دربارهء ژاله اصفهانی
ژاله اصفهانی، شاعر هميشه دربدر ايران، ديروز (جمعه 30 نوامبر 2007) در لندن چشم از جهان ما فرو بست. يادش گرامی باد. پيوند به خبر بی.بی.سی. >>>> سخنرانی در کنفرانس زنان اسماعيل نوری علا تابستان 2002 ـ دنور اگرچه بيشتر خانم ها دوست ندارند از سن و سالشان سخن گفته شود، من اما دوست دارم، با کسب اجازه از خانم دکتر ژاله اصفهانی، که خودشان مرا به سخن گفتن درباره ی خويش فراخوانده و مفتخر کرده اند، از سن و سال ايشان شروع کنم. شايد به سودای اينکه به شما نشان داده باشم که چرا در اين لحظات گرم جمعه بعد از ظهری از ماه جون سال 2002، با حضور ژاله اصفهانی در ميان جمع کوچک مهاجرانی از برابر ظلمت جهل گريخته، همگی ی ما در برابر تاريخ تجددطلبیِ جامعه ی خويش ايستاده ايم و لحظاتی تاريخی را می گذرانيم که طی آن از زنی بلند انديشه و هماره در گير در جريان مبارزه ای خستگی ناپذير برای شکستن سدهای تاريخیِ پيش پای يک زن رُسته در کوچه باغ های اصفهان اوايل حکومت رضاشاه تجليل می شود. نام اصلی اين زن مستانه ی سلطانی ست. در سيزده سالگی تصميم گرفت نامش را به ژاله تبديل کند.. پس از شوهر کردن با نام ژاله بديع تبريزی شناخته شد. سپس مردمان فارسی زبان سرزمين های وسيع اتحاد جماهير شوروی سابق او را با نام ژاله زنده رودی شناختند. و ما امروز از او با نام ژاله اصفهانی تجليل می کنيم. گوئی هر نام پوستی بوده است که او در هر مرحله از سفر عمر خويش آن را بدور افکنده تا تقويم روزگار خود را علامت گذاری کرده باشد. شناسنامه ی ژاله سن او را 81 نشان می دهد و اعلام می دارد که او متولد سال 1300 شمسی هجری ست. اما گويا اين تاريخ درست نيست و اين شناسنامه را برای آن تهيه کرده بوده اند که بتوانند او را قبل از رسيدن به سن قانونی شوهر دهند و از شرش خلاص شوند. می توان با اطمينان گفت که ژاله تا مرز هشتاد سالگی هنوز چند سالی راه دارد. بگيريم که 75 ساله است. خودش می نويسد که نخستين شعرش را در سيزده سالگی سروده است. با اين حساب، اکنون 62 سال است که ژاله شاعری می کند. مردمان با سی سال کار بازنشسته می شوند اما ژاله در شاعری تازه به مرحله ی پختگی گذشته است و چشمه ی ذوق و خلاقيتش همچنان جوشان است. اين خود يک امتياز بزرگ است برای زنی که سرنوشت شاعران و نويسندگان کشورش ، بقول هوشنگ گلشيری، جوانمرگی ست – چه مرده باشند و چه هنوز زنده. پدرش نه مدرسه رفتن او را دوست داشت و نه انتظار کشيدن برای رسيدن او به سن قانونی ازدواج را. عجله داشت که زودتر شوهرش دهد و خيالش از جانب او راحت شود. اما ژاله، به مدد کوشش ها و مبارزات مادری آرزومند چشم باز کردن و صاحب اختيار شدن او، و اراده ای که قصد خم شدن با هر نسيمی را نداشت، نه به آن زودی شوهر کرد و نه مدرسه نرفت. خودش نوشته است که روبروی آينه می ايستاده و به آن دختر در آينه دستور می داده که تو بايد آدم بشوی. تو را می کشم اگر بخواهی هيچ و پوچ باشی. و مثل اينکه قرار تاريخ آن بود که آن دخترک جوان که او را «مستانه» نام نهاده بودند و می خواستند در همان کوچه پس کوچه های اصفهان به غل و زنجيرش بکشند هم خود نام «ژاله» را برای خويش برگزيند و هم چمدان سفری را بر بندد که با او همسفر راه دراز هجرانی ها و غربت گزيدگی های ايدئولوژی زده شود. وقتی رضاشاه ايران را ترک می کرد ژاله دختری بود جوان که به پايتخت جنگ زده می آمد تا جهان کوچکش را گسترده سازد. در اين هجرت بظاهر کوتاه شوهرش، شمس الدين بديع تبريزی، افسری جوان که در سر هزار سودای آزادی و عدالت برای کشورش داشت و همين سودا شصت سال گذشته ی زندگیِ آنها را به سنگلاخ هجرت و غربت کشاند، همره او بود. در همين سن کم ژاله به شاعر شناخته شده ای تبديل شده بود که ملک الشعرای بهار کارش را ستوده بود. سال 1323 اولين کتاب شعرش در تهران بچاپ رسيد. با نام «گل های خود رو». در استخدام بانک ملی با عليه خانم جهانگيری، همسر نيما يوشيج آشنا شد و به ديدار بنيان گذار شعر ايران، که آن روزها نه شهرت و نه عظمتی داشت، نائل آمد. در نخستين کنگره نويسندگان ايران، که در سال 1325 با شرکت کسانی همچون علامه دهخدا، ملک الشعرای بهار، دکتر فاطمه سياح (نحستين تئوريسين جدب ادبی ايران) و صادق هدايت تشکيل شد، ژاله و نيما جزو شاعرانی بودند که برای ايراد خطابه و خواندن شعر دعوت شده بودند. اگر ژاله در ايران مانده بود و بزودی به سفری که برای 33 سال بی بازگشت می نمود نرفته بود اکنون ما چگونه شاعری را در بين خود داشتيم؟ به اينگونه اگرها پاسخ روشنی نمی توان داد. هرکس محصول آنچه هائی ست که خواسته و ناخواسته بر او رفته است. و ژاله شاعر هجران و غربت است. اين اکنون هويت اوست. با شکست ماجرای آذربايجان، افسر جوانی که به هوای برپا داشتن آذربايجانی نو به پيشه وری پيوسته بود ناچار به خروج از تبريز می شود و زن جوان خود را نيز بهمراه می برد. ژاله نوشته است که تنها وقتی در بيابان های آن سوی رود ارس به انتظار صدور اجازه ورود از استالين بودند فهميده است که ديگر در خاک ايران نيستند و همانجا از درد فراقی 33 ساله گريه سر داده است. عمر جديد ژاله در بيست و سه چهار سالگی اش آغاز می شود. او شاعر فارسی زبان تاجيکستان و آذربايجان شوروی و مسکو می شود. کتاب هايش به زبان های ديگر خلق های شوروی منتشر می شوند. به ديدار شاعر بزرگ ايران, ابوالقاسم لاهوتی، می رود. تا بستر مرگ بدرقه اش می کند و اندوه مردن دور از وطن را در چشم های لاهوتی می بيند. دو فرزند پسر بدنيا می آورد. درس می خواند. از دانشگاه مسکو دکترا می گيرد. بقول خودش «سبزه های سرش شکوفه دار می شوند» و او می سرآيد:
بهار تازه نفس، آمد و پرستوها به سوی لانه ی خود شادمانه برگشتند پرندگان سفرکرده از گلستان ها برای ساختن آشيانه برگشتند
تو هم به ياد چمن های خرم وطنی که هفت رنگه ز گل های نوبهار شده دلت گرفته از آن رو که سبزه های سرت به روزگار جدائی شکوفه دار شده.
از تاريخ سرايش اين شعر در 1347 تا انقلابات سال 1357 هنوز ده سالی راه است. اما او آن روز چنان سخن می گويد که گوئی امروز ما را ترسيم کرده باشد:
می پرسی از من اهل کجايم؟ من کولی ام من دوره گردم. پرورده ی اندوه و دردم.
بر نقشه ی دنيا نظر کن با يک نظر از مرز کشورها گذر کن بی شک نيابی سرزمينی کانجا نباشد در به در هم ميهن من...
اما جالب تر از همه اين نکته است که شعر اين شاعر «پرورده ی اندوه و درد» همواره از اميدی عجيب نسبت به آينده و پيروزی لامحاله ی انسان آزادی خواه و عدالت جو سرشار است.:
منقدان بنويسيد هرچه می خواهيد ولی نگوئيد اين را که: ژاله ترک وطن کرد.
بسا کسا ز وطن دور و در وطن هستند بسا که در وطن استند، از وطن دوران ز بخت تيره ندانند چشم دل کوران که بت پرستی هرگز وطن پرستی نيست.
بت گلی بت زرين چو هر بت ديگر خلل پذير بود ليک آنچه جاويد است وجود مردم و تاريخ و رزم و اميد است و من وطن را با اين چهار دارم دوست.
ژاله پس از انقلاب به ايران بازگشت اما وطن را سير نديده و طعم جوانی گمشده در اصفهان را ديگرباره نچشيده مجبور شد که باز ترک وطن کند. من ژاله را نخستين بار 23 سال پيش در کانون نويسندگان ايران ديدم. باور نمی کردم که زنده مانده ام و اوئی را که در کتاب کنگره نويسندگان ايران يافته و همانجا گم کرده بودم در قامت زنی که عادت داشت بهنگام شعرخواندن پشت يک صندلی بايستد و صدايش را با اوج و فرود شعرش هماهنگ کند باز يابم. من زودتر از ايران بيرون زدم. آخرين ديدارمان در خانه ی سيمين بهبهانی بود. در او می شد اضطراب هجرت ناگزير ديگری را حس کرد. به زودی در لندن به ما پيوست. وقتی من و شکوه ميرزادگی پيوند ازدواج بستيم او جام شرابش را به سلامتی ما نوشيد و، بدينسان، جزئی از زندگی ما شد. شبی در خانه ی لندن اش کتاب «البرز بی شکست» را که تازه منتشر شده بود بدستم داد. در گوشه ای نشستم و کتاب را بدقت خواندم و لبه ی صفحاتی را که شعرهای دلخواه من در آن چاپ شده بود تا زدم. شعرهائی ساده، پر از عاطفه های شخصی و انسانی، پر از تصاويری با ابهام درآميخته که، بجای تحميل فکر شاعر، خواننده را به فکر کردن آزاد وامی داشتند. کتاب را به او پس دادم. ورقش زد. لحظاتی خاموش بود. بعد سر برداشت و مرا در سکوت نگريست. آنگاه گفت: «عجيب است. اين شعرها را خود من هم خيلی دوست دارم. اما می دانيد که در شوروی گفتن اينگونه شعرها کاری ضد ايدئولوژيک محسوب می شد و آنها را منتشر نمی کردند؟» بنظر من بزرگداشت ژاله اصفهانی در کنفرانسی که امسال به مسئله زن، مذهب و ايدئولوژی می پردازد تقارنی شگفت است. ژاله لااقل پنجاه سال است که، علاوه بر کشيدن درد هجران از وطن، درد تحميلات ايدئولوژيک را هم با پوست و استخوان خويش چشيده و، در همهء آن احوال، هم به وطن و هم به انسان آزاد شده از بند هرچه مذهب و ايدئولوژی ست انديشيده است. لذا تجليل از او وظيفهء همه ی ما و بزررگداشت او در اين کنفرانس حق مسلم اوست. اين مجموعهء چند کلامی ست که می شد دراين دقايق اندک در مورد ژاله بگويم. رسيدن اين روز را به او تبريک می گويم و عمری دراز و پربار برايش آرزو می کنم. |