زنگ تفریح
ساعت
اول
صبح
چهارشنبه
26بهمن 45 بود. از
کلاس
تربیت معلم
بیرون
آمدم تا به دفتر بروم. دانش جوی دختری صدایم کرد. گفت: «آقای اوجی، خبر
دارید؟»
گفتم: «چی را؟»
گفت: «مرگ فروغ را؟»
گفتم: «کدام فروغ؟»
گفت: «فرخ زاد!»
گفتم: «نه. چه طور مگر؟»
بریده بریده گفت: «ساعت 5/4 بعدازظهر روز دوشنبه 24 بهمن در اثر تصادف
اتومبیل کشته شد. مرگ بر اثر ضربه مغزی و شکستگی جمجمه... .»
خبر دردناکی بود. دردناک! تمام آن روز را به یاد
فروغ بودم و به یاد تابستان گذشته. یک هفته ئی تهران بودم و رفته بودیم من
و اسماعیل نوری علا و مریم جزایری و مجید نفیسی با هم به محل تابستانی و
روباز کانون فیلم برای دیدن فیلم
تاگور ساخته ساتیا جیت رای؛ کارگردان بزرگ
هند و من گفته بودم زودتر برویم، می خواهم دوستان را ببینم. وقتی رسیدیم،
هنوز عصر بود
و هوا
روشن
و تا نمایش فیلم کلی مانده بود و در عرض این مدت خیلی ها آمده بودند و
خیلی های دیگر هم آمدند. از جمله سپانلو و پرتو و جلال و سیمین که این دو
در لباس کرمی و هم رنگ تابستانی بازو در بازوی هم آمدند و به جمع ما
پیوستند. مشغول
خوش
و بش
و گپ بودیم که از دور دیدم زنی با جلدی و سبک بالی آهو از پله ها پائین می
آید. می پرید و می آمد. تا آن موقع من هنوز فروغ را ندیده بودم. در لباسی
ساده و خوش برش سبز و سفید و با گوشواره ئی هم نقش و رنگ لباس در گوش، به
طرف جمع ما آمد. فروغ از سفر ایتالیا برگشته بود- سلامی کرد و ... . به من
که رسید، پرسید:« شما؟»
جلال گفت: «اوجی!»
فروغ پرسید: «پس اوجی شما هستید؟»
بله ئی گفتم و گفت: «و
تو یک روز غروب بی صدا خواهی مرد.»
و افزود: « اوجی! از این شعرت خوشم آمده،
زبان راحتی دارد.» و خواند: «و به مرز
شب و روز، چشمه می روید چون غم به کویر و به شب، ابریشم... .»
و بعد پرسید: «طاهباز را ندیده ئید؟» که ندیده بودیم. هوا دیگر تاریک شده
بود. عده ئی نشسته بودند و بقیه هم می رفتند بنشینند. فروغ نگاهی به جمعیت
کرد و گفت: «اگر یک بمب روی سر این جمعیت می انداختند، حکومت
از شر روشن فکر جماعت خلاص می شد.»
جمعیت حدود دویست نفری می شد و بعد زد زیر خنده. چه
دندان هائی! همه شیر و چه چشمانی! همه هوش... . همه خندیدیم. و بعد قصد
رفتن کرد و من گفتم: «تاگور
را نمایش می دهند.»
گفت: «دیدمش. کار با طاهباز دارم، باید بروم.»
و من نمی دانستم که این برای اولین و آخرین بار است که فروغ را می بینم و
رفت و برای همیشه هم رفت. چون باد آمد، چون باد هم رفت. و حالا دیگر شب شده
بود. رفتیم و نشستیم... .
ساعت حدود 30/11 صبح روز 14 اردیبهشت 74 و باران نم
نمک می بارید با گرته هائی از برف، عجیب بود:
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود/ آن دو دست
جوان/ که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد/ و سال دیگر وقتی بهار...
و حالا بهار بود و باز بهار و من شعر "و تو یک روز غروب" [بر مزار او] را
بلند بلند خواندم. شعری را که در اردیبهشت 42 گفته بودم و فروغ آن را
پسندیده بود و حفظش بود. فروغ 32 ساله بود. درست هم سن فروغ و این شعر،
عجیب مرگ و زندگی بعد از مرگ فروغ را پیش گوئی کرده بود. عجیب نبود اگر
فروغ دوستش می داشت و حفظش بود... :
و تو یک روز غروب
بی صدا خواهی مرد.
دیده ات، چشمه شدن خواهد
موی چون دود تو، ابریشم
گونه ات، لاله عباسی.
و تو یک روز غروب
بی صدا خواهی مرد.
و به مرز شب و روز:
چشمه می روید چون غم به کویر
و به شب، ابریشم
و به تک مانده ترین باغ جهان
لاله عباسی.
صفحه های 13-16سفر سبز
منصور اوجی
http://www.aineha.com/36/Remember%20me.htm