تهاجم فرهنگی: واقعيت يا ضرورت؟
متن سخنرانی در کنفرانس مرکز تحقيقات و تحليلهای مربوط به ايران (سيرا)
ماه مه 2005 ـ با همکاری «شباهنگ»: انجمن ايرانيان فيلادلفيا
دوستان گرامی، اجازه دهيد سخنانم را با يکی از پارگرافهای مشهور نوشته شده به زبان
فارسی آغاز کنم. اين يک پديدهی نادر است که ما در زبان فارسی پاراگراف مشهوری
داشته باشيم. ابيات منظوم و برخی جملات قصار و قطعات کوتاه سعدی و خواجه عبدالله
انصاری برای ما امور آشنا و روزمرهاند اما کمتر میتوان نوشتهای منثور و بخصوص
معاصر را يافت که، لااقل در بين اهل نظر، شناخته شده باشد. مثل: «من اينها را برای
سايهام که روی ديوار افتاده است مینويسم» به قلم صادق هدايت. باری، يکی از اين
معدود پارگرافها اينگونه آغاز میشود: «غربزدگی میگويم همچون وبازدگی، و اگر
بمذاق خوش آيند نيست بگوئيم همچون گرمازدگی يا سرمازدگی. اما نه، دست کم چيزی ست در
حدود سن زدگی. ديدهايد که گندم را چگونه میپوساند؟»
اين نخستين جملاتی ست که جلال آل احمد کتاب غربزدگیاش را با آن شروع کرده است. و
بنظر من بيان همين کلمات است که امروز ما را دور از وطن خويش در اينجا زير يک سقف
گردآورده، تا به ضرب و دنگ تحقيق و «پی پِر» و کنفرانس و سمينار بکوشيم دريابيم که
چه بلائی به سر ما آمده است.
شايد آنچه گفتم بنظر شما اغراق آميز بيايد؛ اما آنانی که در دو دههی ١٣٤٠ و ١٣٥٠
جوانی خود را در جريانات روشنفکری ايران گذرانده باشند خوب میفهمند که من چه
میگويم. اصلا بگذاريد در چند جمله آن جريان را خلاصه کنم و برای اين کار کمی از
خود و همنسلانم بگويم: در سرآغاز دههی ٤٠ ايرانی (که مصادف بود با سرآغاز دههی
٦٠ ميلادی و در مغرب زمين همراه بود با جريان هيپیها، سنت شکنیها، خيزشهای
دانشجوئی و راديکاليسم فرهنگی) من، همراه با يارانی همچون داريوش آشوری، بهرام
بيضائی، محمدعلی سپانلو، نادر ابراهيمی، اکبر رادی، احمدرضا احمدی و چند تن ديگر،
نخستين ايام بيست سالگیمان را آغاز میکرديم و سقفی که ما را بدور هم جمع میکرد
دانشگاه تهران بود. هشت/نه سالی از کودتای ٢٨ مرداد میگذشت. يعنی، ما اغلب کودک
بوديم وقتی که آن جريان رخ داد. پس، کينهی سقوط مصدق و بازگشت شاه در دل ما چندان
جائی نداشت. و اگر مشکلی هم با شاه داشتيم مشکلی مربوط به خود او بود.
آن روزها در آمريکا، که از پس ٢٨ مرداد ٣٢ در کشور ما حرف اول را میزد، چهرهی
جديدی به تخت رياست جمهوری نشسته بود که برنامههايش با برنامههای ژنرال آيزنهاور
و معاونش نيکسون متفاوت بود. او از مسائلی همچون حقوق بشر و دموکراسی دم میزد ـ
حرفهائی که در آن روزگار بيشتر به شوخی شبيه بود. يادم است يک روز داريوش آشوری
بطعنه پيشنهاد کرد که نامهای به پرزيدنت جديد، آقای جان اف کندی، بنويسيم و بگوئيم
حالا که حضرتعالی در حال تأمين حقوق بشر هستيد يک فکری هم برای اضافه حقوق بشر
بفرمائيد. منظورم اين است که بگويم کسی باور نداشت که آدمی در آن سوی دنيا به تخت
بنشيند و منشاء تغييراتی عميق در سوی ديگر دنيا شود. اما چنين شده بود. مثل اين بود
که منتظر بودهاند تا ما دبيرستان را تمام کنيم و پا به دانشگاه بگذاريم تا سکوت
وحشت زده و هشت/نه سالهی بعد از ٢٨ مرداد شکسته شود. دانشگاهی که ما در آن پا
گذاشته بوديم يکپارچه آتش بود. همين زنده ياد پروانه اسکندری (قبل از آنکه همسر
داريوش فروهر شود) را که بچاقوی وزارت اطلاعات اسلامی تکه تکه شد من اولين بار در
همان سالها جلوی دانشکده هنرهای زيبا ديدم که روی پلهها ايستاده بود و عليه
ديکتاتوری سخن میگفت. ديکتاتوری هم بنظر میرسيد که رفته رفته دارد وا میدهد.
نشانهاش اينکه مطبوعات هم آغاز به سخن گفتن کرده بودند. خبر رسيد که موسسهی کيهان
در پی انتشار دو نشريهی جديد است يکی بنام «کتاب هفته» و ديگری بنام «کتاب ماه».
قرار بود اولی را احمد شاملو سردبيری کند و دومی را جلال آل احمد. يکی تودهای از
حزب توده برگشته اما وفادار به سوسياليسم و ديگری نيروی سومی از نيروی سوم برگشته
اما وفادار به سوسياليسم. انتشار کتاب ماه به آل احمد فرصت داد که کتابی را که به
تازگی تمام کرده بود و «غربزدگی» نام داشت بصورت جزوه جزوه و ماه به ماه در همين
کتاب ماه منتشر کند. قسمت اولش هم همينگونه منتشر شد اما در شمارهی دوم جلويش را
گرفتند و کتاب ماه شمارهی سومی هم نداشت. آل احمد ظاهراً کتاب ماه دوم را
بیجزوهی غربزدگی منتشر کرد و آرام کنار کشيد. اما در اين کنار کشيدن داستان ديگری
هم در کار بود.
در پی انتشار همين شمارهی دوم بود که، در يک عصر بهاری، من و بهرام بيضائی به دفتر
کتاب ماه و بديدار آل احمد رفتيم. آن روزها بهرام با او بيشتر محشور بود تا من. و
او خواسته بود بهرام را ببيند و بهرام هم مرا با خود برده بود. آنجا بود که معلوم
شد که آل احمد، در همان ابتدای شروع کار در کتاب ماه، همهی جزوهها را چاپ کرده
بود و فقط قرار بود در هر شماره يک جزوه را به کتاب ماه الصاق کنند. و حالا که
الصاق جزوهها ممنوع شده بود، آل احمد شتابزده جزوهها را بصورت کتاب سنجاق کرده و
بدون برش لب کتابها آنها را از صحافی خارج کرده بود و تصميم گرفته بود که آنها را،
که از تعدادشان خبر ندارم اما نبايد بيش از ١٠٠٠ جلد بوده باشد، از طريق «برو
بچهها» پخش کند. آنروز عصر از دفتر کتاب ماه که بيرون آمديم زير بغل من و بهرام
چند جلد کتاب بود پيچيده در کاغذهای کاهی. و ما پخش کنندهی کتاب ممنوعهای شده
بوديم که فقط از محتويات فصل اول يا جزوهی اولش با خبر بوديم.
کتاب مثل نقل و نبات بين رفقا پخش شد و بحث «غربزدگی» برای ما شد همان چيزی که
امروزیها به آن «گفتمان» میگويند. (و همينجا، بعنوان نکتهی معترضه بگويم که
ديدهام اين روزها بسيارانی خيال میکند که «گفتمان» واژهی شيک تری است برای گفتگو
و گپ و مصاحبه؛ و اغلب در راديو و تلويزيونها میشنوم که به هم ميگويند بيائيد با
هم گفتمانی داشته باشيم. اما آنروز هم، مثل واقعيت امروز، گفتمان غربزدگی امری بود
بسا وسيعتر از گفتگو ـ چيزی همچون موضوع عام گفتگوی روشنفکران و نجبگان.
کتاب ميگفت که ما در درازای مدتی بيش از پنجاه سال کوشيدهايم خودمان را با موشک
انقلاب مشروطه به قرن بيستم برسانيم و، اگرچه اختيارات شاه و شيخ را بر روی کاغذ
قانون اساسی مشروطه محدود کردهايم اما، هرکجا که کار به حقوق ملت و اِعمال
دموکراسی کشيده، همانجا سرمان به سنگ خورده است.
ما تازه قرار بود که اين حرفها را بفهميم اما نسل شاملو و آل احمد دير زمانی نبود
که از داغی جنبش ملی کردن صنعت نفت و دست و پنجه نرم کردن با غول بیشاخ و دم
امپراطوری بريتانيا ـ شکسته و پر ريخته ـ بيرون آمده بودند. آنها ديده بودند که
رفيق استالين چگونه دستشان را توی پوست گردو گذاشته و رويش را آن سو کرده تا
تودهایها را تيربارن کنند. من سالها بعد تلخی اين تجربه را در کام رفيق اخيراً
از دست رفتهام ـ شاهرخ مسکوب ـ هم ديدم، آنجا که از شکنجه قپانی و آويزان شدن از
سقف میگفت. مليون و نيروی سومیها هم ديده بودند که آمريکا، در جنگ آنان با
بريتانيا، برایشان چندان پناهی نبوده است. آنها هم بايد از خامی يک سوء تفاهم
تاريخی بيرون میآمدند. آمريکا در آخرين لحظه مصدق را تنها گذاشته و در زيرزمين
سفارتخانهاش سپهبد زاهدی را برای کودتا آماده کرده بود. نسل بزرگتر ما نسلی بود
تلخ و شکسته. شعرش شعر زمستان اخوان ثالث بود، روشنفکرش در ترياک و هروئين غرق
میشد و نصرت رحمانی، همچون بلندگوی اين پوچی عميق، از جانب آن نسل سخن میگفت.
و حالا آدمی از آن نسل بر آن شده بود تا توضيح دهد که چرا ملت ما بار ديگر در جهش
خويش بسوی آزادی و دموکراسی شکست خورده است. او پزشکی شده بود که مرض ما را اينگونه
تشخيص میداد: «ما به بيمارگی غربزدگی دچاريم. يعنی در برخورد با غرب بجای اينکه
بتوانيم تمدن غربی را بشناسيم (يا بقول تقیزاده، «سراپا غربی شويم») و ارزشهای
خوب فرهنگی آن را اخذ کنيم (يعنی، بقول دکتر شادمان «اخذ تمدن فرنگی» کنيم) نه تنها
در اين کار توفيقی نداشتهايم بلکه ارزشهای خوب خودمان را هم در اين چالش از دست
دادهايم و در نتيجه موجودی شدهايم بیهويت؛ يک شتر-گاو-پلنگ ذليل.» آل احمد چنين
موجودی را «غربزده» نام گذاشته بود.
نسل من که در فراسوی ٢٨ مرداد به جوانی و دانشگاه رسيده بود اما با غرب آشناتر از
اينها بود، لباس و پوشاک و موسيقی غربی را دوست داشت، از «پارتی گرفتن» و رقصيدن با
آهنگهای غربی خوشش میآمد، دوست دختر يا پسر داشتن در بيناش مد شده بود، سينمای
غرب، ادبيات غرب، نقاشی مدرن و معماری نوی غرب را دوست داشت. جريان انقلاب مشروطه و
اصلاحات رضاشاهی و سياست زدائی بخش دوم سلطنت محمد رضا شاه در اين نسل شکلی تازه از
آدم ايرانی را بظهور رسانده بود. اما حالا آل احمد به او میگفت سراپای آنچه که تو
داری دروغ و قلابی و عاريتی و وصله پينهای ست.
و همان سالها بود که ترجمهی کتاب «مقدمهی ابن خلدون» هم منتشر شد و آل احمد
خواندن آن را به همهی اطرافيانش توصيه کرد. و ما ديديم که ابن خلدون مراکشی هم در
٥٧٠ سال پيش نظرات آل احمد را تأئيد میکند. ابن خلدون، که از شمال افريقا به شرق
سفر کرده و در بازگست ـ علاوه بر سفرنامهای که نوشت ـ مقدمهای هم بر آن افزود و
در آن مقدمه کوشيده بود تا مشاهدات خود را جمع بندی کرده و به نوعی قانونمندی
اجتماعی در زمينهی مباحث فرهنگی دست يابد در اين «مقدمه» (که از خود سفرنامهاش
مشهورتر شد و بصورتی مستقل در دست اهل مطالعه گشت)، سخنی دارد که آنروز من و ما را
سخت تکان داد و بيشتر مجذوب آل احمد کرد. بگذاريد تکهای از اين سخن را برای شما
نقل کنم:
«قوم مغلوب همواره شيفتهی تقليد از شعائر و آداب و طرز لباس و مذهب و ديگر عادات و
رسوم ملت غالب است، زيرا در نهاد انسان همواره اعتقاد به کمال و برتری قوم پيروزی
که ملت شکست خورده را مسخر خود میسازد حاصل میشود، و منشاء يا رسوخ بزرگداشت و
احترام قوم غالب در نهاد ملت مغلوب است و يا بدان سبب است که ملت مغلوب در فرمانبری
خود از قوم پيروز دچار اشتباه میشود و بجای اينکه اين اطاعت را معلول غلبهی طبيعی
آن قوم بداند آنرا به کمال و برتری آنان نسبت میدهد... ملت شکست خورده گمان میکند
که پيروزی غلبه جويان در پرتو عادات و رسوم و شيوهی زندگی آنان حاصل آمده است. و
به علت همين اشتباه میبينيم که قوم مغلوب خواه در نوع لباس و مرکوب و سلاح و خواه
در چگونگی پوشيدن و بکار بردن همواره از قوم پيروز تقليد میکند... » (باب دوم، فصل
٢٣، صفخهی ٢٨٧)
آل احمد به ما میگفت که ما «قوم شکست خورده»ايم و به اين خيال که «پيروزی غلبه
جويان در پرتو عادات و رسوم و شيوهی زندگی آنان حاصل آمده» سعی میکنيم ادای آنها
را در آوريم. پهلوی اول عبا و عمامه مان را برداشته بود، با اين تصور که اگر ما را
با کت و شلوار کازرونی و کلاه پهلوی و مانتوی گاباردين بپوشاند ما به مادموازل ژيزل
و مستر آرمسترانگ تبديل میشويم و فراموش کرده بود که توی آن لباس و زير آن کلاه
فرنگی قرضی مغزی هم هست که هيچ يک از ارزشهای اجتماعی و فرهنگی اين مادموازل و
موسيو را در نمیيابد و، بقول آل احمد، بجای اينکه نگاهی به موتور ماشينش بياندازد
يا ترمزها را چک کند تا در رانندگی آسيب نبيند، يک آيت الکرسی به آينهی ماشينش
آويزان میکند و بيمهاش را هم با حضرت عباس تمشيت میدهد و نه شرکت سهامی بيمهی
ايران. (که البته نمیدانم کدام شير پاک خوردهای کشف کرده بود که بين انبياء و
اولياء ما حضرت عباس امور بيمه اين عالم را بر عهده دارد.)
اما کتاب آل احمد به اين «تشخيص بيماری» بسنده نکرده و در پی ارائهی «دارو و راه
علاج» هم برآمده بود. و مشکل ما هم از همين جا شروع شد. از نظر او، ما دو راه بيشتر
در پيش نداشتيم: يا بايد يکسره «غربی» میشديم و يا به «فرهنگ اصيل» خود بر
میگشتيم. آل احمد میگفت که تجربهی صد سالهی بعد از جنگهای ايران و روس تا کنون
به ما نشان داده است که راه اول کاملاً به بن بست رسيده است و ما چارهای نداريم که
راه دوم را انتخاب کنيم. و بدينسان، با شيپور رستاخيز او، نسل من راهپيمائی بزرگ
خود را با عنوانی که چند سال بعد دکتر علی شريعتی بدان داد، يعنی با عنوان «بازگشت
به خويش»، آغاز کرد.
اما واقعيت اين بود که ما از اين «خويشی» که بدان باز میگشتيم چندان چيزی
نمیدانستيم و معنای فرهنگی اين «خويشتن اصيل» را در نمیيافتيمو، بدينسان، بازگشت
ما به خويش نيز جز امری ظاهری نمیتوانست باشد.
با اينهمه چند سال بعد تمام کارکنان سازمان برنامه ـ که من در آن کار میکردم و يکی
از اماکن تجمع روشنفکران و نخبگان بود ـ پشت ميزهای «برنامه ريزی برای عمران و
توسعهی کشور» تسبيح شاه مقصود بدست گرفتند و سبلت پرپشت درويشانه روياندند. ابتدا
خانقاهها توسعه يافتند، در خانه زيرشلواری و عبا پوشيديم و سراغ کتابهای فراموش
شدهی منطق الطير و شيخ محمود شبستری رفتيم. و نظريه پردازان تازه نفس هم هر دم
بيشتر از راه رسيدند. دکتر احسان نراقی، احمد فرديد، رضا داوری و داريوش شايگان
برايمان احاديثی شيرين از فرهنگی گفتند که بر پايههای عرفان و درويشی و اعتقاد به
آخرت و تحقير عقل و دنيا گذاشته شده بود. حس میکرديم که يکباره از معنويت پر
شدهايم و از وجناتمان نور حقيقت تپق میزند. از زيارت شاه نعمت الله ولی شروع
کرديم تا کی به سراغ شاه عبدالعظيم برويم. و برعکس حافظ، که از مسجد به خانقاه و از
خانقاه به خرابات رفته بود، ما از خرابات راهی مسجد شده بوديم. حتی دربار محمد رضا
شاهی هم که قرار بود قبله گاه غربزدگی و غرب گرائی باشد از اين روند فرهنگی مصون
نمانده بود. تعزيه شد نمايش سنتی و روی صحنهی جشن هنر شيراز رفت. پاتوقهای ما از
سورنتو و چاتانوگا به زيرزمينهای خيابان سيروس مبدل شد. و آنگاه، وقتی که عليرغم
آن همه «جاويد شاه»؛ سرطان خون جان «اعليحضرت همايونی» را فرا گرفت و مردم کوچه و
بازار خبر شدند که «چنان نماند و چنين نيز نخواهند ماند»، ديگر هيچ نهاد مدرن، هيچ
متفکر صاحب اثر، و هيچ سياستمدار خوش نفسی باقی نمانده بود که آيندهای روشن را
برايمان خبر دهد. ما در شيشهی جادو را گشوده و غولی را که سه نسل از پداران ما به
زحمت در شيشه کرده بودند آزاد ساخته بوديم.
آنک در خيابانها بوديم، نه ميدانستيم چه میخواهيم و نه میدانستيم چه نمیخواهيم.
استقلال، آزادی، جمهوری؟.. اما، نه، اينک زمانه پسوندی شگرف را بدان چسبانده بود تا
بازگشن ما را به خويشتن خويش کامل کند. ما اکنون آزادی و استقلال و جمهوری را بشکل
«اسلامی»اش میخواستيم. باور داشتيم که اسلام برای همهی پديدههای غربی نوع
اسلامیاش را دارد، آن هم بهتر از اصل. مثلاً، مگر بنی صدر نبود که به ما میگفت که
اقتصاد اسلامی بسا کاراتر و عادلانه تز از اقتصاد غربی است؟ و شاه که رفت و خمينی
که آمد روند گسنردهی «اسلامی کردن» چيزها نيز آغاز شد. تقی زاده غلط کرده بود که
گفته بود همه چيزما بايد يکسره غربی شود. نخير، ما میتوانستيم همه چيز را يکسره
«اسلامی» کنيم و با اين کار از چنبرهی ذلت آور غربزدگی بيرون جهيم.
و من عمق و گستردهی اين روند «اسلامی کردن» را روزی فهميدم که در سازمان برنامه به
ما ابلاغ شد که فردا برای «اسلامی کردن سازمان برنامه» میآيند. و ما تا فردا صبر
کرديم تا اين واقعهی شگرف را بچشم خويش ببينيم. و، صبح علی الطلوع، کارشناسان
اسلامی سازی از راه رسيدند، با کلنگ و بيل و زنبه. و بجان مستراحهای فرنگی افتادند
که نجس و شرم آور بودند و ملت مسلمان ايرانی را از نشستن بر روی دو پا و زور زدن
سنتی باز داشته بودند. و ما تا دريابيم که بيشترمان دچار درد بواسير شدهايم همه
جايمان اسلامی شده بود. همانروز در راهروی مديريت فرهنگ و هنرمان بلندگوئی گذاشتند
که از صبح تا عصر برايمان آيات قرآن را تلاوت میکرد و ديگر نيازی به رفتن به مجالس
ختم هم نبود. در آن راهروهای اسلامی شده آنک مجلس ختم خود ما را گرفته بودند.
و تنها اکنون است که، گريخته از آن جهنم فرهنگی، و دست و پا شکسته، داريم از خودمان
میپرسيم که اين چه نسخهای بود که آل احمد و شريعتی برايمان پيچيدند؟ اين نسخه چه
مشکلی داشت که ما را بدين روز انداخت؟ اصلا، ما که آنقدر مشتاق بازگشت به خويش
بوديم چرا نتوانستيم محيطی را که بر اساس مختصات آن «خويش» ساخته شد تحمل کنيم و
بيرون زديم تا همان غربی که ما را «زده» بود پناهمان دهد؟
در سر پيری، پاسخ من به اين پرسش آن است که ما فدای يک خطای علمی در حوزهی داد و
ستدهای فرهنگی شديم. ما روی نمره باخته شرط بندی کرديم و حاصل کارمان نيز جز باخت
نبود. بگذاريد بقيهی سخنم را با همين مفهوم «داد و ستد فرهنگی» دنبال کنم.
اکنون دو سه دهه از پيدايش يک اصطلاح ديگر، يعنی مفهوم «دهکدهی جهانی» میگذرد.
يعنی همان روزهائی که ما اصطلاح «غربزدگی» را اختراع میکرديم در مغرب زمين مفهوم
«دهکده شدن» به معنای «کوچک شدن جهان» پا به عرصهی ظهور میگذاشت. و امروزه، در
نخستين ربع قرن بيست و يکم، آنچه روزی حاصل تخيلات آدميان آينده نگر بود تبديل به
حقيقتی روزمره شده است. اما امروز کمتر از اصطلاح «دهکدهی جهانی» ـ که برآمده از
بحثهای مربوط به فرهنگ بود ـ استفاده میشود و جای آن را اصطلاح جديدتری گرفته است
به نام «روند جهانی شدن»، که اين يکی بيشتر از دل مباحث اقتصادی بيرون آمده است. با
اين همه کمتر کسی ست که از روند اقتصادی جهانی شدن سخن بگويد و بتواند اثرات فرهنگی
اين روند را ناديده بگيرد. گوئی وعدهی تخيلی رسيدن به «دهکدهی جهانی» که ناظر بر
انقلاب در ارتباطات و نتايج فرهنگی آن بود اکنون از طريق «روند جهانی شدن» واقعيت
میيابد.
براستی هم که هر پيشرفت در امر تکنولوژی ارتباطات همواره در طول تاريخ دارای
تأثيرات موازی فرهنگی و اقتصادی بوده است. از کشف آتش تا اختراع چرخ، هم ارتباط
ممکنتر شده، هم گروههای انسانی بهم نزديکتر گشتهاند و هم تبادلات اقتصادی شان
رونق گرفته و، بموازات اين تبادلات اقتصادی، کار داد و ستدهای فرهنگی بين آنها نيز
اوج گرفته است. در کشور خودمان براه افتادن قبايل آريائی و آمدنشان از خراسان
ماوراء النهر به داخل فلات ايران و حرکتشان بسوی غرب و رسيدنشان به قلمرو ايلام و
بابل و آشور در بين النهرين نه تنها خود نتيجه پيشرفتهای تکنولوژيک ارتباط (از رام
کردن اسب تا اختراع ارابه و دليجان گرفته تا حتی پيدايش لباس و لوازم جنگ ـ که خود
حاکی از نوعی ارتباط خصمانه است) بوده بلکه همين پيشرفتها موجب داد و ستدهای
اقتصادی و فرهنگی متعدد و گسترده شده و دو فرهنگی آريائی و سامی را در منطقه بين
النهرين در هم آميخته و، مثلاً، از درون دين يهود شريعت عيسی را استخراج کرده است
که بيشتر مذهبی ميترائی ست تا موسوی.
در واقع از جمع آمدن سه روند پيشرفت ارتباطات، رونق داد و ستدهای اقتصادی و گسترش
تبادلات فرهنگی است که ما به مفهوم عام «کوچک شدن جهان» میرسيم. به عبارت ديگر،
اگر کارل مارکس تاريخ انسان را تاريخ جنگ طبقات اجتماعی ديده است، و اگر ماکس وبر
موتور محرکه تاريخ را روند عقلائی شدن امور خوانده است، و ديگر انديشمندان در
حوزهی فلسفهی تاريخ به نظريههای گوناگونی رسيدهاند، اکنون در سرآغاز قرن بيست و
يکم ما میتوانيم يک روند انکار ناپذير را باور کنيم و آن هم روند «کوچک شدن» جهان
است ـ به معنی بهم پيوستن جهانهای گوناگون متفرق گذشته، و ذوب شدن تمدنها و
فرهنگها در يکديگر. پس «جهانی شدن» خرده جهانها موجب «کوچک شدن» کلان جهانی نيز
هست که ما در آن زندگی میکنيم.
امروزه بسياری از نويسندگان ادعا میکنند که ايرانيان مهاجرت کرده در بيست و شش سال
اخير ارتباط خود را با موطن خويش از دست دادهاند و از آنچه در آن میگذرد
بیخبرند. اما اگر بوضعيت کنونی جهان نيک در نگريم میبينيم که پيشرفت سرسام آور
تکنولوژی ارتباطات موجب شده است که همين جمع کوچک ما در زير اين سقف از آنچه در
ايران میگذرد بيشتر با خبر باشيم تا مردمی که مثلا در حاشيهی کوير لوت در شهر تف
زدهی جندق زندگی میکنند. بعبارت ديگر، در عصر ما، فيلادلفيا به تهران نزديکتر
است تا جندق به تهران. به همين نسبت هم داد و ستد فرهنگی بين ما و تهران نشينان
ممکنتر است تا داد و ستد بين جندقيان و تهرانيان.
اما وقتی از داد و ستد فرهنگی سخن میگوئيم نبايد تصور کنيم که در اين داد و ستد
عدالتی هم برقرار است؛ به اين معنی که يک فرهنگ چيزهائی را به فرهنگی ديگر میدهد و
چيزهائی را هم از آن فرهنگ دريافت میدارد. نه، در اينجا هم مثل همهی امور دنيا
هيچ عدالتی برقرار نيست و همان قوانينی که در طبيعت جاری است بر اين داد و ستدها
هم حاکم است: قوی ضعيف را میخورد، آسان سخت را منسوخ میکند، راحت دشواری را کنار
مینهد و امر عقل پذير و قابل درک امر نامعقول را پس میزند. در واقع در جنگل فرهنگ
نيز اصل اساسی داروينی «تنازع بقا» همچنان حکفرماست. آنکه برای ماندن مجهزتر است
میماند و مقاومها و کم کارآمدها را میبلعد و هضم میکند.
به همين دليل، امروزه، همدوش با نگرانیهائی که در مورد تخريب محيط زيست مطرح
میشود، و همچنانکه بر فهرست نام موجودات و جانداران در حال انقراض افزوده میگردد،
در مورد انقراض فرهنگها و اجزاء شان، که زبان و سنت و آداب و آئين و مذاهب و هنرها
و ادبيات همگی در آن جای دارند، نيز نگرانیهای بسياری جدی وجود دارد. زبانها و
آداب و سنتهای جدا افتاده و کهن در مسير روند جهانی شدن، که همان کوچک شدن جهان
باشد، متروک شده و بدست فراموشی سپرده میشوند. يعنی داد و ستدهای فرهنگی، يا در
معرض داد و ستد فرهنگی قرار گرفتن، اگرچه اغلب موجب غنای فرهنگی جامعهی فرادست و
قویتر میشود (و اين نکتهای ست که بيشتر مورد توجه جامعه شناسان است) اما، در
همان حال، باعث تکيده شدن و گاه زوال فرهنگ ضعيفتر میگردد.
اين قوت و ضعف فرهنگها البته دارای دو جنبه است: يکی مجهز بودن به قدرت تطبيق با
شرايط جديد و يکی هم معطوف و مربوط بودن سرنوشت فرهنگها به توانائیهای سياسی و
نظامی جامعه. آمريکا از همهی جهان مهاجران بسيار میپذيرد و اين مهاجران با خود
مجموعهی فرهنگ و سنت و زبان و آداب خود را میآورند. اما از آنجا که فرهنگ التقاطی
آمريکا در وافع دستگاه هاضمهای کارا است که میتواند همهی اينها در خود بگوارد
و دچار سوء هاضمه نشود، اين واردات فرهنگی آن فرهنگ التقاطی و درهمجوش را هر دم
متنوعتر و غنیتر میسازد. اما ديدهايم که فرهنگ تشيع اثنی عشری را تنها با ضرب
ژ٣ و شلاق و تيغ و قمه ـ اگر نخواهيم از شکنجه و اعدام سخن بگوئيم ـ میتوان در
ميان مردمی که صد سالی با مفاهيم جهان نوآشنا شدهاند (هرچند که اين آشنائی عميق و
گسترده نبوده باشد) جا انداخت. يعنی، همين تجربهی ٢٦ سال اخير به ما نشان داده است
که همان فرهنگ غربزدهی سطحی، به لحاظ اينکه با مفاهيم سياسی و اجتماعی و فرهنگی
امروزی و عام جامعهی بشری سر و کار دارد، که منطقیتر و کاراتر و عقلائیترند،
میتواند در مقابل فشار مرگبار فرهنگ تشيع اثنی عشری مقاومت کند و آنقدر بايستد که
پوک شدن و از ميان تهی شدن آن را شاهد باشد.
اما به اين نکته نيز بايد توجه کرد که اکنون، در رژيم اسلامی، اصطلاح «غربزدگی»
رفته رفته جای خود را به اصطلاح ديگری داده است که «تهاجم فرهنگی» نام دارد. يعنی
متفکران حکومتی نمیخواهند لنگ انداختن آل احمد را بپذيرند و به پذيرش عنوان
تحقيرآميز «غربزدگی» تن دهند. بلکه میکوشند تا نشان دهند که به اين اعتقاد
رسيدهاند که با پيروزی انقلابی که اکنون اسلامی خوانده میشود، جريان و حرکت
«بازگشت به خويش» واقعاً ما را به آن «خويش نازنين در خطر افتاده» رسانده است و
حالا وظيفهی ما آن است که اين دست آورد گرانقدر را در برابر «هجوم» خارجی حفظ
کنيم.
اين حرف البته ريشهای هم در تفکر دوران مستعمرات دارد. مثلا در آن دوران البته که
گشايش سرزمينهای تازه برای تصرف ثروت و مکنت مردمان ديگر بوسيلهی اروپائيان با
هجوم فرهنگی آنان به اين فرهنگهای غريبه و دور افتاده همزمان و همراه بوده است.
اروپائيان، شمال و جنوب و مرکز دو قارهی آمريکا را شخم زدهاند و فرهنگهای محلی
را با برنامهريزی و از سر عمد نابود ساختهاند. يعنی، مسلما تهاجم نظامی آنان برای
فتح، با تهاجم فرهنگی آنان برای منکوب کردن مردم سرزمينهای تازه مکشوف، همراه بوده
است. و اين هيچ پديدهی تازهای نيست. اسکندر و جانشينانش همراه با فتح نظامی ايران
کوشيدند تا فرهنگ هلنيستی را بر ايران مسلط سازند. ما البته بخود میباليم که آنها
در کارشان چندان موفق نبودهاند. اما هجوم نظامی اعراب مسلمان به ايران همراه با
«تهاجم فرهنگی» آنان به اين کشور کهنسال را چگونه ارزيابی میکنيم؟ آنها ـ همچنانکه
مغولهای سپستر ـ آمدند و کشتند و سوختند و در جان ما رخنه کردند، آنسان که اکنون
اسطورههامان همه عربیاند و ما برای ظلمی که برخی از فاتحان ما بر برخی ديگر از
خودشان کردهاند همچنان اشگ میريزيم و بر سر و تن خود قمه و زنجير میزنيم. ميزان
موفقيت لشگريان اسلام،که چهار قرن در سراسر ايران خون ريختند تا روند «اسلامی کردن»
به بار بنشيند، آنچنان موفقيت آميز بوده است که ديگر نمیتوان ملت ايران را يک ملت
«اسلام زده» دانست و همگان ترجيج میدهند که او را يک ملت «اسلامی» بدانند؛ هرچند
که ما اگر اسلام زده نشدهايم اما بدست آن به اين فلک زدگیای تاريخی که میشناسيم
دچار آمدهايم.
باری، میگفتم که در جمهوری اسلامی بحث بر سر «تهاجم فرهنگی» غرب است و يافتن
راههائی برای اين مقابله، و حفظ کيان فرهنگ اسلامی در برابر آن. و اين البته مختص
رژيم اسلامی ايران هم نيست. اغلب حکومتهای ديکتاتوری در سالهای اخير واژگان سياسی
خود را تغيير داده و بجای مبارزه با تهاجم اقتصادیِ آنچه که «امپرياليسم غرب»
میخوانندش نگران تهاجم فرهنگی آن شدهاند. داشتم اساسنامهی حزب بعث سوريه را
میخواندم که ديدم آنها هم از خطرات «تهاجم فرهنگی» غرب امپرياليست صهيونيست سخن
میگويند. چينیهای ظاهرا کمونيست هم از تهاجم فرهنگی غرب ناله میکنند و همگان را
به هوشياری و مقاومت میخوانند؛ اما، در عين حال، يادشان هم نمیرود که، در حين اين
مقاومت، از همهی دست آوردهای غربی (که خود در ساختن و پرداختن آن چندان نقشی
نداشتهاند) استفاده کنند. اسمش را هم گذاشتهاند «انتخاب فرهنگی». يعنی، ما چيزهای
«خوب» فرهنگ غرب را (که همهی مظاهر عينی زندگی باشند) اخذ میکنيم و چيزهای بدش را
(که مثلا ليبراليسم و تساوی حقوق مدنی و دموکراسی و آزادی بيان باشد) طرد میکنيم.
و اينگونه است که با تلفن همراه و ميکروفن و بلندگو و راديو تلويزيون و ماهواره و
کلاشينکف غربی به جنگ همان فرهنگی میرويم که همهی اينها را ساخته است. اگر منصف
باشيم میبينيم که ـ درمان سياه آل احمد بکنار، او درد را خوب تشخيص داده بود. ما
نتوانستهايم غربی شويم و تنها غربزده ماندهايم.
و در اين ميانه برخی از روشنفکران «شرق زده»ی غرب نيز آب به آسياب اينها میريزند
و با اختراع مفاهيم نوينی همچون «نسبيت فرهنگی» دستاندرکار «حفظ محيط زيست فرهنگی»
میشوند. اينگونه است که میگويند نبايد با معيار يک ارزش فرهنگی غربی ـ مثلا
اعتقاد به حقوق بشر ـ رفتارهای فرهنگی جوامع غير غربی را محک زد. و نتيجه چه
میشود؟ چادر و چاقچور و بیحقوقی زن، و تعزير و سنگسار، همه میشوند يک سری
«ارزشهای فرهنگی» که در ديد غربی بدند اما در ديد نسبيت فرهنگی نبايد بکار آنها
کار داشت.
اين البته از نظر من آخرين تلاشهای مذبوحانهی کسانی است که يا باطناً بيشترين
شيفتگی را به غرب دارند اما حفظ قدرت و منزلت شان را در گرو مبارزهی فرهنگی با آن
میدانند (که سرکردگان جمهوری اسلامی از آن جملهاند) و يا عقب ماندگی ذهنیشان
آنچنان است که، در برابر غربِ متعرض، تنها به اين امر متوسل میشوند که بايد غرب را
از بين برد، حتی اگر معنای اين کار بازگشت به خيمه نشينی و بيابانگردی باشد (که
آقای اسامه بن لادن تعيُن اصلی آن است). اما من از اين يکی میگذرم و به آن يکی که
به کشور خودمان مربوط است میپردازم.
براستی، اگر بخواهيم محک «غربزدگی» آل احمد را بکار بريم، بر کنار از هر نوع قضاوت
سياسی و اخلاقی، آيا نمیتوانيم بپرسيم که اميرعباس هويدا غربزدهتر بود يا اين
آقای محمد خاتمی؟ من میگويم اين يکی. دليلم هم آن است که هويدا راه خود را انتخاب
کرده بود و به ارزشهائی که در زندگی تجربه کرده و پذيرفته بود شک نداشت؛ يعنی او
در مسير غربی شدن بود حتی اگر فرهنگ کهن کشورش به آن رنگ و بوئی ايرانی هم میداد.
اما اين خاتمی عمامه بسری که از «اسلامی کردن مردمسالاری» سخن میگويد مظهر
التقاطهای بیپايه و اساس و پرچمدار همان اسلامی کردنی است که ٢٦ سال پيش در
توالتهای سازمان برنامه رخ داد.
باری، بنظر من میرسد که مشکل کار ما از آن است که ما جريان تحولات فرهنگ خود را
همواره با ديد سياسی ديدهايم و آن را سياسی کردهايم و، در نتيجه، پاسخهای ما به
پرسشهای اساسی مربوط به هويت فرهنگی و تحولات زندگی فرهنگیمان هم به اغراض سياسی
آغشته بوده است. حال آنکه پرسش فرهنگی پاسخ فرهنگی میطلبد و اين با راهکارهای
سياسی کاملا متفاوت است.
بهمين دليل هم هست که دردجوئی فرهنگی ما در کار آلاحمد و کوشش برای نوسازی
ارزشهای اسلامی فرهنگمان در کار شريعتی و تلاشهای دهها تن از متفکران ديگر ما
همگی و همآره عاقبت از طريق قيف سياست در کوکتل مولوتف اقدام برای سرنگونی رژيم
سياسی سرريز میشود و مسائل فرهنگی ما را پاسخ نگرفته، و حتی مغشوشتر، بر جای
میگذارد.
آنچه من میخواهم در پايان سخنانم با شما در ميان بگذارم آن است که، ٢٦ سال پس از
انقلاب، من يکی به اين نتيجهی قطعی رسيدهام که چارهی تک تک ما سياستزدائی از
ساحت فرهنگ و پرداختن به مسائلمان از ديدگاههای علوم اجتماعی است. خاصيت علم آن
است که بر جسد مرده گريه و زاری نمیکند و برای آنچه بدرد نخور و ناکارا و غير
عقلائی، و در نتيجه بدور ريختنی، ست مجلس ختم برقرار نمیکند.
و از اين ساحت که بنگريم خواهيم ديد که آنچه از جانب شبه متفکران جمهوری اسلامی
«ارزشهای غربی» محسوب میشوند بدان جهت نظر ما را بخود جلب میکنند که ارزشهائی
واقعی، همگانی، عقلائی و در راستای آفرينش يک زندگی مرفه و آسوده برای مردمان
هستند. ما از آن جهت در ايرانی که اين همه دوست میداريم باقی نماندهايم که زيستن
در سايه اين ارزشها برای ما کار راحت تری از زيستن در فضای فرهنگی جمهوری اسلامی
بوده است.
درست است، زمانی از خود ترديد نشان دادهايم و کوشيدهايم به چيزی مبهم، با نام
«خويشتن خويش»، برگرديم. اما اکنون حاصل اين کار را ديدهايم و دانستهايم که در آن
«خويشتن مبهم» غولهائی همچون خرافات، تحقير عقل، قانون جنگل، و هرج و مرج و
بیعدالتی و جامعه گوسفند و شبانی (به تعبير زنده ياد محمد مختاری) زندگی میکنند.
و ما که معتقديم دارای حقوقی هستيم و میخواهيم آزادانه بپوشيم و بنوشيم و راه
برويم و در سرنوشت سياسی مملکتمان شراکت داشته باشيم و زنانمان با مردانمان متساوی
الحقوق باشند، و هزار خواست ديگر، حالا بايد دانسته باشيم که آنچه مورد «هجوم
فرهنگی» قرار گرفته اتفاقاً همين ارزشهای مورد علاقهی ما ست که برشمردم و، در
واقع، اين «جمهوری اسلامی» است که، با تکيه بر پول باد آوردهی نفت، دست از سر ما
بر نمیدارد و روز بروز بيشتر ما را در معرض «هجوم فرهنگی» خود قرار داده و میدهد
ـ مائی که از جمهوری اسلامی بيرون زدهايم تا زندگی و خانوادههامان را بجائی ببريم
که اين ارزشها در آن بصورت عملی حاضر و فعال باشند؛ چرا که دانستهايم ارزشهای
فرهنگی مورد قبول اين رژيم برای بهتر زيستن، انسان ماندن، آزاد بودن و حق داشتن سم
مهلکاند.
و اينجاست که من معتقد شدهام که، برای پايان دادن به اين سلوک دلشکن و اين سرگذشت
دردآلود، اکنون وقت آن رسيده است تا ما نيز، متقابلاً و بر اساس باورهای راستين
خويش، دست به يک «تهاجم فرهنگی» گسترده زده و ارزشهای مورد قبول خود را تا هرکجا
که میتوانيم و با هر وسيلهای که در دست داريم در وطنمان تبليغ کنيم. به عبارت
ديگر، ما ناچاريم که بر ترديدهامان فائق آئيم و قبول کنيم که «نسبيت فرهنگی» يک
دروغ بزرگ است ـ همانگونه که «غربی بودنِ» ارزشهای عامی همچون آزادی و دموکراسی و
حقوق بشر دروغی بزرگ محسوب میشود. اين ارزشها در جهان کوچک ما، در اين دهکدهی
جهانی، به لحاظ اينکه تأثير مثبت و کارای خود را نشان داده و اثبات کردهاند، اکنون
ارزشهای عام بشری محسوب میشوند و ما چارهای نداريم که، برای بازپس گرفتن وطن
خود، آنها را در غالب يک «تهاجم فرهنگی» گسترده بميان مردم خود ببريم.
بنظر من اين هم وافعيت و هم ضرورت تهاجم فرهنگیی ماست. بايد ياد بگيريم چگونه از
آنچه قبول داريم دفاع کنيم. و بهترين «دفاع»، فوتباليستهای قديمی به ما گفتهاند
که، «حمله» است. دوستداران مبارزات بدون خشونت از اين سخن من کهير نزنند؛ تهاجمی که
من میگويم از جنس گلوله و خون نيست، بلکه هجمهای است ساخته شده از خرد و
انسانگرائی رها شده از خرافات، با آرزوی برقراری عدالت و آزادی و دموکراسی همچون
ارزشهائی ايرانی و خودی. چنين باد!