شاملو و هويت جديد ما(متن سخنرانی در جلسهء کانون ايران، نيويورک، نهم سپتامبر 2001) يکی از مشکل ترين مأموريت ها ارائة گفتار در مورد کار و زندگیِ انسانی تازه درگذشته است که در هر خانه و محفلی، و در هر شهر و کشوری، همگان مشغول سخن گفتن از اويند. و بر اين مشکل بيافزائيد اين واقعيت را که شخص تازه در گذشته دارای جوانب مختلف زندگی و کار در حوزه های گوناگون نيز باشد. و حال، هنوز چهل روزی از مرگ انسانی چنين پرجنبه و جوانب نگذشته، من به انجام چنين مأموريتی فراخوانده شده ام. واقعيت آن است که من به اينکه امشب کدام حرف و سخن را بايد دربارة احمد شاملو با شما در ميان بگذارم بسيار انديشيده ام. شما که اين مجلس را تشکيل داده و يا در آن شرکت کرده ايد يقيناً من را فرانخوانده ايد تا امشب برايتان بگويم که چرا بايد برای احمد شاملو مجلس بزرگداشت می گرفتيد. اقدام شما نشانة آگاهیِ شما به لزوم اجرای اين کار است. پس لازم نيست من برايتان توضيح دهم که چرا شاملو آدم مهمی است. شما همگی اشعار شاملو را خوانده ايد و هر يک بقدر وسع خود از آن برداشت کرده و لذّت برده ايد. شما با عقائد سياسی و ادبی و هنری او آشنا هستيد و لابد از همين روست که او را عزيز می داريد. پس من اگر نخواهم امشب تکرار مکرر کرده باشم، و زيره به کرمان برده باشم، و حرف و نکته تازه ای را طرح کرده باشم که آمدن مرا از آن سر آمريکا و گردآمدن شما را از سراسر اين منطقه توجيه کند چه بايد بگويم؟ بله، شاملو شاعر بود، شاعر نوآوری هم بود، در درون شعر نو هم نوآورتر از بقيه بود, اگر نيما تساوی ابيات و جايگاه بخشنامه ای قافيه را بهم ريخت، شاملو اصلاً منکر ضرورت کل وزن و قافيه در شعر شد و به شما هم قبولاند که بی وزن و قافيه هم می شود شاعری شد که شما در مرگش شال و قبا کنيد و به اين مجلس بيائيد. بله، شاملو به زبان فارسی جلا و تفاخر بخشيد، شعر بی وزن و قافيه را از دامچاله انشاء های دبيرستانی نجات داد، تصاوير زيبا آفريد, سخنان جاندار گفت، ژورناليسم ما را دگرگون کرد، گوش دادن به نوار صدای شاعر را جا انداخت، بين ترانه سرائی و آفرينش شعرِ درست پل زد، کتاب و مقاله ترجمه کرد، فيلمنامه ساخت، فرهنگ کوچه و بازار را تدوين کرد. بله او همة اين ها و بيش از اينها بود. اما اين مطالب همه را شما بخوبی مي دانيد و دربارة هر تکه اش بسيار شنيده و خوانده ايد. پس بگذاريد که من امشب از هيچ کدام اينها برای شما نگويم. بجای آن مطالب اجازه دهيد امشب خدمتتان گفته باشم که، به نظر من، در مرگ احمد شاملو و عکس العمل ما نسبت به اين واقعه ظريفه ای وجود دارد که سخت قابل تأمل است و اين ظريفه بيش از آنکه به او مربوط باشد به ما مربوط مي شود. به هر حال او کار خود را کرده است و اکنون هم از نزد ما به سرای باقی (به معنای «هستیِ کور اما نيستی ناپذيرِ» اين کلمه عرض مي کنم) شتافته است، او رفته است و ما مانده ايم و اين مائيم که در هر کوی و برزن، و در هر شهر و کشور، گردهم مي آئيم تا ياد او را گرامی بداريم. از خود می پرسم چگونه است که سنت گرايان و نوگرايان, کمونيست ها و بورژواها، جهان وطنان و ميهن پرستان, انترناسيوناليست ها و ملييون، همگی در مرگ شاملو سوگ وار شده اند؟ پرسش اين است که رمز اين گرايش همگانی به شاملو در چيست؟ و آيا، بدين لحاظ، بايد او را مصداقِ روشن ِ توصية شاعری دانست که گفت: «چنان سر کن، که بعد از مرگت، ای عوفی / مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند»؟ آيا شاملو واقعاً چنان سر کرده است که شاعر ديروز توصيه می کرد؟ اما شاعر ديروز واقعاً چه توصيه ای می کرد؟ من وقتی به انديشة سنتیِ خودمان بر می گردم و از خود می پرسم که چگونگیِ اين «چنان سرکردن» چيست، می بينم که همة شواهد به مسالمت جوئی و صلح طلبی و آهسته بيا و آهسته برو، و تظاهر به عدم تعصب و اهتمام در تقيه و فروپوشیِ عقيده، و با همه ساختن و بظاهر غم شاه و گدا را يکجا خوردن، و زمينی نماياندن و آسمانی انديشيدن و بسياری ديگر از اين صفات و کردارها اشاره می کنند. صفات و کردارهائی که عاقبتشان هم لابد رسيدن به مقام دنبّه گی و منصب بی استخوانی ست. اما شاملوئی که من طی چهل سال شناخته ام هيچ يک از اين صفات و کردارها را نداشت. قُدّ و تُخس بود. از همان اول می خواست حميدی شاعر را بر دار شعر خويش بياويزد و در همين آخري ها نيز توی گوش قدرت حاکم می زند که ابلها مردا، من عدوی تو نيستم, انکار تو ام! در سخنش از بيان حرف سياسی دريغ نکرد، فرياد اعتراض شد، مرگنامة ديکتاتورها را نوشت، و اگر رفقای هم حزبش را تيرباران می کردند هم او بود که فرياد می کشيد سال بد فرارسيده است، سالی که سال اشگ پوری و مرگ مرتضی ست و چون پرده از فجايع قهرمانان ديروز همان حزب برداشته شد باز هم او بود که شعرش را از قهرمانِ جوانی اش پس گرفت و از کردة ديروز خويش اظهار پشيمانی کرد. اين هم اوست که در جمعی که اکثريتش را طرفداران سلطنت تشکيل می دهند، به درست يا نادرست، فردوسی را به جرم سلطنت طلبی (به معنی حفاظت از منافع طبقة حاکمه) و مسخ واقعيّت تاريخی به محاکمه می کشد. اوست که وقتی روشنفکران مملکت آلوده شدن به فضای فيلم فارسی را مطرود می دانند، برای فراهم کردن نان خويش، سناريوی گنج قارون را تصحيح می کند و داستان فيلم مردها و جاده ها را می نويسد. هم اوست که آيدا را شناخت و بازآفريد تا زيباترين شعرهای عاشقانه عصر ما را بنام او بسرايد و در آنها الغای حکومت مردسالاری و برقراریِ تساویِ بين دوپاره از انسانيت را اعلام کند. و هم اوست که در برابر جامعه ای که اگر به زنش چپ نگاه کنی چاقوي ناموس پرستش را تا دسته در شکمت فرو می کند ايستاد و از آن دو ماهی پر طلاطمی که در سينه آيدا حرکت می کنند سخن گفت. در جامعه ای که از جنسيت خود شرمسار است او بود که از خواهش پر شور تن و لذت بی همتای همآغوشی سرود. اوست که در برابر ملتی که صبح تا شب به کوروش و فريدونش می بالد از احتمال اينکه ضحاک می توانسته چهره ای انقلابی و عدالت جو باشد سخن می گويد. و آنجا که شعر به شعار تحويل می شود و حرف سياسی بعنوان ارزش ادبی حکومت می کند اوست که، بعنوان يکی از بنيانگزاران شعرِ سياسیِ امروز، از آن نوع شعر دوری می جويد. و آنگاه که فرزندان سلحشور وطنش، به درست يا نادرست، اسلحه بدست گرفته اند تا عليه ظلم حاکم بجنگند اوست که، در زمانة ترس و تقيه، ستايشگر شجاعت و رعنائی، و مرثيه سرایِ بخاک و خون غلطيدنشان می شود. باری، شاملوئی که من طی چهل سال می شناختم قُدّ و تُخس بود و هيچ يک از آن صفات و کردارهای لازم برای «چنان سر کردنی» را نداشت. پس از سر چيست که ما مردم، با آن سابقة تاريخی و سنتی که عرض کردم، اکنون چنين انسان ناساز و ناهموار و مشکلی و غيرمتعارفی را می ستائيم؟ و آيا درست بخاطر همين قُدّی و تُخسی نيست که ما اکنون او را چنين گرامی می داريم؟ و، اگر چنين است، آيا در اين گرامی داشتن چيزی از روانشناسیِ جمعیِ کنونیِ خود ما نيز منعکس نشده است؟ آيا همين نمی تواند نشانة بلوغ خود ما باشد که از قيد فرهنگِ پرستشِ دنبه وارگی و بی استخوانی رهيده ايم و اکنون با غرور به ستايش مردی برخواسته ايم که اهل سازش و بند و بست نيست، حرفش را, حتی اگر غلط باشد، راحت و با صدای بلند می زند و از شک کردن در مقدسات و مسلمات نمی هراسد و نظر و موضعش، حتی اگر با نظر و موضع ما نخواند، برايمان محترم است چرا که ديگر نه او و نه ما بره وار به تسليم و تقليد از مرجع و مراد و ولیّ تن در نمی دهيم و اجماعِ مردم و آزادیِ بيان و اعِمال اين اجماع را می خواهيم؟ من در مرگ شاملو و روحية مسلط بر روان اجتماعیِ کنونیِ خودمان تقارنی شگرف می بينم. می بينم که ما رفته رفته از وابستگی های مذهبی به احزاب سياسی و خانقاه ها و مساجد عقيدتی رهيده ايم و خجالت نمی کشيم که بی واسطة ايدئولوژی و مذهب از آرزوهای خودمان برای دستيابی به آزادی و عدالت اجتماعی سخن بگوئيم. و اين آرزوهای بزرگ, بيرون از سيطرة ايدئولوژی و مذهب, چه آنها را انکار کنيم و چه نکنيم، چنان در بافت شعر احمد شاملو تنيده است که چاره ای نداريم جز آنکه او را بعنوان سخنگویِ نسل خود و حلقومِ آرمانخواهیِ بلاشرطِ خويش انتخاب کنيم. در شعر شاملو، هم از آغاز و هم در جريان تکامل فکر و خلاقيت او، آرزوهائی متبلور بوده است که ما اکنون در وجدان جمعی خود به آنها رسيده ايم. از اين روزن که بنگريم، شعر شاملو ستايشِ زيبائیِ انسانِ آزاد، متمدن, عدالتجو، برابری طلب و جداسازندة مذهب و ايدئولوژی از آن چنان دستگاه دولتی ست که با رأی مردم و برای خدمتگذاری به آنها انتخاب می شود. و اجازه دهيد که در همينجا اين پرسش محتوم را طرح کنم که آيا مفهوم «معاصر بودن» جز همين ها که گفتم معنای ديگری هم دارد؟ بنظر من اگر بخواهيم در پايان قرن بيستم صفت «شاعر معاصر» را به کسی اطلاق کنيم، آن کس جز احمد شاملو نخواهد بود. او، بمثابه روشنفکری که در پنجاه سال گذشته در ناخودآگاهیِ جمعیِ ما (اگر چنين چيزی واقعاً وجود داشته باشد)حضور داشته و ما اکنون، در سرآغاز قرنی نو، حضورش را بسطح خودآگاه وجدان خود منتقل کرده ايم، جزئی از وجود انسان معاصر ايرانی محسوب می شود. ما، در تاريخ شعر نوی خود، کمتر با چنين موردی برخورد کرده ايم. نيما, وقتی ديده از جهان فرو می بست، شاعر ناشناس و نامکشوف بود. صحنة تشييع جنازة او را از مسجد صفی عليشاه از دهان فروغ فرخزاد شنيده ام. چند نفری در آن صبحگاه زمستانی در پی دو خط خبری در روزنامة شب پيش جنازه را بدرقه کرده بودند. هفت سال پس از نيما نوبت به خود فرخزاد رسيد. جمعيتی حدود پانصد نفر، از پزشکی قانونی تا قبرستان ظهيرالدوله، پيکر در هم شکسته فروغ را مشايعت کردند. اکثر آنها شاعران و نويسندگان ديگر بودند؛ يا خواننده هائي علاقمند که در زمزمه های «پریِ کوچکِ غمگينی» که دلش را در نی لبکی برای آنها نواخته بود حديث نفس خويش را می شنيدند. هنوز وقت لازم بود تا لااقل بخش باسواد مردم ما فروغ را بشناسند. اما در مورد شاملو وضع بکلی دگرگون شده است. ما، از انقلاب مشروطه تا کنون ديگر کسی، جز احمد شاملو، را «شاعر ملی» خود نخوانده ايم و انبوه جوانان ما در تشييع جنازه اش سرودهای ملی نخوانده اند. و همين، از نظر من، مفهومِ دقيقِ معاصر بودن است. معاصر بودن برای روشنفکر و نويسنده و شاعر يعنی وعدة ملاقات داشتن با آيندة مردمی که قرار است در آن آينده به موقعيتی نو در فرهنگ و انديشه خود برسند. توی شاعر معاصر آن مردمی اگر در آن بزنگاه تاريخی حضور داشته باشی. و اينگونه است که تقارن ظهور آرمان های نوين ما با مرگ اين شاعر ملی حادثه ای به لحاظ تاريخی معنی دار می شود و ما در آينة آثار و زندگانی او چهرة انسان ديگر خود را می شناسيم. به اين تعبير، پنجاه سال است که شاملو طليعه دار آرمان بی پيامبر امروز ما بوده است و امروز، در مرگ خويش، تبديل به نماد نوزائی، استخوان يابی و قد راست کردنِ انسانِ معاصرِ ايرانی بشمار می آيد.
|