ياد آر ز شمع مرده، ياد آر...
محمد رضا روحانى
مقدمه بر مقاله ای که در هفده سال پيش نوشته شد
پس از گذشت ده ها سال، در مرداد ماه امسال (1393)، در شهر بوخوم و در کنگرهء سکولارها دموکرات های ايران، امكان ديدارى با دوست قديمم دكتر اسماعيل نورى علا دست داد. با شتاب از هر درى سخن گفتیم؛ از جمله دربارهء دوست مشترك مان، دكتر غفار حسينى. من مقالهء نوری علا را که با عنوان "مرگ يك روستائى فرنگى مآب" ، بلافاصله پس از مرگ غفار نوشته شده بود خوانده بودم*. به او گفتم من هم 18 سال بيش مطلبى در بارهء او در نشريهء آزادى- شمارهء 12 سال 1367 - نوشتم که برايت مى فرستم؛ و حال که به 20 آبان، سالروز قتل غفار، رسيده ايم به جاست که به وعده ام عمل كنم.
در اين ارتباط پند اولين رئيس دانشكدهء حقوق و علوم سياسى، دهخدا را (از 1306 تا 1320)، كه عضو هيئت رئيسهء «كنگرهء نويسندگان ايران- ١٣٢٥» نیز بود، به ياد مى آورم. او 106 سال پيش، در ايام تبعيد، به ياد دوست و همرزم خود ميرزا جهانگير خان شيرازى، معروف به صور اسرافيل، اين پند را به سخن منظوم سروده بود.
اى مرغ سحر! چو اين شب تار
بگذاشت ز سر سياهكارى
و ز نفحه روح بخش اسحار
رفت از سر خفته گان خمارى
بگشود گره ز زلف زر تار
محبوبه نيلگون عمارى
يزدان به كمال شد هويدا
و اهريمن زشت خو حصارى،
ياد آر زشمع مرده ياد آر...
ميرزا جهانگير خان را همان سال كشته بودند. كسروى، در بارهء قتل او و ملك المتكلمين به دست عمال محمد عليشاه، خبر موثقى را نقل مى كند: "دو دژخيم طناب به گردن ايشان انداخته از دو سو كشيدند. خون از دهان ايشان آمد و اين زمان دژخيم سومى خنجر به دل هاى ايشان فرو كرد. مدير روزنامه را هم بدين سان كشتند."
باری، روز 20 آبان 1375 پيكر خون آلود غفار حسينى را در آپارتمانى در تهران تنها يافتند. او از جمله 134 نويسنده اى بود كه با امضاى يك نامهء سرگشاده به سانسور بى رويهء دولتى اعتراض كرده بودند.
قبلاً، در روز 30 مهر 1374، جسد احمد مير علائى، نويسنده و مترجم، را كه در همان روز به دفتر وزارت اطلاعات رژيم در اصفهان احضار شده بود، در شرايطى بسيار مشكوك، در كوچه اى كشف كردند. او هم از جمله 134 نفر امضا كنندگان نامه سرگشاده بود.
دو نفر ديگر از امضا كنندگان، ابراهيم زال زاده، سردبير ماهنامهء "معيار"، و احمد تفضلى، استاد زبان شناسى دانشگاه، نيز دچار سرنوشت مشابهى شدند.
پيكر حلق آویز شده غزاله عليزاده نيز در يكى از جنگل هاى شمال پيدا شد. او، که از امضا كنندگان همان نامهء سرگشاده بود، ياد داشتى راجع به تصميم به خود كشى به همراه داشت. بر اثر تصادف روزگار، چندى بعد، در مهر ماه 1375، سازمان جهانى كليسا هاى ايران اعلام داشت كه يك كشيش مسيحى ايرانى، محمد باقر يوسفى؛ در قائم شهر به قتل رسيده و جسد او را از شاخهء درختى حلق آويز يافته اند. او هم ياد داشتى راجع به خود كشى به همراه داشت. محمد باقر يوسفى، كه به كشيش محمد روائى بخش معروف بود، هفتمين كشيشى بود كه مسئوليت قتل اش متوجه مقامات رژيم خمينى است.
اندکی از شرح حال
مقامات وزارت اطلاعات رژيم امضا كنندگان نامه 134 نويسنده را تك تك و يا در گروه هاى كوچك احضار و تهديد مى كردند. زنده ياد غزاله عليزاده در اين باره مى گفت كه غفار حسينى در جمعى بود كه با وى احضار شده بودند. مأمور اطلاعاتى روى به غفار كرده و گفته بود: «تو كه حسابت روشن است، اگر دست از پا خطا كنى، مى چلانيم ات..!»
غفار حسينى در بهار سال 1313 در لرستان متولد شد. با زندگى بسيار سخت و كار، تحصيلات خود را اكثراً در كلاس هاى شبانهء اكابر در اليگودرز و آبادان به پايان رساند. در آبادان كارگر پالايشگاه بود. به تهران رفت. از دانشگاه تهران در رشتهء ادبيات انگليسى دانشنامهء ليسانس گرفت. تحصيل را در جامعه شناسى ادامه داد و موفق به اخذ فوق ليسانس از تهران و درجهء دكترا از پاريس شد. در سال 1358 به ايران بازگشت. عضو كانون نويسندگان بود. از سال 1360 تا سال 1379 به مدت ده سال در پاريس در تبعيد به صورت پناهنده سياسى به سر برد. در بهار 1370، على رغم مخالفت دوستان اش و جامعهء پناهندگان ايرانى، و بى توجه به آثار و لطمات آن، به ايران باز گشت و بر سر اين تصميم او را چنان كه گفته بودند چلانيدند. (بازگشتن او به موطن اش زمانى اتفاق افتاد كه ادعا و توهم استحاله به اوج رسيده و مقامات ادارى بسيارى از كشورها دنبال بهانه اى بودند تا بگويند ایران امن است). غفار حسينى در تابستان 1375 سفرى به پاريس كرد. يكى از دوستان او، با امضاى م.س. در پاريس، به مناسبت سالگرد قتل او، دليل آن سفر را در چند كلام در بيانيه اى به تاريخ 22 نوامبر 1997، چنين شرح داده است:
«...شهريور ماه سال 1375 است. شبح وحشت، بال هاى سياه اش را گسترده تر از پيش بر فضاى فرهنگى و روشنفكرى ايران افكنده است. فشارها و تهديد ها شدت يافته اند. حادثهء نا موفق سقوط اتوبوس حامل نويسندگان،.... و نيز حملهء شبانه به نشست مشورتى كانون و ضبط اسناد و دستگيرى حاضران، از سلسله وقايعى است كه به تازگى رخ داده اند و جو مختنق كشور آبستن حوادث تازه ترى است كه گم شدن سردبير آدينه [فرج سرکوهی] يكى از آنها محسوب است... غفار سفر كوتاهى براى ديدن فرزندان به پاريس دارد و هنگامى كه به ايران باز مى گردد، گزارش دقيق اين وقايع و اخبار ستمى كه بر نويسندگان و روشنفكران كشور مى رود، در نشريات برون مرزى انعكاس يافته است. و چنين روزگارى است. 26 روز پس از بازگشت به ايران، پيكر خون آلود غفار حسينى را در آپارتمان كوچك او تنها يافتند ....
با تو قهر نيستم، تو چطور؟
(نامه ای به غفار حسينی)
محمدرضا روحانی
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آرى شود و ليك به خون جگر شود
حافظ
غفار سلام،
اين بار من هستم كه با تو سر آشتى دارم. بيست و دو سال پيش، من و تو و اكبر ملكيان، سر پيرى، شروع به معركه گيرى كرده بوديم و به مدرسه عالى مطالعات علوم اجتماعى در پاريس مى رفتيم. هر بار كه من و تو در خيابان، مدرسه، كتابخانه، قهوه خانه يا خانه هايمان يكديگر را با شوق می ديديم، بعد از ساعتى، با قهر از يکديگر جدا مى شديم. تو ده ـ دوازده سالى از ما بزرگ تر بودى. اكبر سفير صلح بين ما بود. باز سراغ هم را مى گرفتيم و هميشه رابطه با شور و گرما شروع مى شد و با خشم و قهر پايان مى يافت، و روز از نو روزى از نو. با انقلاب اين عادت رفتارى را با خود به ايران برديم. در مقر جبههء دموكراتيك ملی ایران، پشت ميله هاى دانشگاه، دور ميز رستوران، خانهء دوستان و، بدتر از همه، در دفتر وكالت "طاغوتى" من، پيش چشم شگفت زدهء همكاران ام قهر و آشتى ادامه داشت.
شديد ترين بحران را مهدى از روابط مان زدود؛ وقتى تصادفاً در پرونده اى كه وكيل آن بودم ناگزير حقوق موكل ام را مطالبه مى كردم. اساس كار من قانون بود؛ قانونى كه نه فلسفه اش را قبول داشتى نه واضع اش را. وكيل هم من ِ رفيق تو بودم و دست ات باز بود تا بر او بتازى. لج كرده بوديم و مى رفت كار بيخ بيدا كند كه مهدى همت كرد و جلوی ضرر را گرفت و ما به روش سابق خود، يعنى قهر و آشتى موقت اما مداوم روى آورديم.
يادم مىآید وقتى بعد از ميتينگ 21 مرداد 58 همديگر را ديديم سخت دل آزرده بودى. ميتينگ چند صد هزار نفره جبههء دموكراتيك ملى ايران را كه براى حمايت از آزادى مطبوعات و اعتراض به رفتار رژيم با روزنامهء آيندگان بر پا شده بود، امام ضد امپرياليست به خون كشيده بود. سخت مأيوس شده بودى، تصميم داشتى به گوشهء عزلتى و همدمى با كتاب هايت قناعت كنى. هياهوى تهران خسته ات كرده بود. مى گفتى بايد بروم در گوشه اى و ساكت بخوانم و بنويسم و براى اين كار "سارى"، شهر موطن من، را انتخاب كردى. با هم به سارى رفتيم. در چهار كيلو مترى شهر، چند قدمى تپه هاى جنگلى و كنار جادهء "سارى – نكا"، باغ- خانه اى كوچك، زيبا و ساده برايت يافتم؛ به صفای روضهء رضوان و قيمتى نازل. پاهايت را توى يك كفش كردى كه با هم بخريم و من پا فشارى مى كردم كه تو ماندنى نيستى و دلت در دانشگاه تهران است، و حواست در جنگل؛ دو روز ديگر قهر مى كنيم و باغ و خانه بى صاحب مى ماند و ويران..
وقتى امام صاحب اختيار مطلق شد و خانهء بزرگ مان، ايران، را به كمك نيروهاى ضد امپرياليست بر سر همهء ايرانيان خراب كرد ما راه تبعيد پيش گرفتيم؛ باز طبق مقررات يكديگر را مى ديديم، در شهر دانشگاهى پاريس، توى قهوه خانهء ميدان ايتاليا، در آشپز خانه، طبقهء 30 شمارهء 36 خيابان ايتاليا، براى پروندهء پناهندگان، در مراسم اعتراض و تظاهرات، در عروسى ها و عزاها، در اطاق كوچك طبقهء ششم، در روزنامه فروشى نكبتى و نمورت كه، به ناگزير، هفته اى شش روز از بوق سگ تا شب در آن كار مى كردى. ديدارهامان هر بار با سلام هاى گرم و شوخى شروع مى شد، به بحث هاى تند و تيز راه مى برد، و با متلكى دل گزا پايان مى يافت.
بعد جدايى موقت بود تا باز يكديگر را با شوق مى يافتيم. بالاخره دوست مشتركى از راه مى رسيد. پناهنده اى بى پناه مانده بود. رفيقى دنبال خانه مى گشت. آن يكى با شهردارى مشكل داشت. يكى اجازهء اقامت نداشت. ديگرى با بيمه مسئله پيدا مى كرد. بهانه زياد بود و تلفن دم دست و ملاقات فورى.
اما اين بار اكبر ملكيان نبود تا ما را آشتى دهد. عدالت اسلامى او را به قتل رسانده بود**.
يادم مى آيد يك بار هم من لباس اكبر ملكيان را به تن كردم و سفير صلح شدم. تشيع جنازهء سيمون دو بوار بود در بولوار مونتپارناس، با تو و محمد حسين نقدى در يك صف قرار گرفته بوديم. بين شما بحث به آرامى جريان يافت و به سرعت بالا گرفت. از هر دو اجازه خواستم كه براى سد باب بين شما دو نفر راه بروم تا تشييع جنازه پايان يابد. هر دو پذيرفتيد. بعداً عدالت اسلامى در شش هزار كيلو مترى ايران محمد حسين نقدى را هم به قتل رساند.
وقتى بعد از عملى سخت بسترى بودى براى احوالپرسى به بالين ات آمدم. باز بحث شروع شد. تازه از زير تيغ جراح بيرون آمده بودى و حال و جانى ندا شتى اما وقت را غنيمت شمرديم. هنوز دقيقه اى نگذشته كه ديدم با حال و وضعت ادامهء بحث ظالمانه است و به بهانه اى رفتم تا از شر جدل نجات يابى. بار ديگر در آسايشگاهى به سراغت آمدم. اين بار پير مردى از بستگانم با من بود. اما حضور او هم مانعى از بحثی نشد كه قهر را به ارمغان آورد.
آخرين ديدار ما در خانه ى دوست مشتركى بود. مى دانستم كه بار سفر مى بندى. تصادفاً از آن محل مى گذشتم. نامه اى در آن خانه بود مال پناهندهء بى پناهى كه تايپ شده حاضر بود تا بگيرم و بروم. با سلام و احوالبرسى متلكى دريافت كردم و پاسخى تند برگرداندم . وقت نداشتم تا ضد حمله ات را پذيرا شوم. من به دنبال كار خود رفتم و تو به آخرين سفرت.
از دور نگرانت بودم و جوياى حال و كارت. مى دانستم چه مى كنى. نتيجهء آن را هم حدس مى زدم. روزى كه پسر كوچكت تصادف كرد با خبر شدم. گفته بودند كه خطر رفع شده ولى من نگران احوال تو بودم كه وقتى خبر شوى با نداشتن پاسپورت و عدم امكان سفر بر تو چه خواهد گذشت. بعد صداى گريه ات را از هزار فرسنگى شنيدم.
تابستان گذشته، براى تجديد عهد، به ديدار دوستى رفتم كه معمولاً از تو خبر داشت. تا خبرت را گرفتم گفت در چند قدمى اين جا با دو پسرش نشسته است. پيشنهاد كرد تلفن بزند كه بيايى يا بياييم. پرسيدم آيا قصد دارد كه باز گردد؟ پاسخ مثبت بود. پاسخ دادم به خانه اش نخواهم رفت. آمد و رفت دارد و يكى ما را نزد او خواهد ديد و فردا او همدست ضد انقلاب خواهد شد.
يك ماه بعد خبر فاجعه رسيد. عدالت اسلامی به سراغ تو هم آمد و خون به جگر ما شد.
حالا 14 ماه از آن تاريخ مى گذرد، ديشب يكى از دوستانت را ديدم . نسخه اى از شرح احوالت را به من داد و داغ را تازه كرد. با خود گفتم برايت نامه اى بنويسم و خبر بدهم كه اصلاح مادهء 7 اساسنامهء كانون ميوه اش را به بار آورده، يكى براى جانشين تازه نفس قاتل تو تبريك كتبى مى فرستد، ديگرى نقل مى كند كه دختر نماز خوان اش در تهران از خوشحالى سر از پا نمى شناسد كه عمامهء سفيد تبديل به عمامهء سياه شده است، و البته او پيامش را بر بال امواج راديو هاى فارسى زبان سوار كرد تا هم قاتل با خبر شود، هم قربانى هاى آتى اش. سومى از انقلاب دوم خبر مى دهد. در اين ميان اسماعيل خويى، با آن همه درد و رنجى كه بر جان دارد، در انتظار باد شرطه، حافظ اصول و سكان دار اين كشتى شكسته شده است.
اين روزها صحبت از حكومت قانون و قانونمدارى و وصلت ميمون جامعهء مدنى و ولايت فقيه بازار ِ گرمى يافته است. ضد امپرياليست هاى سابق از «دموكراسى نوين» مژده مى دهند، شركت هاى نفتى هم دنبال قرار دادهاى چرب و نرم ترى هستند.
قاتلان سعيد سلطان پور، سعيدى سير جانى، و... و تو، به موجب حكم قانون، در «سارى» بساط سنگسار سه مرد و سه زن را به عنوان چشم روشنى به رئيس جمهور قانونمدار در يك روز بر پا كرده اند. در چند كيلومترى آن باغ و خانهء ساده و زيبا، با سنگ آدم مى كشند و طرفداران قانون و ضامن اجراى آن رنگارنگ تر و فراوان تر شده اند. خوشبختانه تير خيمه ولايت زير ضرب است و زرت رهبر قمصور.
غفار! دلم براى تو و آن قهر و آشتي ها تنگ شده. گريه ام گرفته ديگر نمى توانم بنويسم.
غفار من با تو قهر نيستم،
تو چطور؟
پاريس 1376
______________________________________
* دکتر نوری علا سايت کوچکی هم برای غفار درست کرده است؛ در اين پيوند >>>
** زنده ياد اكبر ملكيان ، نويسنده، محقق علوم اجتماعى، عضو كانون نويسندگان ايران، به اتهام پناه دادن به آقاى ابو الحسن بنى صدر پس از 30 خرداد 1360، دستگير و همان سال بدون محاكمه و داشتن حق دفاع اعدام شد.