مقاله اسماعيل نوری علا در مورد اين مصاحبه
سخنان يدالله رويائی دربارهء چگونگی تشکيل کانون نويسندگان
محمد ولی زاده
روزنامه اعتماد ملی ـ 1998
درباره يدالله رويايی
دردایرۀ محدود بزرگان ِ شعر ما ، بی شك يدالله رويايی یکی از آن ها است، كه
بيشترين تاثير را بر نسل خود و بعد از خود گذاشته است... رويايی كه چند ده
ه گذشته
نوعی بینش تازه در شعر را با نام «حجم » به ادبيات معاصر ما معرفی و رهبری كرد و
غير از بيانيه "حجم گرائی " (اسپاسمانتالیسم) و صحبت هايی مختصر در اينجا و آنجا،
كمتر به ماهيت اين جريان شعری پرداخت و كمتر در پاسخ به چرايي«حجم» برآمد و اينكه
اسپاسمان (Espascement)
و فيناليته (Finalite)
و «غرض و غایت» در دید ِ حجمی يعنی چه و فضای ذهنی كدام است. اينك بيش از سه ده
ه
است كه در خارج از ايران (فرانسه) روزگار می گذارند اما بيش از بسياری از شاعران
ساكن در ايران، جريان های شعری و نوآمدگان آن را دنبال می كند و خوب هم می شناسد.
دلبستگی او به زبان و زبان فارسی، از او شاعری شيفتۀ ابتكار و گريزان از تكرار
آفریده، كه در هر دفتر شعر خود امكانات تازه زبان را درشعری شناسايی می كند و
پيشنهاد می دهد. شعرش با حجم بيشتر شعر امروز متفاوت است ودر متفاوت بودن خود دوست
تر دارد هرازگاهی آب در خوابگه مورچگان بريزد؛ چونکه شعر برای او تنها زندگی یک
ردیف مصرع بر صفحۀ سفید نیست، بلکه یک «داربست ذهنی» است، که با او ودر همه جا با
اوست ، به قول خودش منجنيقی اگر پيدا كند كه شعر را از روی كاغذ بكند و به بيرون
پرتاب كند، می كند.
اين نوع نوشتن ها درباره رويايی تكرار همان هايی است كه قبل از اين در مقدمه
كتاب«حتای مرگ»(هفتاد تفسير از هفتاد سنگ قبر يدالله رويايی)آورده ام و ديگر مكرر
نمی كنم.
جست و جو ، نوآوری و گريز از تكرار در کار او تنها محدود به سرودن و ساختن شعرش
نمی شود-بلکه به نوشتن، نویسش، است كه در هر دفتری پوست می اندازد و تجربه ای
ديگرگونه را پی می گيرد- و همین ، در ديگر فعاليت های او از روزنامه نگاری گرفته
تا تنظيم مقالات ،گفتگوها و مباحث تئوريك نيزاز او هنرمنديسخت متفاوت می سازد .
آنها كه مجموعه های ناياب«هلاك عقل به وقت انديشيدن»و«سكوی سرخ» رويايی را در نقد و
نظر ادبی به ياد دارند، خوب می دانند كه نگارش،تهيه و تنظيم و انتشار آن دفترها در
آن روزها چه شوقی به جان های تشنه می بخشيد.
اين روزها دوباره رويايی مجموعه ای از مقالات منتشرشده/نشده سال های اخيرخود را در
دفتری با نام«عبارت از چيست» (از سكوی سرخ۲)
آماده انتشار كرده كه در کار صحافی است واز سوی موسسه انتشارات آهنگ ديگر، در هفتۀ
دیگر دارد ببازار می آید؛ در نسخه ای که دست ماست آن را مجموعه ای می بینیم منتخب
از مقاله ها و مصاحبه هائی که هیچوقت آنها را در جائی دیگر نخوانده ایم، كه مثل
هراثر ديگری از او خواندنی و سرشار از طراوت و تازگی است.
يكی از بخش های جذاب اين كتاب، مصاحبه مسعود نقره كار با رويايی درباره كانون
نويسندگان ايران است كه گويا بخشی از پروژه نقره كار درباره تاريخ جنبش روشنفكری
ايران است و رويايی در اين مصاحبه صريح و شفاف از آغاز و نطفه كانون، شروع
سانسور،توقيف مجله ادبي«بارو» (كه توسط خود او و شاملو منتشر می شد و پس از سه
شماره به خاطر چاپ سفرنامه ای از آل احمد و انتشار داستان « توپ» غلامحسين ساعدی
توقيف شد) ، ملاقات با هويدا به اتفاق نادرپور، آل احمد، ساعدی ، شاملو و چند تن
ديگر درباره مخمصه سانسور، عدم انتشار شعر نو به مدت شش ماه در رسانه های كشور و
تشكيل كميته ۲۵
نفره به دستور شاه برای بررسی شكايت رعدی آذرخشی و چند شاعر آن روز و برخی مسائل
ديگر صحبت می كند.
از آنجايی كه امكان چاپ همه اين گفتگو در اينجا ميسر نيست ، تنها به چاپ بخشی از آن
اكتفا می كنيم و از جناب يدالله رويايي، و محمد حسين مدل كه در راه تهيه و تنظيم
اين كتاب تلاش ها كرده است ، به خاطر آن صميمانه سپاسگزاريم.
پاسخ های رويايی در اين بخش تنها مربوط به سه سئوال زير است:
۱. چگونه
و از كی فكر تشكيل كانون نويسندگان ايران مطرح شد و شما چه نقشی در اين رابطه
داشتيد؟
۲. شما
از بنيانگذاران كانون نويسندگان ايران هستيد. چرا پس از مدتی دست از فعاليت با
كانون كشيديد؟
۳. درباره
صنفی يا سياسی بودن كانون نويسندگان و يا تلفيق ناگزير صنفی و سياسی بودن كانون چه
فكر می كنيد؟
دربارهی کانون نویسندگان
نگفتههايی در گفتگو با يدالله رويايی
ازمسعود نقره كار
اولین
نطفهها:
...*
خب سالهاست كه از اين قضيه مىگذرد و آنچه مربوط به من و حافظه من مىشود، يعنى
سهم ما و گروه ما در فكر تشكيل كانون نويسندگان و تشكيل آن، سايه روشن دورى است كه
من بايد از عمق حافظهام بيرون بكشم. حالا سىواندى سال از آن روزها گذشته است و من
هم آن قوت حافظه كه در گذشته در جوانى خود داشتم ندارم. معذالك سعى مىكنم آنچه در
من مانده دستچين كنم و در اين كاسِت به شما بدهم. بهتر است به شما بدهم تا پيش
خودم بماند.
مىبينم شما آستين بالا زدهايد و قصد خوبى داريد، و قصد موجهى است. و خواستهايد
كه هرچه مفصلتر گفته شود هم بهتر. بسيار خوب، من از توضيح و تفصيل دريغ نخواهم
كرد. اميدوارم شما هم در اين تاريخنويسى زير تأثير تاريخسازىها و
تاريخنويسىهايى كه به نفع تمايلات عقيدتى و سياسى خاصى باشد قرار نگيريد؛ البته
من قضاوت قبلى ندارم، قصد شما را همين موجه مىكند كه از ميان اين تاريكىها و
تناقضها، آن حقيقت روشنى را كه لازم است بيرون بكشيد و بنويسيد. اين را از اين جهت
مىگويم كه ديدم هر كسى اين جريان را به نحوى مونتاژشده و تحريفشده ارائه مىدهد،
و هركسى تحليلها و ايدهآلهاى خود را بررسى مىكند تا گروه خود و يا خود را مؤسس
كانون نويسندگان ايران معرفى كند. ببينيد چپِ مذهبى مىخواهد آل احمد مؤسس باشد،
راستاش مىخواهد كس ديگرى باشد، تودهاىها مىگويند آنها مؤسس و هيجانبخش اين
قضيه هستند، اقليتىها يك جور ديگر و روشنفكران مذهبى هم جور ديگر و...
البته من خودم كششى به اين وآن ندارم و مخالف اين هم نيستم كه آنها از اين طريق
افتخاراتى براى خودشان دستوپا كنند. چه اشكالى دارد؟ چون به هر حال تظاهر به كار
خوب، خودش كار خوبى است. در اين ميان امّا عيب قضيه در اين است كه از پس اين
حرفها پوست مىماند ولى مغز فراموش مىشود؛ يعنى آنچه كه مسئله و نفس مسئله است،
يعنى نويسندگى و نوشتن، و آن رسالتى كه نويسندهها دارند و هيجانى كه اين كار به
آنها مىدهد فراموش مىشود؛ يعنى دفاع از حيات نويسش و تعالىِ اين حق فراموش
مىشود، ولى هيجانهاى گروهىاش درعوض مىماند. اين چيزى هست كه انگار مدار و محور
كار شما را مىسازد، كه خود اين هم مظهرى از كار نويسش، زندگىِ نوشتن و نويسندگى
است، و امّا آنچه كه در سطح زندگى مىگذرد تمايلهاى سياسى و جدالهاى گروهى است
كه در داخل كانون نويسندگان هم ايجاد شد و آن طبيعت نيالوده كانون نويسندگان را،
كه در آغاز داشت، بعدها لكهدار كرد.
فكر تشكيل كانون نويسندگان كه پرسيديد در واقع با خود تشكيل كانون نويسندگان فرق
مىكند. اين فكر از خيلى وقت قبل وجود داشت امّا اولين تلنگرهاى تشكيل كانون
نويسندگان برمىگردد به سالهاى ده
ه چهل. تا آنجا كه ذهن من اجازه مىدهد،
برمىگردد به سالهاى
۱۳۴۵
و
۱۳۴۶
و حتی اگر اشتباه نكنم پيشتر از اين، سالهاى
۱۳۴۳
و
۱۳۴۴
فكر تشكيل كانون نويسندگان مطرح بود، همان موقعها كه تازه «دريايىها»] دومین
مجموعه شعر رویایی [ منتشر شده بود. ولى مسئله اينكه كانون نويسندگان وجود رسمى
داشته باشد برمىگردد به وجود برخى مضيقهها، بهويژه مضيقههاى سانسور.
حمایتِ مؤلف،سرقت های ادبی:
تجمعها حكمتشان بيشتر تعاون است و پشتيبانى كردن از يكديگر. نويسندهها به
مبادله حس و حرف نياز دارند و بايد جمعهايى هم براى اينكار داشته باشند. يادم
هست اول صحبت از اتحاديه بود امّا كانون هم كلمه خوبى است كه انتخاب كرديم. آن
زمان گروهى از دوستان شاعر و نويسنده بوديم كه هر هفته و يا گهگاه در سالن
نمايشگاهى كه منصور قندريز، نقاش تبريزى مؤسس آن بود جمع مىشديم. البته منصور
قندريز همان سالها از ميان ما رفت. خب نقاشهاى ديگرى بودند كه آنجا با ما
حشرونشر داشتند، مثل مرتضى مميز، روئين پاكباز، پيلآرام، محمدرضا جودت و خيلىهاى
ديگر كه بعدها از نامآوران نقاشى شدند، مىآمدند آنجا و كارى مىكردند و گاهى از
ما پرتره مىكشيدند و اين حشرونشر از ابتكارهاى جالب آن وقتها بود. گروه ما، البته
از آنهايى كه در ذهن من ماندهاند محمدعلى سپانلو، احمدرضا احمدى، نادر ابراهيمى،
پرتو نورىعلاء (همسر سپانلو)، فريدون معزىمقدم، اسماعيل نورىعلاء، مريم جزايرى،
مهرداد صمدى و ديگرانى بودند. مركز تجمع هم خودبهخود و به طور طبيعى زيرزمين
نمايشگاه قندريز شده بود كه گالرى بود، بعدها شد تالار قندريز، روبهروى دانشگاه
تهران بود. خب جزوهها و بروشورها و كتابچه
هاى كوچكى هم در زمينههاى هنرهاى
كلاسيك، نقاشى و نقد هنرى مىآمد كه البته فقط تالار قندريز نبود، خيلى گروههاى
ديگرى بودند كه ناشر رسمى نبودند امّا فعاليت مىكردند و گاهنامهها، جنگهاى ادبى
و مجله
هايى منتشر مىكردند و اينها غير از كارهايى مثل ترجمه و تأليفهایى كه از
طريق ناشرهاى رسمى منتشر مىشد، بودند. خب در چنين اوضاع و احوالى لازم بود كه
مسئله حق ترجمه و حق تأليف و دفاع از حقوق مترجم و مؤلف و نويسنده به نحوى حفظ
شود. چنين قانونى در ايران وجود نداشت و اين بحث محافل شد. البته تقليدها،
اقتباسها و سرقتهاى ادبى هم وجود داشت و تعريفى هم براى اينكارها وجود نداشت،
بازنويسى مىكردند و ترجمههايى «آزاد» را به اسم خودشان اشخاص درمىآورند و اسمش
را مىگذاشتند اقتباس، و معلوم هم نبود كه تعريف «اقتباس» چى هست. فىالمثل - البته
در مثل مناقشه نيست - مىشود به كتاب «گيل گمش» كه شاملو از ترجمه ديگرى به نثر
خودش بازنويسى كرد اشاره كرد. اين كتاب با نقاشىهاى جالب مرتضى مميز درآمد و با
استفاده از متنى كه زندهياد منشىزاده ترجمه كرده بود. خب اين متن و داستان قديمى
است و شاملو گفت كه آن را بازآفرينى كرده است. به هر حال منشىزاده آن ناشر و مؤلف
را محكوم كرد و كتاب جمع شد و منشىزاده گفت كه اين بازآفرينى در واقع يك بازنويسى
از ترجمه اوست. به هر حال اين نوع مسائل زياد بود و در كنار اختلافهاى زياد بين
ناشران با خودشان، ناشران با نويسندگان، نويسندگان با خودشان و حق تأليف نويسندگان
خارجى در ايران و بالعكس و... بسيارى از اين نمونهها. مهم امّا اينكه اين مسائل و
اين حقها در ايران مسكوت بود. ما خواستيم در اين رابطه به تقليد از قانون (دپو
لگال
dépôt
legal)
فرانسه قانون دفاع از حقوق مؤلف به وجود بياوريم؛ يعنى كتابها در كتابخانه ملى
ثبت شوند و شناسنامه داده شود و همه حقوق مؤلف حفظ شود و...
نقض غرض :
يادم
مىآيد كه در تهيه اين قانون فريدون هويدا (۱)
هم به
ما كمك كرد، و خب مىدانيد كه رمان «قرنطينه» او تازه در آن زمان به فرانسه منتشر
شده بود و رمان ديگرى هم منتشر كرده بود به نام «فرودگاه». او اعتبارى ميان
نويسندگان فرانسوى پيدا كرده بود و رمان «قرنطينه»اش كانديدای جايزه معروف رنودو(Renaudot)
شده بود. به هر حال او در تدوين اين لايحه، به علت آشنايى و دوستى كه با من و
ابراهيم گلستان و مهرداد صمدى و گروه ما داشت كمك كرد، با الهام از قانون دپو لگال
فرانسه. گو اينكه مىدانيم بعدها همين قانون كانالى شد براى سانسور، يعنى گذرگاه
جهنمى كتابخانه ملى را وزارت فرهنگ و هنر وسيلهاى كرد براى سانسور كتاب .
مىخواهم بگويم كه فكر تشكيل كانون نويسندگان در حقيقت با فكر ايجاد قانون حفظ و
حمايت از حقوق مؤلف همراه بود؛ يعنى اينكه حقوق مؤلف چهره و نماى موجه اين فعاليت
شده بود در آغاز كار. به همين جهت هم در اوايل، نظام ترسى از اين تركيب نداشت ولى
خب همين پايهاى شده بود براى تشكيل و پيوستگى نويسندهها و شاعرها.
اين نوع پيگيرى و كمكها باعث شد اين قانون به تصويب برسد و وزارت فرهنگ و هنر
مأمور اجراى آن شد، براى اينكه كتابخانه ملى هم از ارگانهاى تابعه اين
وزارتخانه بود. به هر حال اجراى همين دستورالعمل در اين وزارتخانه كه در آن زمان
پهلبد - شوهر خواهر شاه - مسئول آن بود و در مرحله ثبت كتابها در كتابخانه ملى،
مسئله آن سانسور جهنمى پيش مىآمد. در حالى كه در متن اين قانون صحبتى از نياز به
خواندن و بازخواندن و مميزى و سانسور وجود ندارد و مسئله فقط ثبت كتاب و ايجاد
شناسنامهاى براى كتاب و حفظ حقوق مؤلف است. البته بگويم كه در يكى دو سال اول
مراحل ثبت كتاب بدون كنترل و معطلى مىگذشت و مطابق قانون به هر كتاب بلافاصله
شماره مىدادند و ناشرها هم پشت جلد مىنوشتند. يادم مىآيد مثلاً انتشارات «روزن»
كه در آن احمدرضا احمدى و هوشنگ باديهنشن كار مىكردند در اين زمينهها مشكل
نداشتند. باديهنشين شاعرى بود كه در اين زمينهها دستوپايى هم نداشت و فقط
مسئول اديت و غلط گيرى بود،ولی به راحتى مىرفت كتابخانه ملى و با شماره برمىگشت.
سال بعد كه ما كنگره نويسندگان را كه وزارت فرهنگ و هنر مبتكرش بود تحريم كرديم،
همهچيز عوض شد. آنها براى همه ما دعوتنامه فرستاده بودند و خيلى هم محترمانه،
نپذيرفتن اين دعوت يك عكسالعملى خودرو و طبيعى و غيرسفارشى، فورى و ضرورى بود،
گفتن نداشت، فهميدن داشت، و اين اقدام يك پيام و یا سروشی از طرف گروهها و جبه
هها
نبود، سفارشى نبود، همه آن را فهم مىكردند.
توقیف مجلهی «بارو»، اهرم جنبش:
اين را
هم بگويم كه در سال
۱۳۴۵
توقيف هفتهنامه ادبى «بارو» كه من و شاملو درمىآورديم، يك نوع همبستگى ميان ما و
اهل قلم ايجاد كرده بود كه اينجور تفاهمها را تسهيل مىكرد. ما با تجربههايى كه
از «كتاب هفته» داشتيم، جاى يك هفتهنامه پرتيراژ را خالى ديده بوديم. در آن زمان،
انتشار يك هفتهنامه صرفاً ادبى با تيراژ چهل و پنجاه هزار هنوز بىسابقه بود. نام
«بارو» هم كه تركيبى بود از «با»ى بامداد و «رو»ى رويايى با استفاده از امتياز
مجله «هنر و سينما»ى دوستمان دكتر هوشنگ كاووسى، منتقد سينمايى، درمىآمد. تعطيل
«بارو» بعد از سه شماره يكى به علت تيراژ عجيب آن كه وزارت اطلاعات و ساواك را به
وحشت انداخته بود (و البته حسادت بعضى از مديران جرايد را). و ديگر اينكه از
شماره سوم از ما خواستند كه سفرنامه جلال آلاحمد را (سفرنامه مصر يا اسرائيل
يادم نيست) كه به صورت پاورقى چاپ مىشد برداريم و نيز قصهاى از غلامحسين ساعدى را
به نام «توپ» كه آن هم به صورت پاورقى هر هفته درمىآمد. ولى نه من و نه شاملو حاضر
نشديم اين سانسور را بپذيريم و مقاومت مىكرديم و ما از اين طريق توانسته بوديم
حمايت و دلسوزى بسيارى از روشنفكران را با هر طرز تفكرى جلب كنيم. يعنى تعطيل
«بارو» در واقع وسيلهاى و موقعيتى شد تا شاعران و نويسندگان نگرانى خودشان را عليه
سانسور، چه در نامههاى دستهجمعى و چه در كافهها و مهمانىها و محافل ابراز
مىكردند. و از طرف ديگر تحريكات و بدگويىهاى بعضى مطبوعات ارتجاعى هم، مثل
اميرانى مدير «خواندنىها»، مصطفوى «روشنفكر»، جهانبانى «فردوسى» و يكىدو مطبوعات
ديگر كه نام نمىبرم بيشتر به قضيه كمك مىكرد، و بالاخره كار به نخستوزيرى و
مقامات بالا كشيد و كميسيون و وعده و وعيد براى فرونشاندن نارضايتى و گفتند كه تا
صدور امتياز به نام «بارو» هفتهنامه را با نام «هنر و سينما» دربياوريم. ما هم
قبول كرديم امّا ديگر دكتر كاووسى بود كه نمىخواست، طفلى ترسيده بود، يعنى ترسانده
بودندش، و كى بود كه از ساواك نترسد؟ البته گفته بودند كه دليل تعطيلى «بارو» اين
است كه ما امتياز نداريم، امّا بىربط بود، ما دنبال امتياز هم رفتيم امّا ندادند.
(البته تازگيها خواندم در كيهان چاپ تهران كه در آن زمان امتياز مجله نياز به
داشتن ليسانس داشت و چون من و شاملو نداشتيم به ما نمىدادند. اين درست نيست، آن
زمان من دانشجوى دورۀ دكترى حقوق بودم و لذا ليسانس را حداقل داشتم.) بارى آن
تلاشها و امضاء جمعكردنها اگر براى «بارو» به قول معروف نان نشد ولى آبى شد براى
آسياب كانون؛ كه البته هنوز كلمه «كانون» به ميان نيامده بود و آن زمان بيشتر از
«اتحاديه نويسندگان» صحبت مىشد.
به هر صورت كانون نويسندگان شكل گرفت، خالى از تمايلات سياسى، عقيدتى و مرامى. همه
نويسندگان و شاعران را در خودش گرفته بود، و البته جنبه روشنفكرانه و نو و
آوانگارد داشت. خُب نقش گروه كوچك تالار قندريز هم زياد بود، همين گروه كوچك
توانسته بود كه جلال آل احمد را كنار بهآذين بنشاند و يا نادرپور را كنار شاملو و
همه اينها را همين گروه كوچك دعوت كرده بود. البته فعالترين بيشتر نادرپور و
سپانلو بودند و كارها را اينها بيشتر دنبال مىكردند.
مسئله كنگره هم عكسالعمل نويسندگان و شعراى سنتى و مرتجع وزارت فرهنگ و هنر بود،
مثل رعدى آذرخشى ، پژمان بختيارى و سناتورهاى شاعر مثل فضلالله كاسمى، اميربختيار
و دكتر خانلرى و خيلى ديگر از به اصطلاح اديبان آكادميك و كلاسيك. اينها بودند كه
به كمك پهلبد شتافتند. وزارت فرهنگ و هنر هم در واقع جنبه آوانگارد و روشنفكرانه
حركت را تحمل نمىكرد. همهگير بودن حركت ما را تحمل نمىكردند، به ويژه ظرفيتِ
پذيرفتن تمايلها و نپذيرفتن برچسبها، اينها مخالفان اين حركت را اذيّت مىكرد.
نه سازمان امنيت و نه وزارت فرهنگ و هنر نمىتوانستند به ما برچسبى بچسبانند. و خب
علت هم وجود نامهايى بود مثل شاملو و من، نادرپور، احمدرضا احمدى، براهنى ِآن
زمان، طاهباز و خيلى از آدمهاى ديگر كه آن وقت ها هنوز كوس و كرناى تعهد و مبارزه
چپ و راست را نمىزدند. و شاعران و نويسندگان هم با اغماض و مدارا اختلافهاى
عقيدتى خود را فراموش كرده بودند، و امضا كردند، و اين همدردى زيبايى بود بين اهل
قلم كه ايجاد شده بود. مدرنيستها همه امضا كرده بودند و حركت چهره مدرنيست داشت،
چهرههاى متعهد و مبارز و ميليتان امضا كرده بودند مثل سياوش كسرايى و هما ناطق،
شاعران منكر و محتاط و ملامتى امضا كرده بودند، مثل نصرت رحمانى و هوشنگ
باديهنشين، و شاعران آوانگارد شعرحجم هم امضاء كرده بودند و خلاصه هر كدام
عكسالعمل خودشان را نشان داده بودند و اينها جنبههاى ايدئولوژيك و مرامى حركت را
متوقف مىكرد.
همين باعث شده بود كانون در كارهايش پيشرفت بكند. اينكه ما توانستيم تحريمنامه
صادر بكنيم و يا بيانيهاى اعتراضى بدهيم عليه بازداشت فريدون تنكابنى و يا مسئله
حفظ حقوق مؤلف را طرح كنيم براى اين بود كه ساواك نمىتوانست ريشه كانون را در
احزاب و سازمانهاى سياسى جستوجو كند و با اعتراضى، به معناى واقعى همگانى روبرو
بود. خب مىدانيد كه نرفتن ما به كنگره شعرا و نويسندگانِ پهلبد آن را از
برنامهريزى انداخت و بدون ما نمىتوانست آن كنگره رمقى بگيرد و كارها عليرغم
مقدمهچينىها و تدارك وسيع روى زمين ماند. چراكه روشنفكران دربارى و كارشناسان
چشم و گوش باز وزارت فرهنگ و هنر و پهلبد فهميدند كه اين كنگره بدون شركت
مدرنيستها در شعر و نثر آبرو و اعتبارى نخواهد داشت. ولو اينكه چهرههاى شعر سنتى
معاصر را هم مثل شهريار و عماد خراسانى و پژمان بختيارى و... را جلب كرده باشند.
اين بود كه كار عملى نشد و پهلبد عصبانى شد. و خب كتابخانه ملى هم از اين به بعد
دالان مخوف سانسور شد، و اولاً همانطورى كه گفتم قبل از اين ناشران گرفتارى
نداشتند و كتابها به راحتى شماره مىگرفتند و در صفحه آخر يا سوم يا چهارم جلد
كتاب شمارهها چاپ مىشد. امّا از اين پس همين شمارهها و شمارهگيرىها وسيلهاى
براى سانسور شد. اين سنگ را پهلبد و مشاورانش جلو پاى ما انداختند. آنها دستور
محرمانهاى به كتابخانه ملى دادند و آنها را موظف كردند كتابها را پيش از شماره
دادن بخوانند. بازخوانى كتاب هم نقض غرض بود و فقط همين دستورالعمل بود، هيچ آموزش
و معيارى هم جلو بازخوان و مميز كتاب نگذاشته بودند، و بازخوان و يا مميز كتاب هم
از همين جهت ناراحت بود و پيش از اين كه به موضوع و محتواى كتاب فكر كند خود اين
مسئوليت و ترس از آن برايش شبحى شده بود. چون ما تماس مىگرفتيم و آنها استدلال
مىكردند كه ما معيارى نداريم و بايد بخوانيم و به همين جهت مدتها مىماند، هم
مميز و سانسورچى ناراحت و گاهى شرمنده بود بيچاره، و هم ناشر و مؤلف عصبى و منتظر.
ملاقات نویسندگان با امیرعباس هویدا:
ديگر
تنها وزارت اطلاعات و سازمان امنيت نبود كه در مملكت سانسور مىكرد، وزارت فرهنگ و
هنر و كتابخانه ملى هم بود، و اين كار را سنگين مىكرد. اين را هم تا يادم نرفته
بگويم كه فكر رفتن پيش اميرعباس هويدا، نخستوزير هم در شرايطى پيش آمده بود كه ما
چاره ديگرى به ذهنمان نرسيد. هرچه داد زده بوديم فايده نداشت و كسى به فرياد ما
كه مىگفتيم اين قانون بد اجرا مىشود توجه نمىكرد. بنابراين فكر كرديم دست به
دامن هويدا شويم؛ البته اين را هم بگويم كه ما براى اجازه تشكيل كانون نويسندگان
پيش امیر عباس هويدا نرفتيم. اشتباه نشود شايعاتى كه در اين مورد هست صحيح نيست. ما
ديگر به بنبست رسيده بوديم. كتابها مدتها در برزخ كتابخانه ملى مىماند، مميزها
هم مىترسيدند و استناد به دستور پهلبد مىكردند و پهلبد هم كارشناسان ادارهاش
استناد به قانون مىكردند در حالى كه در قانون چنين شيوه اجرايىاى پيشبينى نشده
بود. ما ديديم كه آمديم سرمهاش كنيم كورش كرديم، از همين بابت هم خودمان را
گناهكار مىدانستيم، چون پيش از طرح قانون حق مؤلف اين كانال سانسور وجود نداشت. به
همين خاطر به فكر ملاقات با اميرعباس هويدا افتاديم كه پيش او برويم شايد او بتواند
جلو اين بىنظمى، بىقانونى و بىعدالتى را بگيرد. از طرفى با فريدون هويدا هم كه
دوست ما بود صحبت كرديم و به دنبال راهيابى بوديم كه چرا اين قانونى كه او هم در
تنظيم آن كمك كرده بود در مرحله اجرا منحرف شده است. از طرف ديگر دوست شاعرى به
نام داود رمزى، كه آن زمان رئيس دفتر هويدا بود و يكىدو مجموعه شعر منتشر كرده بود
و به شعرهاى من علاقهمند شده بود و در ضمن به گروه شعرحجم هم نزديك شده بود، گروه
ما را تشويق كرد با هويدا تماس بگيريم. او رفت وقت گرفت و گروه به ديدار هويدا رفت.
اين را هم بگويم شعرهاى داود رمزى در مجلهى «شعر ديگر» و «دفترهاى روزن» كه
ارگانهاى شعرى گروه شعرحجم بودند چاپ مىشد. او البته بعدها سردبير مجله «تلاش»
هم شد و رفاقتها و ارتباط هايى با پرويز اسلامپور و رضا براهنى هم داشت.
به هر حال ما رفتيم پيش هويدا. خب نادرپور، آل احمد، براهنى، ساعدى، شاملو، من و
ديگرانى هم بودند. هويدا در اين ملاقات از ما استقبال كرد. او آدم روشنفكر
كتابخوانى بود و بيشتر ما را به نام و چهره مىشناخت و برعكس ِ آنچه شايع شده و
شایع میکنند، جدال حرفى هم بين او و آل احمد پيش نيامد. اصلاً وزنه اين هيئت را
فقط آل احمد تشكيل نمىداد. ديگران هم هر كسى حرفى مىزد. برعكس اين ديدار به خوشى
و بگو و بخند و مطايبه برگزار شد، خيلى دوستانه. حتی هويدا ما را دعوت كرد كه به
اتفاق صادق چوبك، كه دوست و رفيق هويدا بود و با او حشرونشرى داشت، به خانهاش
برويم. ما را به ناهارى دعوت كرد و گفت چون آشپز ندارد و تنها با مادرش زندگى
مىكند استيك يا بيفتك خام به ما خواهد داد، و حتی يادم هست وقتى هنوز موقع
خداحافظى ايستاده بوديم و گپ مىزديم رو به آل احمد كرد و گفت: «نترس، با يك دفعه
گوشت خام خوردن آدم وحشى نمىشه.» و خنديديم.
هويدا كه مخمصه سانسور و افسارگسيختگى ساواك را مىدانست، كارى نمىتوانست بكند جز
اينكه وعده بدهد. وعده اجراى درست قانون و اصلاح دستورالعملهاى اجرايى را داد،
شايد هم از سر استيصال اين وعدهها را داد، چون هيچوقت عملى نشد. خب پهلبد هم براى
خودش پادشاه كوچكى بود و قلمرويى داشت و تره براى كسى خرد نمىكرد و ساواك هم
همينطور. در واقع اينها اعتنايى به اينوآن نداشتند و كار خودشان را مىكردند،
وگرنه هويدا كه حسن نيت هم داشت نمىتوانست كارى بكند، و به همين خاطر تعديلى در
كار سانسور پيش نيامد كه هيچ، بلكه برعكس شديدتر شد. پهلبد حتی مىتوانست لج بكند،
چون خودش را قادر يگانه و يكهتاز مىدانست و وزارت فرهنگ و هنر هم تيول او بود. هر
نخستوزيرى مىآمد و مىرفت و كابينهها جابهجا مىشدند، پهلبد تكان نمىخورد و
سرجايش مىماند؛ همه وزرا عوض مىشدند جز او.
پهلبد با قطبى رقابت و حسادت شديدى داشت. قطبى سازمان راديو و تلويزيون را داشت و
پهلبد فكر مىكرد كه راديو و تلويزيون دارد فعاليتهاى فرهنگى و هنرى را جذب
مىكند، و البته جذب هم كرده بود، به جهت رويه تازه و مدرنى كه قطبى و همكارانش
ايجاد كرده بودند و بعد هم خب «جشن هنر شيراز» هم بود كه توانسته بود مدرنترين و
آوانگاردترين هنرمندان و شاعران و چهرههاى هنر دنيا را بكشاند به شيراز، و توفيقى
و سوكسهاى ايجاد بكند. اين رقابتها هم برعكس او را بيشتر آتشى و عصبى مىكرد،
بهخصوص كه او خيال مىكرد فعاليتهاى بچههاى مدرن كانون نويسندگان هم زير پر
حمايت پنهانى قطبى است. خب با اين تصورها سرجايش محكم ايستاده بود و نه براى دستور
هويدا و نه هيچکس ديگر تره هم خرد نمىكرد. سانسور را هم شديدتر كرده بود. گفتم در
كنار اعمال سانسور، مسئله تعطيلى «بارو» هم مطرح بود، حدود
۶۰
تا
۷۰
نويسنده در اعتراض به تعطيلى «بارو» امضا جمع كردند در همان كافه فيروز و جاهاى
ديگر كه آل احمد و غلامحسين ساعدى هم بودند. امضا جمع كردن براي اعتراض به تعطيلى
«بارو» قدمى بود. البته مسئله برپايى و ايجاد كنگره نويسندگان دربارى هم در واقع
رقابتى بود كه پهلبد مىخواست با جشن هنر شيراز و قطبى و به اصطلاح خودش با كانون
نويسندگان بكند، چراكه همانطورى كه گفتم تصور مىكرد كانون نويسندگان هم در جبه
ه
تأييد و تشويق فعاليتهاى هنرى راديو و تلويزيون هم هست و اين شك برايش بيشتر به
يقين تبديل شده بود وقتى ما كنگره دربارى را تحريم كرديم، دعوتنامههاى موجهى هم
فرستاده بودند، كنگرهاى كه او با كمك شاعران كلاسيك و آكادميك و پيروپاتالهاى
دربار و سناتورها مىخواست راه بياندازد و تحريم ما شكى براى او نگذاشت كه بايد
عليه كانون نويسندگان اقدامهايى بكند.
تشدید سانسور ، سانسور ِ شعر نو :
... يادم هست كه از راديو و تلويزيون شعر نو پخش نمىكردند ، تنها به اين جهت كه جناح ارتجاعى شاعران و نويسندگان اینطورخواسته بودند. وزارت فرهنگ و هنر جناح را تجهيز كرد، يعنى اميربختيار، كاسمى، رعدى آذرخشى و چند شاعر - سناتور ديگر را كه بروند پيش شاه و شكايت كنند. آنها سرهايشان را از ته تراشيدند، تيغ انداختند و گريهكنان رفتند پيش شاه كه چه نشستهاى كه مملكت از دست رفت و شعر و ادبيات و تمام آبرو و شرافت ملى از دست رفت و اعلاحضرت اگر جلو اينها را نگيرد خطرناك است. شاه هم قطبى(مدیر رادیو تلویزیون) را خواسته بود و پرسيده بود اين جماعت چه مىگويند، چرا گريه مىكنند و حرفشان چيست؟ و قطبى هم گفته بود كه اينها عقيده دارند شعر نو در راديو و تلويزيون دارد آبروى مملكت را مىبرد و به جهت تعصب و يا عشق و علاقهاى كه به عِرق ملى و ادبيات فارسى دارند آمدهاند و اعتراض دارند. به دستور شاه كميسيون 25 نفرهاى از سناتورها و نمايندگان مختلف اهل ادب شكل گرفت تا مسئله را پيگيرى و به شاه گزارش بدهند. خانلرى هم عضو اين كميسيون بود و خيلىهاى ديگر از سناتورهاى اديب و شاعر. تا زمانى كه اين گزارش هم تهيه نشد، شعرى منتشر نشد و پخش نشد. در واقع 6 ماه همه شعرهاى نو سانسور شد، نه شعر نيما و نه شعر نو شاعرى ديگر از راديو و تلويزيون پخش نشد؛ حتی نام نيما در اين مدت سانسور مىشد. پس از 6 ماه كميسيون گزارش خود را به «شرف عرض» رساند و شاه نظر قطبى را درباره اين گزارش خواست. قطبى هم گزارش را خوانده بود و زير گزارش نوشته بود، در مملكتى كه انقلاب شده مىبايد در هنر و شعرش هم انقلاب بشود. و به اين طرز خواسته بود توجيه بكند فعاليتهاى نوطلبانه در زمينهی شعر را در سازمان راديو و تلويزيون. كه يك روز اگر پرونده اين كميسيون 25 نفره و گزارشهايى كه دادند پيدا شود، كه خب حتماً يك جايى هست، بايد خيلى چيز جالبى باشد و خواندنى. در واقع سندى است براى دورهاى در مملكتى كه قانون اساسى دموكراتيك دارد، چهطور در خلق آثار هنرى و ادبى و شعر دخالت مىكنند، به عرض شاه مىرسانند، شاه دستور مىدهد و ديكته مىشود كه شاعران چگونه شعر بگويند. ديكتاتورى. خب اين هم وضع قانون اساسى، چيزى شبيه به حقوق مؤلف. چون قانون اساسى ما در ظاهر و در متن بسيار موجه است، الهام از قانون اساسى بلژيك گرفته شده و حتی بيشتر از الهام، عين آن كپى و ترجمه شده؛ يعنى متن، متن موجهى است، در آن ديكتاتورى و ديكتاتورى شاه توجيه نشده امّا در عمل براى اينكه ديكتاتورى كارش را توجيه كند قوانينى از مجلس گذراند كه موافق قانون اساسى نبود، كه رابطهاى با اصل نداشت. درست همان دهانهايى را كه قانون اساسى باز كرده بود. براى اينكه دموكراسى اجرا شود و مشروطيت اجرا شود همان دهانها را بستند و خلاصه مضيقه و فشار سانسور كمكم طورى شد كه سانسور شد هدف و مشغله كانون نويسندگان ايران. هدف و مشغله كانون نويسندگان شد سانسور و هدف سانسور هم شد كانون نويسندگان.
سانسور مضيقه ايجاد مىكرد براى فعاليت كانون نويسندگان و اعضاى آن، و اينها هم كارى نداشتند جز مبارزه با سانسور.
انواع سانسور، کلمه های کلیدی در شعر نو، و گروه های سانسور چی :
خب گفتم كه سانسورچيان هم دو دسته بودند، سانسورچىهاى سازمان امنیت (معينيان)، و سانسورچىهاى وزارت فرهنگ و هنر (پهلبد). سانسورچىهاى معينيان بيشترشان عقبمانده بودند و مرتجع، مثل دكتر نيّر سينا، نواب صفا، اصغر سروش و برعكس سانسورچىهاى پهلبد انتلكتوئلهايى بودند كه غالباً هم با چراغ مىآمدند. چون بيشتر مىدانستند بهتر سانسور مىكردند، چون كه بهتر اشارهها را مىفهميدند و برعكس سانسورچىهاى سازمان امنیت كه در شعر و بهخصوص شعر نو درك اشاره نمىكردند به همين جهت مثلاً جنگ چهارشنبه شب در راديو كه توسط من اداره مىشد و يك مجله راديويىِ شبانه بود و دوساعت و يا دو ساعت و نيم طول مىكشيد و بيشتر هم بچههاى شعرحجم با من همكارى مىكردند، به راحتى از سانسور مىگذشت. جنگى كه خيلى هم بين جوانها سوكسه داشت. جنگهاى ديگرى بود، جنگ دوشنبه شب را حسن شهباز اداره مىكرد. جنگ جمعه شب را فرهنگ فرهى و خب هركدام هم طبيعتى داشتند. جنگ من را بچهها طورى اداره مىكردند كه گاهى همانجا فىالمجلس متنهاى گاهی دشوار نوشته مىشد؛ بيژن الهى، پرويز اسلامپور، بهرام اردبيلى، نورالدين شفيعى و خيلىهاى ديگر كه گمنام ماندند. به هر حال مطالب آنها به راحتى از سانسور مىگذشت. يادم هست كه يك شب با پرويز اسلامپور برنامه اجرا مىكرديم، نمىدانم شب ضربت خوردن يا تولد حضرت على بود و ما اصلا يادمان نبود، به هرگونه مىبايست فوری متنى در همين رابطه مىنوشتيم. پرويز اسلامپور همانجا فىالبداه ه متنى نوشت، چون چيزى آماده نكرده بوديم و آن را دوصدايى به صورت ورد خوانديم. خب خيلى هم سوكسه پيدا كرد، عدهاى خوششان آمده بود و عدهاى هم طبعاً بدشان آمده بود، چون این اجرای دوصدایی خيلى جرأت، جسارت و نوآورى مىداد به برنامههاى راديويى.
برعكس سانسورچىهاى وزارت فرهنگ و هنر و كتابخانه ملى كه مدرن بودند و خود شاعر نوپرداز، مىفهميدند. يعنى خودشان شاعر - نويسنده بودند؛ اينها را بعدها البته فهميدم. بيشتر آنها كه كارشناس آن وزارتخانه بودند، متأسفانه از بچههاى كانون و از دوستان خودمان بودند. بعضى از اينها غير از حقوق كارمندى از بودجههاى محرمانه هم مىگرفتند.
اينها چه در عالم شعر و چه در عالم قصه و تئاتر بودند و خوشخدمتى مىكردند، خب از اين طرف با كانون نويسندگان هم همكارى مىكردند و اين هم از پارادوكسهاى كار ما بود. منظورم اين است كه سانسورچىها و مميّزان كتاب در كتابخانه ملى و وزارت فرهنگ و هنر غالباً به شيوههاى شاعرى و نويسندگى مسلح بودند و دركِ اشاره مىكردند، منجمله در مورد كتاب خود من. كتاب «دلتنگىها» را چاپ كرده بودم و خب ناگهان جلويش را گرفتند، بهخاطر اين مصرعها:
«اينك كه گاوهاى معطر/ در راه مِنقلاب / طرح و تپاله مىريزند / و جغدهاى قانونى / با عنكبوتها برنامه مىنويسند / تا دوستان جنايت را در حلقهى حمايت گيرند...»
و گفتند منظور شاعر از مِنقلاب، انقلاب است، و اشاره است به انقلاب سفيد، كه شاعر انقلاب سفيد را به طعن و طنز گرفته. البته حق هم داشتند، انكار ما هم تأثيرى نداشت تا اينكه ما ناچار شديم تمام نسخ كتاب را جمع کنیم و كلمه مِنقلاب را مُنقلب كنيم، تا اجازه توزيع كتاب را بگيريم. باز براى نمونه، در صفحه ادبى كيهان كه نويسندهاى به نام شريعت مسئول آن بود و كتابهايى هم منتشر كرده بود، مثل قصه «كعبه» با نام مستعار درويش، خب من شعرى فرستاده بودم كه در آن كلمه «جنگل» بود، آن را تغيير داده بودند. من سروده بودم:
«اندكى از هوا / در پلكها كه حبس مىشود / شانه مىخورَد عطر / / وقتى كه عطر ِهوا شانه مىشود از اشارهى مژگان / زيبايى ِكيهانى / سهمى براى جنگل كوچك دارد»
آنها برداشته بودند «جنگل كوچك» را كرده بودند «باغچهى كوچك» و وقتى اعتراض كردم گفتند كه «جنگل» كلمه كليدى است براى مبارزه و اِله وبِله... بله، واقعاً مسخره بود.
سانسور و تصویر:
سالهاى بعد بهتدريج دستورالعملهاى سانسور براى مميزان كتاب خيلى دقيقتر شد و منظمتر. ديگر ياد مىدادند كلمه ها و استعاره ها را بشناسند، مثلاً پنجره بسته است، منظور «خفقان» است و حتی ليست كلمههايى را فرستادند كه هر كدام معانىاى دارد، كليد هستند و زبان رمزى گروههاى زيرزمينى هستند. مثل جنگل، يعنىسياهكل، شقايق، گلسرخ و... يك سرى ليست داده بودند كه واقعاً شرمآور بود. نمىبايست اين كلمهها در مجموعههاى شعر و متون گنجانده شود و بيچارهها خيلى از مميزها بودند كه مىترسيدند و به محض ديدن اين كلمهها جلويش را مىگرفتند و كتاب همانجا متوقف مىشد و بهتدريج حتی استعارهها و تصويرهايى را كه در شعر نو بود در دستورالعملها توجيه مىكردند و از اين طرف هم خب شعر به ابهام و استعارههاى تازهتر و تصويرهاى حجمى نزديكتر مىشد و اينها وارد شعر مىشدند، كه اين بهخصوص در شعرهايى كه جنبههاى فكرى و ضربتى داشت به نوعى ارائه مىشد. منظورم اين است كه حتی من يادم هست كه اين اواخر شبنامهها و نامههايى كه از زندانها مىآمد بيرون، با زبان شعر رابطه پيدا مىكردند و پر از ايماژها و استعارهها و تصويرهاى متعدد بودند و استفاده مىكردند كه مثلاً «سكوت دستهگلى بود ميان حنجرهى من» پيام و سروشى داشت و يا «چراغهاى رابطه تاريكاند» و بسيارى از اين ايماژها و اشارههايى كه وارد زبان مبارزههاى زيرزمينى شدند، و اين من را به ياد اين حرف «گاستون باشلار» فيلسوف معروف فرانسوى مىاندازد كه جمله خوبى دارد: «چه جذبهاى دارد تصوير شاعرانه، وقتى كه مىتواند سانسور را به بازى بگيرد.»
اينكه تصوير در شعر، سانسور را به بازى مىگيرد، اين جمله پرارزش است. او كتابى دارد به نام «بوطيقاى رویا»(La poétique de la rêverie ) كه در آنجا مىگويد:«در گذشته اگر شعر مجموعه قوانين و قواعدى بود كه آزادى را محدود مىكردند، امروز شعر درست آزادى را در بدنه زبان برده و اگر دريچههايى در شعر كهن بسته مىشد شعر امروز خودش آن دريچههاست.»
به هر حال اين جمله درست نمونه بارِزَش در ايران ، در شرايط ما معنى درستى يافت، و مصداق پيدا كرد و نقش ايماژ، تصوير و استعاره را در مبارزه با سانسور ديديم. البته فراموش نكنيم كه مبارزه با سانسور فقط به وسيله كانون نويسندگان در دهه 40 و 50 شروع نشد.
سانسور رضاشاهی ، ترس :
مبارزه با سانسور قبلاً هم بود، در زمانى كه كانون نويسندگانى وجود نداشت، مبارزه با سانسور از وقتى كه مضيقه براى بيان ايجاد شد وجود داشت. خب ده ه 30 و 40 هم وجود داشت امّا سانسور قوى نبود، چون ساواكی نبود و سيستم سانسور قوام نداشت و ارگانيزاسيونى براى سانسور وجود نداشت. فكر اين مبارزه در دوره ما موقعى شروع شد كه كتابها مىماند و معطل مىشد و اين فكر هم طبيعى و از روى نياز شكل گرفت و سعى هم داشت تمام تمايلها را دور خودش بگيرد و چهره موجه و نماى موجه آن، مسئله حفظ حقوق مؤلف بود، متأسفانه به انحراف كشيده شد و زير لواى همان قانون حقوق مؤلف دهان مؤلف را بستند، در اجراى همان قانون ليست كلمات ممنوعه درست شد و در دستورالعملهاى همان قانون حفظ حقوق مؤلف، حقوق مؤلف را زير پا گذاشتند و آن را توجيه كردند...
ما بايد از پدرانمان خجالت بكشيم كه لياقت تمتع از آنچه را كه به ما دادند نداشتيم. قانون اساسى را در دامان ما گذاشتند و ما لايق نبوديم و... بالاخره آنقدر باير ماند كه خشكيد، و از ما گرفتند و...
به هر حال ساواك در بروز اين قضايا نقش داشت، وگرنه تا پيش از اين، خب، محرمعلىخانى بود كه يك تنه همه سانسور را در مملکت اداره مىكرد، از پشت منقلاش، در خانهاش كنترل روزنامهها و كتابها و ناشرها را پيش مىبرد، چاپخانهها هم دستورهايش را گوش مىكردند و حادثه غريبى هم اتفاق نمىافتاد، براى اينكه يك چيز ديگرى پشت سر آن بود: ترس! مسئله ترس و رعب و وحشت ديكتاتورى كه پشت محرمعلىخان بود. تا جايى كه او يكتنه امور سانسور را اداره مىكرد. خب ما سانسور محرمعلى خان را در زمان استبداد محمدرضاشاهى شناختيم ولى در زمان رضاشاه (پدرش) كه محرمعلى خانى هم وجود نداشت، در آن زمان هم همين ترس ادارهكننده بود، نه اينكه سانسور وجود نداشت، سانسور بود و فكر مبارزه با آن هم بود ولى سازمانى وجود نداشت كه ارگانيزه سانسور را اداره كند. رضاشاه خودش با سيلى زدن اين كار را مىكرد، و ترس و سيلى سانسورچىهاى دوره رضاشاه بود. خيلى داستانها در همين رابطه تعريف شده كه چهطور رضاشاه شخصاً مىرفته و بر سر و روى نويسندهها و ژورناليستها و كسانى كه از دموكراسى و آزادى و پارلمان حرف مىزدند، سيلى مىزده و آنها را كتك مىزده. من خودم از هدايتالله داورى كه رفيق پدرم بود، داستانى شنيدم. هدايتالله داورى مدير روزنامه «انتقاد» بود. اين روزنامه ارگان سازمان دهقانان حزب توده ايران بود و مىدانيد كه حزب از اين سازمانهاى وابسته زياد داشت، مثل جمعيت هواداران صلح، كه روزنامه «مصلحت» را داشت و ملكالشعراى بهار رئيس آن بود و... سازمانهاى مختلف فرهنگى و غيرفرهنگى و اجتماعى داشت. به هر حال هدايتالله داورى براى هر دوره انتخابات مجلس شوراى ملى خودش را كانديدای دامغان مىكرد، امّا هيچوقت انتخاب نشد، چون انتخابات فرمايشى بود امّا به هر حال موقعيتى بود براى تبليغ و مبارزهاى بود براى حزب توده ايران. البته از حزب توده ايران گاهى نمايندگانى انتخاب مىشدند امّا هدايتالله داورى هيچوقت انتخاب نشد. بله، او تعريف مىكرد كه چطور در زمان رضاشاه با اينكه وكيل مدافع جوانى بود و در عدليه، به قول خودش، كار مىكرد، از رضاشاه سيلى خورده و او تنها سيلىخورده رضاشاه نبود. داستان سيلى خوردن هدايتالله داورى را حبيب يغمايى، شاعر و مدير مجله « يغما»، هم براى من تعريف كرد، تازه با توضيح و تفصيل زياد، وقتى كه با هم به لندن سفر مىكرديم به ديدن «بريتيش میوزیوم» مىرفتيم و در اتوبوس تصادفاً كنار هم افتاديم. پيرمرد وقتى فهميد من پسر ابوالقاسم رويايى هستم، خاطرههاى دورههاى رضاشاهى را برايم تعريف كرد، آخر او دوست هردوشان بود، و حالا به هر دو پيوسته است.
سیلی در ازای کلمه:
اين مسئله سيلى و سانسور مرا به ياد سانسورهاى سالهاى اول ده ه 30 و بعد از آن مىاندازد. يادم هست كه آن زمان هم سرهنگ بحتیار رئیس سازمان امنیت (که هنوز تبدیل به ساواک نشده بود) همین رفتار را با شاعران و نویسندگان می کرد. ما گروهى از شاعران جوان بوديم كه بعد از سالهاى 32 (28 مرداد)، سالهاى 33 و 34 در مجله «اميد ايران» جمع شده بوديم، و اين مجله اشعار ما را چاپ مىكرد و مجلههاى ديگر اين كاررا نمىكردند. مىترسيدند، خب گاهى هم پشت سر مدير مجله، صفىپور، حرفهايى مىزدند و مىگفتند وابسته به سازمان امنيت است و باعث لو دادن و توقيف برخى از شاعران و نويسندگان هم هست، امّا اين مسئله را من تأييد نمىكنم، چون روشن نبود. .
اين واقعاً دردناك است.که شاعرجوانی مى اندیشد که آنچه گفته است شعراست ودرجواب سيلى مىخورد: اين كه شعر نيست؟! و گذشته از جنبه تراژيك و دردناك قضيه، مسئله اين است: كلمه در برابر سيلى. يعنى كسى هست كه دارد سيلى را در برابر كلمه مىگذارد و رابطهاى كه اين دو برقرار مىكنند در اين اجتماع تأملبرانگيز است و جاى مطالعه دارد و بايد فيلسوفهاى جامعه ما به اين مسئله بپردازند، كه نمىپردازند.
به هرحال اينها آن چيزهايى است كه مىتوانم بگويم و نشان بدهم كه فكر تشكيل كانون نويسندگان ايران از كجا نطفه گرفت. نقش من هم كه تا حدودى از خلال حرفهاى من روشن است اين بود كه تا سالهاى 45 و 46 و شايد پيش از آن نقش يكى از مؤسسان كانون نويسندگان ايران را داشتم و البته تلاش من اين بود كه جريان را به سمت نويسش و اخلاق نوشتن، و آن چيزى كه جمع شدن ما را سبب مىشد، يعنى تعاون و همبستگى نويسندگان در دفاع از آزادى بيان هل بدهم، و نگذارم به ايدئولوژىها و سياستها كشانده شود. اين تاندانس و تمايل من بود. در دورههاى بعد، يعنى دورههاى دوم و سوم ديگر من نقش حامى و مشوق و تأييدكننده را داشتم، و فعال نبودهام.
در پاسخ سؤال دوم:
* * بله، من از مسئولين اوليه كانون بودم،فعال بودم چون ضرورت آن را حس مىكردم ، سانسور در برابرمان بود، سانسور وزارت فرهنگ و هنر، وزارت اطلاعات. من هم مثل بقيه دوستانم قربانى سانسور بودم. از كانون حمايت مىكردم، خيلىها حمايت كردند، شاعران و نويسندههايى با تمايلهاى سياسى مختلف، از شاعران حجم گرفته تا شاعرانى كه روش و طرز تفكر ديگرى داشتند. متأسفانه امّا بعد اين قضيه منحرف شد و من ول كردم. در واقع حرف و كلام من را به اين كار وامىداشت نه انحراف ِحرف. خب انحراف كجا بود؟ آنجا كه كار گروهى شد، و تعلق پيدا شد، هر گروهى مىخواست كانون را متعلق به خودش بكند، مذهبىها، تودهاىها و چپىهاى ديگر. در واقع من از تعلق گريخته بودم و مىخواستم با سانسور مبارزه كنم، امّا قضيه منحرف شد، كار مسكينانهاى بود. در واقع ديگر حكمت نويسش و نوشت و تعاون روشنفكران و نويسندگان که حکمت ِکانون بود مطرح نبود، وقتى حكمت قضيه در كار نباشد، كه گفتم چيست، جاى من هم ديگر آنجا نيست.
در دوره هاى بعد هم من ايران نبودم، سال 76-75 ميلادى( ۵۴-۵۵) آمدم فرنگ. بازنشسته شده بودم، با همسر سوييسىام مادلن كه درگذشت، خب خلاء او هميشه براى من هست. با او و بچه ها آمدم؛ البته از كار اهل قلم در داخل حمايت مىكردم. با تشويق و «ها ماشاالله» گفتن. من ديگر ميليتان و مبارز نبودم.
در پاسخ سؤال سوم :
نویسندگان احتیاجی به کانون ندارند :
* * * من فكر مىكنم كه نويسندگان نياز به كانون ندارند. اصلاً . مسئله نويسش و نوشت احتياجى به كانون
ندارد. ببينيد شما داريد از من فيلم مىگيريد، نوارها اينجا به هم مىرسند و تصويرى وارونه از من مىدهند، و وارونه ديدن هم مىشود نوعى ديدن . هر چيزى که اين گونه ديدن ِما رااز ما بگيرد بايد برود كنار. ما بايد نوع ديگر ببينيم، كانون را بايد كلمه و خلق اداره بكند، ما به اين احتياج داريم.
به هرگونه، من از يك تفكر خاص و زاويه ديد خاص به مسائلى كه طرح شده نگاه مىكنم و آن اين است كه من اصلاً لزومى براى اينكه نويسندگان كانون داشته باشند، نمىبينم. اينكه فرد نويسنده عضو كانون يا سازمان يا گروهى باشد و در آن سازمان يا گروه بار وظيفه و مأموريتى را به دوش بكشد، من شخصاً چنين لزومى نمىبينم، چراكه نويسنده، «منِ» ِ نويسنده است؛ كه يك بار و يك وظيفهاى دارد. و آن «من» رسالت خودش را حس مىكند و بستگى دارد كه هر كسى اين من خودش را چطور در خودش سامان داده باشد، و او وقتى اين سامان و سازمان را در درون خودش دارد، ديگر اين سازمانهاى بيرونى و اين كانون نويسندگان كه براى آزادى بيان مبارزه مىكنند، جاى او را مىگيرند، جاى آن «من» را. آنها در مبارزه با سانسور وجود نويسندهها و نقششان مبارزه را هم در مبارزه با سانسور، سانسور مىكنند. نمىشود هم اين را داشته باشيم هم آن را. نمىشود هم كانون نويسندگان داشته باشيم و هم نويسندگان، يا نويسندگان يا كانون نويسندگان. شما داريد تاريخ مىنويسيد از كانون نويسندگان در تاريخ، و يا از تاريخ كانون نويسندگان حرف مىزنيد، من مىگويم در تاريخ وقتى كانون نويسندگان وجود دارد، ديگر وجود خود نويسندگان سانسور شده است. اين است كه من مىگويم كانون نويسندگان نفعى براى نويسنده ندارد، چون كه به نفع نويسنده نيست كه كانون داشته باشد. نفع كانون از نويسنده است، وجود كانون از نويسنده است، مىخواهد از نويسندهها وجود پيدا كند كه پاسپورت و گذرنامهاى براى ساير نويسندهها باشد و خب اين نقض غرض است براى فرد نويسنده. ما مىبايد بالاخره يك روز آن چيزى را كه منتقدها و متفكرها در گفتنش ترديد مىكنند، يكبار براى هميشه بگوييم. بايد بگوييم كه فرد همهچيز است. فرد تعيينكننده است، بخت جامعه در فرد هست. بنابراين نبايستى فرد را در جامعه و كانون حل بكنيد و برايش دستورالعمل صادر كنيم و جلويش اصل و قاعده و اساس و اساسنامه بگذاريم.
كانونها با اساسنامههايشان بيشتر منّاع هستند تا پذيرنده. زبان منع در اساسنامهها، جلسات عمومى و مجامع عمومى، خودش نوعى ادبيات اختناق به وجود مىآورد، چون تمام محتواى اسناسنامهها را كه مىبينيد، و متون مجامع عمومى، زبان منع است و چطور مىتوانيم با زبان اختناق عليه اختناق مبارزه كنيم؟ اين نهى و منع چه بر زبان والى و حاكم بگذرد و چه بر زبان گروههاى مبارز، فرقى نمىكند. وقتى يك گروهى يا يك كانونى حرف مىزند، يعنى كى حرف مىزند؟ بايد بدانيم، وقتى بحث مىكند يعنى كى بحث مىكند؟ مىخواهد قانع بكند و قانع بشود، يعنى كى دارد قانع مىكند و كى دارد قانع مىشود؟ نماينده كى هست؟ و... حالا اصلاً از اين قدرتى كه ايجاد مىشود براى يك مجمع و براى همين موجود نامريى كه دارد از زبان گروهى حرف مىزند، بحث مىكند، منع و نهى مىكند. در تاريخ ما سوءاستفادههاى زيادى شده و موارد بسيارى هست كه فرد قربانى اين قضيه شده. ... براى نمونه بگويم؛ يكى از رؤساى كانون نويسندگان در تبعيد ببينيد چگونه از قدرت نمايندگى سوءاستفاده كرده است. اين فرد نمىدانم از پاريس يا آلمان بلند شده رفته لندن و براى رئيس انجمن قلم ايران در تبعيد در آنجا حكم صادر كرده است كه آقاى فلانى شما از اين پس از سمت رياست انجمن قلم معزول مىشويد و امضا كرده است: رئيس كانون نويسندگان ايران در تبعيد.
تازه رونوشتش را هم به انجمن جهانى قلم داده است و بعد ديگرى را گفته كه آقاى ايكس شما از اين پس به رياست انجمن قلم ايران در تبعيد منصوب مىشويد، و باز امضا كرده: رئيس كانون نويسندگان در تبعيد. و رونوشتش را اين طرف و آنطرف فرستاده. خب، اين آقا چرا اين كار را كرده؟ براى اينكه خيال كرده كه چون آقاى فلانى رئيس انجمن قلم ايران در عين حال عضو كانون نويسندگان در تبعيد هم هست بايد براى انجام وظايفى كه در انجمن قلم دارد از او و از كانونشان اجازه گرفته باشد. يعنى همه اعضاى كانون بايد وابستگىهاشان را به انجمن و مجامع ديگر و حتی رفتار و سكناتشان را با اجازه كانون تنظيم كنند. بنابراين وقتى قضيه تا اين حد قابل تفسير و تعبير هست كه يك رئيس و نماينده از قدرتى كه بهش داده نشده استفاده مىكند، چه بايد كرد؟
اين مثال مسخره است و حتماً مىخنديد امّا واقعيت دارد، ... من مىخواهم بگويم، به طور كلى آن كسى كه مىخواهد به نمايندگى گروهى حرف بزند و از طرف افراد حرف بزند و مىزند، خواه در كانون خواه در جاى ديگر، هيچوقت خود آن گروه و آن فرد نيست، نهتنها آن گروه و آن فرد نيست، حتی قسمت كوچكى از گذشته و حال و آينده افراد شكل دهنده آن جمع نيست. اين فرد و اين رئيس چه چهرهاى دارد؟ كى هست؟ ... من يك مجموعه شعرهايى به نام «امضاءها» نوشتهام، كه اينجا و آنجا چاپ شده و شايد خوانده باشيد، كتابش بهزودى در اينجا منتشر مىشود، البته به زبان فرانسه كه پرفسور كريستف بالايى ترجمه كرده است در ايران هم به صورت دوزبانى در آمده با نام " من ِ گذشته امضا " . اينكه فرد امضاكننده چهقدر از خودش را در امضايش مىگذارد؟ چه امضايى كه به نمايندگى مىكند و چه امضايى كه شخصاً مىكند واز خودش است، ولى اگر از خودش نيست چقدر از وجدان افراد در اين امضا هست. مىخواهم اين را بگويم كه همه اينهاست كه آلوده مىكند رابطه فرد و جامعه را و فرد بايد در جامعه باشد و حضور داشته باشد ، و جامعه برای او کافی است بدون اينكه رابطههايى از اينگونه به او تحميل شده باشد كه در وجدان او نيست: مبارزه با سانسور براى سانسور كردن، مبارزه با سانسور ديگران براى اعمال سانسور خودى، مبارزه با سانسور رسمى براى رسمى كردن سانسورهاى غيررسمى و... اينها هستند آن چيزهايى كه در پاسخ به سؤال شما متأسفانه بايد بگويم؛ نه، و بگويم كه من اصلاً با اصل قضيه مخالفم.
مسئله صنفى و سياسى بودن كانون يا تلفيق ناگزير اين دو، و نقش كانون در دگرگونىهاى اجتماعى و اين سؤالهايى كه مطرح كردهايد اصلاً از نظر من منتفى است، چون اصل قضيه به نظر من منتفى است. ما اصلاً نبايد افراد يك جامعه را وارد گروهها و دستهبندىها و احزاب بكنيم، خود جامعه وجود دارد ديگر. و براى فرد همان كافى است. زندگى اين گروهها و رقابتهايشان جامعه را فاسد مىكند، خراب مىكند و از سر هم فاسد مىكند. فساد سر بدتر از فساد تنه و بدنه است و خطرناكتر. براى اين كه فرد در بطن گروهها و سازمانها و تشكيلات پايه است و سازمان و قدرت در بالاست. فرد در آن پايين توجيه فساد است و حل قضايا. چون نمايندگى داده است و اينجا سر فاسد مىشود مثل ماهى كه از سر فاسد مىشود و اين خيانت به فرد است و تجاوز به او؛ يعنى تمام فسادى كه در رأس سازمانها و گروهها از قدرت مىشود به جهت انحراف نمايندگى است كه پايهها و افراد گروهها و جامعه مىدهند. و از امروز به فرداى فرد خيانت مىشود. در تمام انقلابها به فرد خيانت شده، هر بار ضربت روحى اين خيانت فرد را ويران كرده، مثل ضربت روحى و روانىاى كه در حوادث 28 مرداد به من و نسل من وارد آمد:
آن جوان 21 ساله كمونيست كه از كويرهاى دامغان فرار كرده بود و در تهران منتظر دستورى از بالا و بشارتى از بالا بود، و در بالا بشارتى نبود. من و نسل من كه در قاعده تشكيلات بوديم قربانى فريب شديم، من داغ و مارك آن خيانت را از آن زمان تاكنون از آن سر عمر هنوز با خودم به اين سر عمر آوردهام. گفتند كه كميته مركزى به ما خيانت كرد. به هرگونه ، حال من اجازه نمىدهد وارد جزئيات شوم. من منظورم مقابله ارزش فرد برابر مجمع و گروه و جامعه است، براى اين كه حالا ديگر عصر ما عصر فرد و عصر ارزش فرد است نه عصر گروه و كانون. گذشت آن زمان كه انديويدوآليسم را بيمارى و يا بيمارى بزرگ قرن مىدانستند و ما را سرزنش مىكردند و پرهيز مىدادند.
ممكن است كه اعتراض كنيد كه اين سازمانها و گروهها را بالاخره افراد تشكيل مىدهند و با اين حرفها ما داريم شاعرها و نويسندهها را از سرنوشت خودشان و سرنوشت مردم جدا مىكنيم. مسئله اين نيست، برعكس شاعر خارج از اين سازمانها و گروهها و كانونها افق بازترى براى خودش و حتی براى مبارزه - اگر مبارزهاى مطرح باشد – دارد. شاعر بهجاى اينكه با مبارزه كردن در يكى از اين سازمانهاى بىشمارِ سياسى، خودش و سرنوشت خودش را شريك سرنوشت طبقهاى از مردم بكند، بهخاطر اينكه با طبقهاى ديگرى از مردم جدال بكند، يعنى به جاى مبارزه طبقاتى و خصومت ابدى بورژوازى و پرولتاريا بايد با كشف ارزشهاى فردىِ خودش، خودش را متعلق به تمام مردم بكند، يعنى خودش را متعلق نكند، به هيچكس و به هيچ چيز. تعلق اصولاً براى شاعر قفس ِتنگى است. در قاعدۀ هرم بودن يعنى تعلق به رأس ِهرم، و رأس ِهرم هميشه قاعدۀ هرم را قربانى مىكند. مثل آنچه سران حزب توده در 28 مرداد سال در حق ما کردند .1332
آنچه در پست پیشین به نقل از روز نامۀ " اعتماد ملی" آمده است بقیه ای دارد که در زیر می خوانید :
مسعود نقره کار
: دربارهي جدائی و اخراج
تودهاىها از كانون نويسندگان ايران در سال 1358 چه نظرى داريد؟ اين كار به نظر
شما كار درستى بود؟
رویائی :
نخير، كار غلطى بود. ببينيد كانون نويسندگان بدون حضور کمونیست ها نمىتوانست
كانون باشد. بايد قبول كرد كه تلنگر روشنفكرى و تلنگر بيدارى و مدرنيسم را در ايران
حزب تودهي ايران زد. ما فكر تشكل و تجمع را از حزب توده داريم، تمام آن چپهايى كه
نمىخواهند حزب توده در تجمع آنها باشد يعنى مىخواهند از رحِم مادرشان فرار كنند،
رحِم چپ و طلوع ِفكر سياسى در ايران یعنی حزب توده . چطور مىشود آنها را از تجمع
جدا و اخراج كرد ؟!
حرف من اين است كه اگر بخواهيم تجمع داشته باشيم بايد مدارا و تحمل داشته باشيم.
نبايد همه مثل ما فكر كنند، اينها كه گفتند حزب توده نباشد و تودهاىها را اخراج
كردند، تحمل نداشتند. اغماض نداشتند و تا زمانى كه اين وضع هست كانون راه خود را
نمىرود. صحبت از اخراج و جدايى يعنى اينكه آن حكمت وجودى كانون زير سؤال است.
حالا اين جدايى و اخراج چگونه بود من زياد اطلاع ندارم. اما خود قضيه حرف
مسكينانهاى است : در تهران يك گروه روشنفكر نتوانستند همديگر را تحمل كنند.
تأثرآور است؛ خب بايد اينها بدانند ما بدون حزب توده چپ نداشتيم، فرهنگِ چپ را حزب
توده آورد، بقيۀ چپها نمىتوانند بيرون از حزب توده فرهنگ داشته باشند. به علاوه
بايد گفت؛ قهر تودهاىها در سال 1358، نه اخراجشان. چون تودهاى را نمىشود اخراج
كرد مگر برود، برود هم ميراثش مىماند. اگر چپ ايران فرهنگی دارد از حزب توده است.
سؤال :در رابطه با آغاز
فعاليتِ كانون نويسندگان ايران، در داخل ايران، نظرتان چيست؟
ببينيد، در شكلگيرى و فعاليتهاى احزاب و كانونها هميشه نوعى مفهوم ِساخت و سازش
هست، ما چه با رژيم و چه با اپوزيسيون ِرژيم اگر سازش و تفاهم داشته باشيم نقض غرض
است، كار نويسنده و روشنفكر اعتراض است و اين اعتراض در هر قيافهاى كه تظاهر بكند
بدون سازش است، هر جايى كه سازش هست اعتراض منتفىست. خب كانون در عين حال مسئلهي
اعتراض را خفه مىكند. مثلاً اساسنامه نوشتهاند، چه گروهبندىهايى كه بر سر اين
اساسنامه درست نمىشود، اصلاً متن اساسنامه خودش نقض غرض است، كانون اساسنامه
نمىخواهد. مواد اساسنامه موادِ بايد و نبايد است. اساسنامه زبان منع دارد، و با
زبان اختناق و زبان منع حرف مىزند. با زبان اختناق نمىشود با اختناق مبارزه كرد.
يكى از هدفهاى كانون مبارزه با اختناق است. اساسنامهها زبانشان زبان اختناق است،
مىگويند اين كار را بكنيم، آن كار را نكنيم.
ما نويسندهها و شاعرها احتياج نداريم كسى ما را نمايندگى كند. نمايندگى گرفتن يعنى
از قدرت سوءاستفاده كردن، وقتى نمايندگى داديم و نماينده انتخاب كرديم يعنى ديگر
مسئله زير كنترل فرد نيست. ما داريم فردِ نويسنده را از او مىگيريم، و اين خطرناك
است، نويسندهها، شاعرها، فرد و فرديتشان را بايد زنده نگه دارند و حفظ كنند، نه
اينكه در كانون حل شوند . از یک طرف برای بیان شعار" آزادی بی حد و حصر " می دهند
و از طرف دیگر حد و حصر برای آزادی ِخودشان می گذارند که عضو کانون نباید آین باشد
وباید آن نباشد ! اين حلِ فرديت خطرناك است.
زمانی مىگفتند فردگرايى يك بيمارى غربی است و انديويدوآليسم يك بيمارى خطرناك است،
اما امروز احتياج ما به فرد است، و فرد همهچيز است. فرد در قاعده هست و در كانون
حل مىشود و اين خطر است، حل شدن فرد حل شدن كلمه است ، حل شدن زبان ها. مسئله،
مسئلهي فرد و جامعه اش است ، و همين كه جامعه هست كافىست، ديگر احتياج به اين
كانونها و اتحاديههاى صنفى و سياسى هم ندارد، من بازهم تكرار مىكنم اينها يعنى
سانسور، ما نمىتوانيم به وسيلهى سانسور با سانسور مبارزه كنيم.
سؤال :دربارهي كانون
نويسندگان ايران «در تبعيد» چه نظرى داريد؟
من اعتقادى به لزوم وجود اين كانون، آنهم در تبعيد، ندارم، خب الآن در ايران كانون
نويسندگان هست دیگر . امروزهروز با اين امكانات انفورماتيك، و اين همه سرعت در
ارتباطات كه ديگر نيازى به اين كانون در خارج نيست. مضافاً اينكه چرا «در تبعيد»؟
ما بايد ضلع و زاويهى ديدمان را گستردهتر كنيم و جهانی نگاه کنیم، اين كلمهها و
این زائده ها مارا محدود مىكنند، از طرف ديگر اين كانون هم ، تا آنجا که من می
دانم ، وسيلهاى شده براى سوءاستفاده از قدرت، واز قدرتِ نمايندگى. اين كانون در
واقع مستبد است، تحديدكننده و تهديدكننده است، اشاره كردم، مثلاً اگر كسى از اعضاى
كانون مىخواست عضو انجمن قلم شود بايد قبلاً از اين كانون اجازه مىگرفت. ببينيد
اين روش تشكيلاتى ارتجاعى و عهد عتيقىست كه كسى را منع كنى كه عضو تشكل ديگر نشود
، که سلطنت طلب نباشد، که راستِ رادیکال و فاشیست و و راسیست نباشد. که کمی همجنس
طلبی، کمی زن ستیزی، و فساد اخلاق در حد اعتدال، قابل اغماض است، همۀ اینها به
اضافۀ عدم سوئ پیسشینه در دزدی و جرائم مدنی با " پروندۀ درخواست عضویت" نویسنده، و
آن اعتدال ها!! در کمیته ای بررسی و تصمیم گیری می شود، ملاحظه كنيد انحراف حرف را،
انحراف نمايندگى را وسانسور را ... تحلیل فرد در يك تشكيلات را.
رؤساى كانونها و مديران كانون به علت رقابتهاشان و رفاقتهاشان كانونها را
وسيلهى جاهطلبى مىكنند و طبيعت كانونها را به طبيعت خود نزديك مىكنند. اين
آقايان كانون نويسندگان را در تهران اول به دستبوسی "امام" بردند و بعد به تبعيد
آوردند! نويسندگان نبايد بگذارند كه اين كانون همان كانون باشد. نويسنده نبايد
كانون باشد، نويسنده نبايد كانونى باشد؛ ونويسندهى كانون باشد، ضايع مىشود، ضايعه
مىشود. مرز و مانعاش مىكنند، مركزش مىكنند، مركوزش مىكنند، ماركوزش مىكنند و
از خودش دورش مىكنند، ناگهان همه خيال مىكنند بايد آمريكاى لاتينى شوند، و بهترين
نوع مبارزه با ديكتاتورى نوع آمريكاى لاتينىاش است، چپهاى ما در سالهاى اخير
اينطور مىانديشند.
معذالك چه اشكالى دارد كه اگر شاعر و نويسندهى مقيم خارج بخواهد در جمع همگناناش
باشد، با همين هدف چرا به كانون نويسندگان در ايران نپيوندد؟ كه هم آن را حمايت
كنند و هم از حمايت سازمان قوىترى برخوردار باشند، چون آنها همه گونه تمايلهاى
راست و چپ وخوشبختانه خيلى بيشتر از اینها اهل مدارا، اغماض و بهاصطلاح
تولرانس هستند (Tolérance)
رادر خود دارند،ا.تبعيد» را كه اين واین كانون که مىپرسيد، با اينكه در سرزمين
مدارا زندگى مىكند، مدارا را نمىشناسد متأسفانه! چپ افراطىست و مىخواهد چپ
افراطى « باقى بماند. از شاعران و نويسندگانى كه مثل آنها نمىانديشند متنفرند،
اين يك نوع فساد فكرىست. يك نويسندهى جوان مقيم خارج بايد اين را بداند که كانون
نويسندگان ايران «درتبعيد»فاسدو فاسد کننده است.
وقتى که كل ِِچيزى فاسد باشد جزء نمىتواند جز فاسد چيزى باشد
ماخذ : کتاب " عبارت از چیست"
از سکوی سرخ
۲