پيوند به خانهء اسماعيل نوری علا
بازگشت به مطلب مربوط به اکبر رادی
در امتداد این کوچه
(يادداشت
حميده بانو عنقا، همسر اكبر رادي)
آن روز از
دانشگاه كه برميگشتم
خيلي پكر بودم،
ظاهراً مردود شدن در امتحان ورودي فوق ليسانس علوم اجتماعي برايم
سنگين بود. به
سر يكي از كوچههاي نزديكي دانشگاه كه رسيدم صدايي آرام مرا به خود
جلب كرد:«خانم
عنقا ...»
برگشتم، رادي
بود. همان دانشجوي محجوب هم رشتهام كه
هميشه او را از
دور ميديدم. گفت:«من واقعاً متاسفم، تنها فقط نيم نمره كم داشتيد،
انشاءالله سال
بعد دوباره هم رشته ميشويم.» آن سال فقط شش نفر در دوره
فوقليسانس قبول
شده بودند و ميدانستم كه او هم قبول شده است.
هميشه كيف چرمي
سياهي به دست
ميگرفت. متين، مطمئن. اما هيچ وقت او را به اين نزديكي نديده بودم.
با تعجب
پرسيدم:«شما از كجا ميدانيد؟»
گفت:«من حتي
ميدانم شما هم مثل من
معلميد.» و
لبخند زد و ادامه داد:«بچهها در دانشكده همه همديگر را
ميشناسند.»
كوچه را نشان
دادم و گفتم:«معذرت ميخواهم، راه من از اين طرف
است.»
گفت:«اتفاقاً
مسير من هم با شما يكي است.»
گفتم:«اين كوچه
خيلي طولاني
است.»
گفت:«بهتر از
اين نميشود.»
وارد كوچه شديم.
چند قدمي كه رفتيم كتابي
از كيفش بيرون
آورد و گفت:«اين تازه درآمده است، بد نيست
بخوانيد.»
گفتم:«چيست؟»
با خنده
خوشايندي جواب داد:«تبرك است! اگر اين را
بخواني سال
آينده حتماً قبول ميشويد. به شرط اين كه نظر شما را بدانم.»
به روي
جلد نگاره كردم
و ديدم افول است.
گفتم:«اين دومين
نمايشنامه
شماست؟»
گفت:«بله،
مشقهايي هم به اسم داستان نوشتهام.»
كه البته شكسته
نفسي
ميكرد. چون از
دوستان دانشكده شنيده بودم يكي از داستانهاي او”باران”، در مسابقه
اطلاعات جوانان
سال 1338 شمسي رتبه اول را كسب كرده بود.
گفت:«خوانديد؟»
گفتم:«بله! ولي
خواندن نمايشنامه مثل اين كه مشكلتر
است.»
با درايت دريافت
كه در اين مورد سر به سرم نگذارد. فقط گفت:«مشكلي نيست كه
آسان نشود.»
و بعد از كمي
سكوت ادامه داد:«دوست دارم در اين باره فكر
كنيد.»
ميدانستم زندگي
با يك هنرمند بايد متمايز از زندگيهاي ديگر باشد، بايد
امكان نوشتن
داشته باشد، به گذشت و قدرت درك بيشتري نيازد دارد. بايد مسئوليتهاي
بيشتري را
پذيرفت. آيا توانش را دارم يا در نيمه راه ميمانم؟
گفت:«وقتي حالت
غمگين شما را از
پشت سر ديدم، يك نيروي دروني مرا به طرف شما كشاند. مثل اين كه
فرمان سرنوشت
بود كه بياختيار و با اشتياق قدمهايم را كمي تند
كردم.»
گفتم:«خوشحالم
كه راهمان يكي است.»
و بدين گونه سال
بعد زندگي مشترك
ما از سيام تير
ماه 1344 با يك جشن كوچك دانشجويي در باشگاه دانشگاه تهران آغاز
شد.
يادشان گرامي
باد، بزرگان و دوستاني كه محفل را گرمي بخشيدند، استاد حسين
بهزاد كه
پسرخاله پدرم بود و بالاتر از خويشاوندي و دوستان بسيار صميمي خانواده و
غالباً هفتهاي
يك بار به منزل ما ميآمد و آن روز هم حضورش براي مجلس ما افتخاري
بود.
دوستان”طرفه”
رادي، هنرمنداني همچون سپانلو، ابراهيمي، طاهباز، نوريعلاء و
... كه رادي
هميشه احترام و محبت خاص نسبت به ايشان دارد، آن شب جمع ما را مزين
كردند.
آلاحمد و خانم
دانشور گويا در آن موقع مسافرت بودند و رادي جاي آنها را
چند بار خالي
كرد. اگر چه كمي بعد لطف كردند و يك شب به ديدار ما آمدند. بدين ترتيب
آپارتمان كوچكي
در سه راه زندان اجاره كرديم كه حقوق يكي از ما صرف آن
ميشد.
رادي وقتي”از
پشت شيشهها” را نوشت در اين آپارتمان سكونت داشتيم و در
واقع پاشنه
كفشهاي مريم همان جا گوش صاحبخانه را آزار ميداد. احساس ميكنم نسبت
به اين
نمايشنامه تعصب خاصي دارم كه گاه مرا به شدت منقلب ميكند، بگذريم. من در
حالي كه اثاث
محدودمان را ميچيدم و رادي انبوه كتابهايش را، عكسهايي به دستم داد
و گفت:«دلم
ميخواهد اينها را تو به ديوار اطاقم نصب كني. چخوف، ايبسن و صادق
هدايت، هر چند
بدون اين عكسها هم در فضاي آنها شناورم.»
بعدها كه”دايي
وانيا”،
”مرغ دريايي” و
... خواندم متوجه شدم كه آن روح شاعرانه و ظرايف و ريزهكاريهاي
نمايشنامههاي
رادي نميتوانسته الگويي جز چخوف داشته باشد و سرمشق اين سختكوشي و
انضباط بيوقفه،
اين ساختار، قدرت كلام و انسجام صحنه، همه و همه مدلي چون ايبسن
بايد باشد كه
توانسته تا اين اندازه روي او اثر بگذارد و شايد به همين علت است كه
بعضيها او را
به چخوف نزديك ميبينند و بعضيها به ايبسن. ولي من معتقدم كه رادي
تبلوري از هر
دوي اين بزرگان است، يعني به هر دوي آنها شبيه است و اما سرانجام
خودش است.
رادي”مرگ در
پاييز” و طرح”ارثيه ايراني” را هم در همين آپارتمان نوشت
و هم در همين جا
اولين فرزند ما به دنيا آمد و زبان صاحبخانه به اعتراض بلند شد كه
من خانه را به
دو نفر اجاره داده بودم. چه و چه و چه، بگذريم. موقعي كه از پشت
شيشهها و مرگ
در پاييز براي چاپ فرستاده شدند، مدير چاپخانه گفت:«حروفچيني اين
نمايشنامهها
بسيار مشكل است و خط آقاي رادي را با ذرهبين هم نميشود خواند.» راست
ميگفتند. رادي
آن وقتها، هم خيلي ريز مينوشت و هم با خطوط نزديك به هم اما خوانا
و به خط نسخ و
من براي سهولت كار مجبور ميشدم دست نوشتههاي او را رونويسي كنم.
البته گذشت ايام
و عينكهاي دور و نزديك اين مشكل را حل كرد. ولي ياد آن روزها با
همه مشغلهاي كه
داشتم، برايم هميشه پاك و باشكوه خواهد ماند. گاهي روزي چند بار به
اتاق رادي سر
ميزنم به قصد اين كه بنشينم گپي و فنجان چايي، ولي وقتي در را باز
ميكنم، آن قدر
مشغول است كه گاه باز شدن گاه زماني كه در آشپزخانه مشغول پخت و پز
هستم، با اشتياق
ميآيد و ميگويد:” ميخواهم آخرين صفحهاي را كه نوشتهام داغ داغ
برايت بخوانم.
“( ناگفته نماند كه هر صفحه دست نويس او هنوز هم سه تا چهار صفحه
چاپي است.) و من
ميفهمم كه بايد صفحه دلخواهي شده باشد كه براي خواندن آن اين طور
با هيجان به سوي
من آمده است و آن وقت سراپاگوش ميشوم. زيرا ميدانم نظرم برايش
بسيار مهم است و
غالباً نكتههايي را كه اشاره ميكنم يادداشت ميكند و به كار
ميگيرد.
گاه ساعتها
مينشينيم و او پيش نويس كاري را كه تمام كرده است، برايم
ميخواند و من
به طور عجيبي ميبينم خيلي از آدمهايش را ميشناسم. وقتي ميگويم:”
منظورت فلان كس
است؟ “ميگويد:” همين طور است. “ولي وقتي كار به قول خودش پخته شد و
به قوام آمد، هر
چه جستوجو ميكنم آن آدمهاي آشنا را ديگر نمييابم و هنگامي كه
سراغشان را
ميگيرم ميگويد:” كار هنر در همين جاست، نويسنده الگوبرداري نميكند،
كه در آن صورت
ميشود عكاسي. نويسنده تيپهايي را كه ميبيند با تراوشهاي ذهني خود
ميآميزد و آدم
جديدي خلق ميكند كه ديگر تو او را نميشناسي.
“
اين جاست كه پي
ميبرم به اينكه
هيچ يك از شخصيتهاي رادي واقعي نيستند. پس به نظر من گفتن اينكه
فلان شخصيت خود
رادي است، يا نويسنده خواسته زندگي خودش را بنويسد، يا فلان كاراكتر
حتماً آقاي ايكس
يا خانم ايگرگ است
و امثالهم،
اساساً اشتباه است. البته ما هر
كدام شايد شبيه
يكي از نقش آفرينان او باشيم، ولي عين آنان نه.
براي من بسيار
جالب است كه هر
نويسنده شاهكاري دارد كه بيشتر به آن معروف ميشود. مثلاً ميگويند”
بوف كور صادق
هدايت “يا ” سووشون خانم دانشور “و يا ” شازده احتجاب گلشيري “ و.....
ولي در مورد
كارهاي رادي اين طور نيست، من بارها شنيدهام و خواندهام كه گروهي
لبخند با شكوه
آقاي گيل، گروهي ديگر پلكان يا آهسته با گل سرخ و يا مرگ در پاييز و
يا آخرين
نمايشنامهاش، شب روي سنگفرش خيس را بهترين نمايشنامه او ميدانند و خلاصه
اينكه هر يك از
كارهاي رادي براي عدهاي بهترين محسوب ميشود. من تصور ميكنم علت
اين امر آن است
كه رادي در تمام اين 40 سال هيچ يك از كارهايش را كنار نگذاشته،
دائماً به آنها
فكر ميكند. به پرداخت شخصيتها، زبان، تركيب عناصر و اجزا و ساعت
و شايد هم بيشتر
كار و مطالعه ميكني. آيا بهتر نيست وقتي را كه صرف مرور و
بازنويسي كارهاي
گذشتهات ميكني براي آثار جديد مصرف داري؟
“
ميگويد:” اولاً
بيست و چند كتاب
براي مدت 40 سال خيلي كم نيست و نمايشنامهنويسان جدي قرن ما هم
بيشتر از اينها
ننوشتهاند، و ثانياً من حافظ را پيش روي خود دارم، فلوبر وايبسن
را كه در بند
حجم و تعداد و اين طور چيزها نبودند، به كامل بودن و يكپارچه بودن
ميانديشيدند.
“
ميگويم:” اين
همه تقاضاي مصاحبه، تدريس، سخنراني و..... همه را
رد ميكني، براي
مردم سئوال برانگيز شده كه چرا؟“
ميگويد:«يك
نويسنده اصيل
بايد با اثرش
حضور داشته باشد، نظر خودم را هم درباره هنر و ادبيات معاصر طي يك
مصاحبه سه ماهه
در 21 نوار كاست گفتهام، باقي حرفها زيادي و تكرار با كلمات ديگر
است. سخنراني و
تدريس در دانشگاه هم مربوط به دوران جوانيم بود و فيالحال جاذبهاي
برايم ندارد. پس
اگر حضوري هست، اجازه بده با كارهايم حضور داشته باشم. اما از همه
اين حرفها كه
بگذريم، يك نكته براي من روشن نيست، بعد از اين سالها تو كدام يك از
كارهاي مرا بهتر
ميداني؟»
ميگويم:«من
چطور ميتوانم يكي را انتخاب كنم در حالي
كه زندگي خود را
لاي برگ برگ همه كتابهايت به يادگار گذاشتهام؟»
ميگويد:«و من
به پشتوانه همين
يادگارهاست كه مينويسم.»
به رادي
ميگويم:«تو هم صدايي
ميشنوي؟»
برميگردد به
پشت سرش به ابتداي كوچه نگاه ميكند، ميگويد:«بله، صدا
خيلي دور است.
بايد مربوط به زن و شوهر جواني باشد كه دارند با كمبودها و مشكلات
ابتداي زندگي
دست و پنجه نرم ميكنند. نگران نباش، كمي جلوتر كه بيايند آرام
ميگيرند، عشق
لبههاي تيز و برنده را صيقل ميدهد. همه ما كمتر يا بيشتر به نوعي
اين مراحل را
گذراندهايم.»
ميگويم:«امروز
مجالي براي خريد ماهانه
داري؟»
ميگويد:«اگر به
فردا يا پس فردا موكول كني بهتر است. ميداني، مطلب يكي
از دانشجويان را
هنوز نخواندهام. فردا قرار است بيايد.»
آنها را
ميخواني،
علامت ميگذاري،
يادداشت ميكني و گاه ساعتها در اين اتاق كوچك با گرمي و تواضع
آنها را
ميپذيري و به گفتوگو مينشيني؟ آيا فكر ميكني اين اندازه توجه و تواضع
منطقي است؟»
با مهرباني و
صداقتي كه از ويژگيهاي اوست جواب ميدهد:«من در بعضي
از آنها
استعدادي ميبينم كه در نسل ما وجود نداشته است. اگر اين استعدادهاي
ناشناخته و
بيپناه درست حمايت يا لااقل هدايت شوند، ميتوانند نسل درخشاني براي
ادبيات آينده ما
بشوند و براي ما هم فيالواقع تكيهگاه محكمي خواهند شد. ولي اگر
در ميانه راه
گير كنند يا به فكر آب و نان چربتري بيفتند و هدر بروند كه ... چه
بگويم!»
ميگويم:«تو
نسبت به دوستانت هم همين قدر با علاقه و حساس هستي. زماني
كه نمايشنامه
جديدي را برايم ميخواني، چهرهات را همان قدر پرشور و مسرور ميبينم
كه دوستي كار
تازهاش را ميآورد و برايت ميخواند.»
ميگويد:«فقط در
اين مواقع
است كه احساس
ميكنم تنها نيستم، يكي هستم در ميان اين جمع. اين دستهاي قوي به من
گرمي ميدهند و
شوق مرا براي نوشتن بيشتر ميكنند... از اين حرفها كه بگذريم، با
اين پياز
داغهاي شيشهاي كه توي دهان من آب ميشود چه برنامهاي داري؟»
به شوخي
ميگويم:«اگر
چيزي از آن باقي بماند خيال دارم براي ناهار چخرتمه درست
كنم!»
ميگويد:«اگر يك
نعلبكي كوچك كنار بگذاري محشر ميشود. فكر ميكنم به مذاق
... كه امشب
مهمان ماست خوش بيايد.» و سيگاري روشن ميكند و فكورانه ادامه
ميدهد:«تو اين
جا و من چند متر آن طرفتر، هر دو كار ميكنيم به نحوي، حتي عملاً
ميبينيم كار تو
دشوارتر و مهمتر است. در حالي كه من اجر بيشتري بردهام. آيا اين
بيانصافي نيست
كه ...»
سيگار را از
دستش ميگيرم و خاموش ميكنم:«رفيق عزيز! من
كه غبني ندارم،
نگران من نباش همين كه تو آن جا نشستهاي و كار ميكني، مايه دلگرمي
و رضايت من است.»
ميگويد:«اين
گام شصتم است كه برداشتهام. نميدانم چه مقدار
از اين كوچه
باريك باقي مانده، آيا وقتي هست؟»
آزرده انگشت روي
لب ميگذرام و
ميگويم:«هيس.... در اين باره حرفي نزن، بگذار همين طور به راهمان ادامه بدهيم. همه
ما سرانجام به
انتهاي كوچه ميرسيم. زود يا دير، مهم اين است كه تا هستم تو را
همچنان گرم و
پربار ببينم. حالا با يك فنجان قهوه موافقي؟»
ميگويد:«اگر
توي
ايوان باشد خيلي
خوب است. طرحي براي يك نمايشنامه دارم، ميخواهم برايت بخوانم و
اتفاقاً با يك
قهوه هيچ بد نيست.»
ميگويم:«بهتر
از اين نميشود.»
نيسم
ملايمي روي
شاخههاي بيد مجنون حياط ميرقصند و آفتاب طلايي رنگي آهسته از پياده رو
كوچه عبور
ميكند. من فنجان را برميدارم و رادي
ميخواند.
29/1/78
برداشت از كتاب «شناختنامه اكبررادي» به كوشش فرامرز
طالبي
http://www.theater.ir/article.aspx?id=14022