زن، يک گره ايدئولوژيکمتن سخنرانی در کنفرانس زنان ـ تابستان 2002 می گويند قرن بيستم قرن تسلط ايدئولوژی های گوناگون بوده است. پس، جالب است که دو سال از پايان آن سال نگذشته، به بررسی رابطه مسئله ی زن و ايدئولوژی پرداخته ايم. بگذاريد از اين نکته ی بديهی آغاز کنم که انسان موجودی ست نامگذار. ما را گريزی از نامگذاری، تعريف، تعيين حدود، و، در پیِ آن، تشريح ماهيت و کارکرد پديده ها نيست. جهان هستی را تکه تکه می کنيم و به تکه نام می دهيم و برايش تاريخی می سازيم و کارکردی قائل می شويم. آن کوه می شود و اين رود خانه. او زن می شود و من مرد. ما همه چيز را تعیین و تعريف می کنيم. در اينجا منظورم از تعريف کردن همان حوزه ای ست که در زبان فرنگی از description تا definition را در بر می گيرد. و ايدئولوژی يکی از ابزارهای تعريف کننده ای ست که انسان در اختيار دارد. در اين راستا، ايدئولوژی مجموعه ی «ايده» ها يا، به تعبير واژه پردازان فارسی زبان، «انگاره» های ما از پديد های مختلف است. يعنی شناخت و دانش ما را از هستی خود و جهان اطرافمان نمايندگی می کند. به همين دليل هم هست که ايدئولوژی از جمله ی آن مقوله های جامعه شناختی ـ فلسفی بشمار می رود که در حوزه ی جامعه شناسی دانش جای خوشتری دارند. و همين جا گفته باشم که منظور از واژه ی «دانش» در اصطلاح «جامعه شناسی دانش» همان چيزی نيست که «علم» خوانده می شود چرا که مفهوم دانش بسيار وسيع تر از مفهوم «علم» است و همه ی دانستنی های ما، که دانستنی های علمی ما جزء کوچکی از آنها هستند، را در بر می گيرد. يعنی, ذهن ما انباره ای ست از دانستنی هائی که اندکی شان جنبه ی علمی دارند و بخش بزرگشان مطالبی من در آوردی، پرت و پلا و ساخته شده بوسيله ی خود ما يا گذشتگان ما و يا همعصران ما بر اساس خواست ها و نيازهای پنهان و آشکار و خاستگاه های اجتماعی ما و آنها هستند. از آغاز قرن نوزدهم در مغرب زمين، با پذيرش مفهوم دانش علمی از يکسو، و تقسيم بندی حوزه های شناخت علمی، از سوی ديگر، رفته رفته روش ها و روندهای شناخت علمی ی پديده ها دسته بندی شدند و با استفاده از واژه ی يونانیِ «لوگوس»، که زبان و گويائی و دانش ناشی از آن را يکجا در بر می گيرد، به اختراع پسوند «لوژی» نائل آمدند. اين پسوند 150 سال بعد در زبان فارسی جايگزينی به نام «شناسی» پيدا کرد. در آغازگاهان قرن نوزدهم علم به رشته های گوناگون تقسيم شد و هر رشته با پسوند «لوژی» تشخص يافت. از روانشناسی بگيريم تا زيست شناسی و ستاره شناسی. اين ها همه حوزه های علم اند که نوع باريکی از دانش انسان است و تنها يافته های اين حوزه ها را می توان از نوع دانش علمی به معنای مدرن آن دانست. و آشکار است که اين علم با دانش علمای اسلام و آنچه که بوسيله ی اين عالم ها در حوزه های علميه تدريس می شود تفاوتی ماهوی دارد. باری همين توجه به وجود نوع ويژه ای از دانش که با موازين علم می خواند نظرها را معطوف به آن انبوهه ای از دانش کرد که در اين قالب های علمی معنائی نداشتند. همه ی اعتقادات، باورها، خرافات، و يقين های بی پايه ای که در فرهنگ واژگان فرنگی آنان را «ايده» می خوانند، بهر حال پديده هائی واقعاً موجود هستند که اگرچه بايد آنها را از دانش علمی تفکيک کرد اما چون هستند و اثر می کنند علم می تواند آنها را هم موضوع مطالعه ی خود قرار دهد و از چرائیِ پديد آمدنشان و چگونگیِ کارکردشان پرسش کند. يعنی از همان آغاز شکل گيریِ علم نوين، واژه ی «ايده» به دانستنی های غير علمی يا ضد علمی اطلاق شد. سپس، در آغاز قرن نوزدهم، سياستمرد و فيلسوف فرانسوی، «دِستوو دو تراسی» (آنتوان لوئی کلود گراف) واژه ی ايدئولوژی را سکه زد بمنظور برساختن شاخه ای از شناخت علمی که چرائی ها و چگونگی های ايده ها يا انگاره های بی پايه و غيرعلمی را در برنامه ی کار خود داشته باشد. بدينسان واژه و مفهوم ايدئولوژی بوجود آمد و شد نام شاخه ای از علم که موضوعش بررسی و شناخت ايده ها، به همان معنا که گفتم، شد. پنجاه، شست، سال پس از دو تراسی، کسانی همچون مارکس و انگلس، يعنی بزرگانی که بيش از همه کس درباره ی ايدئولوژی کار آغازين و سازنده کرده اند، کار خودشان را کاری در حوزه ی علم می دانستند و وسواس داشتند که حاصل کارشان را از مقولات ايدئولوژيک جدا بدانند. آنها مقدمه ی کتاب پايه و مهمشان به نام «ايدئولوژیِ آلمانی» را با اين پاراگراف آغاز کرده اند: «تا عصر کنونی انسان ها دائماً مشغول ساختن تصورات نادرستی درباره ی خويش، و اينکه چه هستند و چه بايد باشند، بوده اند. آنها روابط مابين خويش را بر اساس انگاره هائی همچون خدا، يا انسان هنجارمند و نظاير اينها تنظيم کرده اند. يعنی همين برساخته های مغز آنها از کنترل آتها خارج شده اند. انسان، يعنی آفريننده ی اين انگاره ها، در مقابل آفريده های خويشتن سر تسليم خم کرده است. او، در زير يوغ اين اوهام واهی، ايده ها، دگم ها و موجودات خيالی همه اقتدار و اختيار خود را از دست داده است...» اما اين روزها ما، بی آنکه ديگر به پيش فرض کليدی بکار رفته در آفرينش واژه ی ايدئولوژی توجه داشته باشيم، آنچنان با مفهوم سردرگم و ناروشنیِ از ايدئولوژی اخت شده ايم و اين مفهوم مغشوش آنچنان در فرهنگ سياسی ـ اجتماعی ـ فرهنگیِ امروز ما جا افتاده است که اغلب فراموش می کنيم که اين واژه دارای باری منفی ست و اتکاء به ايدئولوژی بطور کلی و دم زدن از خاستگاه های ايدئولوژيک برای ما فراهم کننده ی چندان هنر و فضيلتی نيست. و، در عين حال، فراموش کردن اين بار منفی موجب شده است که بی ارزشی هرآنچه تحت نام ايدئولوژی می گوئيم بر خود ما آشکار نشود و يا ايدئولوژيک بودن دانشمان ما را نسبت به درستیِ آن دانش به شک و ترديد نياندازد. حتی بسياری از مارکسيست ها هم مکتب فکری خود را ايدئولوژی مارکسيستی می خوانند و از اين نکته غافلند که با اين کار رأی به سستی دستگاه فکری خود داده اند. بقول يکی از جامعه شناسان غربی، اگر مارکس و انگلس زنده می شدند و می ديدند که نه دشمنانشان بلکه دوستان آنان از ايدئولوژی مارکسيستی سخن می گويند بلافاصله از غصه دق می کردند! باری، سخنم را در اين مورد کوتاه کنم و بطور خلاصه بگويم که ايدئولوژی مجموعه ی پاسخ های جعلی و مصلحتی ما يا گذشتگان ماست به پرسش از ماهيت و چرائی پديده ها. حال به اين نکته می پردازم که، بر اساس مفهومی که واضعان و بکاربرندگان واژه ی ايدئولوژی در نظر داشتند، مجموعه ی باورها، اعتقادات و آئين های مذهبی را نيز می توان واجد ماهيتی ايدئولوژيک دانست. البته برخی از متفکران اعتقاد دارند که مذهب به لحاظ ارتباط شخصی و پيچيده ای که بين فرد و خدا بوجود می آورد می تواند مقوله ای فردی بحساب آمده و از حوزه ی ايدئولوژی خارج باشد. برخی حتی تا آنجا پيش می روند که از تقليل مذهب به ايدئولوژی ايراد می گيرند. اما بهر حال نه من از زمره ی اينگونه کسانم و نه اعتقاد دارم که مذهب می تواند مقوله ای غير ايدئولوژيک باشد. هرچند که اگر ايدئولوژی را به مجموعه ی عقايدی که به ساختار سياسی قدرت مربوط می شوند تخصيص دهيم آنگاه مذهب ظاهراً از زير ضربه ی منتقدين ايدئولوژی خارج می شود اما، با توجه به آنچه بخصوص در عصر خود ما می گذرد و اراده ای که متوليان مذاهب گوناگون نسبت به در دست گرفتن قدرت سياسی و کنترل اجتماعات از خود نشان می دهند، ديگر سخن گفتن از مذاهب غير ايدئولوژيک بيشتر به افسانه پردازی شبيه می شود. به نظر من اتفاقاً هر مذهبی مجموعه ی مدونی از انواع ايدئولوژی ست که زيرکانه مطامع خويش را در ظاهر عبادت و رياضت و ارتباط انسان با خدا برای رستگاری در آخرت پنهان می کند. از آخرت سخن می گويد تا امروز همين جهانی و مادی را تحت سيطره ی خود و صاحبان خود در آورد. به نظر من ايدئولوژی و مذهب دو دسته ی يک گيره ی غول آسايند که ذهن انسان ها را در ميان خويش می فشارند، به آن شکل می دهند و سپس آن را در خدمت مطامع خويش رها می کنند. و انسان ها يا کارگزاران آنند و يا قربانيان رضايتمند آن. البته معدود آدميانی نيز هستند که به پوچی و ساختگی بودن همه ی خيالات مذهبی و ايدئولوژيک پی می برند و عليه سيطره ی آنها قد علم می کنند. اينان پرومته های هر عصرند. دزدان آتش و محکومان به شکنجه های ابدی. حرف من اين است که ايدئولوژی و مذهب هر دو همه کس و همه چيز را به تعريف می کشند و نقش آنها را هم در اين جهان قابل ديدار و هم در آن آخرت ناديده و ساختگی تعيين می کنند، به آنان که بر اساس اين خط کشی ها عمل می کنند وعده ی بهشت های واهی می دهند و تخطی کنندگان را به محکوميت های سخت می کشند. و اين تعريف ها لاجرم بازتابنده ی ضرورت ها و مقتضيات جامعه ای هستند که ايدئولوژی ها و مذاهب را برای سامان دادن به کار خود اخذ و اقتباس می کنند. و زن يکی از آن موجوداتی ست که ايدئولوژی و مذهب همواره او را، جدا از اشتراکات آفرينشی اش با مرد و ساير جانداران زمين، به تعريف کشيده اند. از اين لحاظ براستی می توان گفت که مفهوم زن در هر ايدئولوژی مفهومی گره دار و پيچيده است که در طی آن برای نيمی از جامعه بطور تاريخی تعيين تکليف می شود، بی آنکه در اين کار هيچگونه پيش زمينه ی علمی مورد نظر باشد. در اين زمينه تفاوت ايدئولوژی های اين جهانی با ايدئولوژی های مذهبی بشکل بارزی نمود پيدا می کند چرا که اين دومی مشروعيت تعاريف خود را از عالم بی چون و چرای غيب می گيرد و در مقابل هر پرسش منطقی يا عقلائی حربه ای آتشين و منطقی مهلک دارد. و، بر اساس آنچه گفته شد، به نظر می رسد که رهائی واقعی انسان بطور کلی و زن بوجه خاص از چنبره ی دردناک اين وضعيت تنها در دور شدن هرچه بيشتر ما از تعاريف ايدئولوژيک نهفته است. بي شک رهائی کامل انسان از شر دستگاه های ايدئولوژيک اگر نه ناممکن لااقل بسيار دور از ذهن است، چرا که انسان هنوز نتوانسته است پادزهر و جانشينی کار آمد برای ايدئولوژی پيدا کند. و روند مطلوبی اگر وجود داشته باشد روند عقلائی تر شدن پيش فرض هاست. والا تا علمی شدن پيش فرض های اجتماعی راه درازی در پيش است. بخصوص که، همانگونه که می دانيم، در حوزه ی دانشِ پديده های اجتماعی، پای خود علم هم لنگ می زند و اغلب می بينيم که مطامع خاص گروه ها يکباره رنگ اکتشافات علمی بخود می گيرند، وضعيتی را رد و وضعيت ديگری را ابرام می کنند و تا ماهيت ايدئولوژيکشان مشخص شود بخش هائی از جامعه را به بيراهه و دست انداز می کشانند. در اين زمينه و بخصوص در حوزه ی جنبش های رهائی طلب خود زنان، که ريشه نه در آسمان که در زمين جوامع انسانی دارند، نيز مسئله ی تعريفی که از زن و جنسيت او، بعنوان پيش فرض کار تئوريک بدست می دهيم، همچنان بعنوان يک گره و مشکل ايدئولوژيک خودنمائی می کند. در اين مورد توضيح کوتاهی می دهم و سخنانم را به پايان می برم. يکی از خواص دستگاه های ايدئولوژيک اين جهانی تغيير کردن دايمی آنهاست. اين تغييرپذيری دائمی در تقابل با صلابت و جان سختی يافته های علمی ست و در همين تقابل است که ذات ايدئولوژيک آنها آشکار می شود. حال اگر از خود بپرسيم که آيا فمينيسم، در اشکال و انواع مختلف خود، ماهيتی علمی دارد و يا ايدئولوژيک، به گمان من شواهد به ما نشان می دهد که به لحاظ مستحکم نبودن پيش فرض ها و تعاريف اوليه ی جريانات فمينيستی، اغلب ساختمانی که بر فراز اين مفروضات ساخته می شود ماهيتی ايدئولوژيک پيدا کرده و بسرعت در معرض نفی و تغيير قرار می گيرند. بيائيد به همين صد ساله ی قرن بيستم نگاه کنيم و ببينيم تاکنون در لوای فمينيسم چندين و چند تعريف از زن و جنسيت او ارائه شده و پس از مدتی کنار گذاشته شده است. از مبارزه مطالبه کننده حقوق و جايگاه مساوی با مردان گرفته تا نظريه های مبتنی بر قربانی بودن زن در جامعه مردسالارانه و لزوم قيام زنان نه بر عليه شرايط نابرابر اجتماعی اين جامعه که عليه خود مردان، و بالاخره نظريه های مبتنی بر سرآمد بودن جنسی زنان بر مردان و غيره همواره شاهد آن بوده ايم که هر يک از اين جريانات اجتماعی با ارائه ی يک تعريف نه چندان علمی اما بشدت ايدئولوژيک از زن آغاز شده و پس از مدتی جای خود را به تعريفی تازه و تئوری جديدی بر مبنای آن تعريف داده است. در نتيجه، به نظر من، تنها آگاهیِ سخت گير ما نسبت به درستیِ تعريفی که از پديده ای ارائه می دهيم است که می تواند راهگشای ما برای خروج از بن بست هائی باشد که ابتلائات ايدئولوژيک برای ما پيش می آورند. به نظر من مقوله فمينيسم مهمترين آوردگاهی ست که در آن يا می توان بدست ايدئولوژی از پای در آمد و يا پشت اين پهلوان نابکار را بخاک رساند. اما آيا براستی شاهد روزی خواهيم بود که فمينيسم مقوله ای از مقولات ايدئولوژيک نباشد؟ پاسخ دادن به اين پرسش با زنان و مردانی ست که بی هيچ پيش فرض ساختگی به چاره جوئی دردهای کهنه ی ما اقدام می کنند.
|