از مجموعهء مقالات اسماعيل نوری علا

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

26 بهمن 1391 ـ 14 فوريه 2013

سفر جاودانهء يکی از

آباء سکولار دموکراسی ايران

اسماعيل نوری علا

امروز روز جهانی عشق (والنتاين) است. صبح زود، روبروی کامپيوتر که نشستم، آرزو کردم که امروز چند خبر دلشاد کننده نيز ميان آن همه خبر بد هميشگی وجود داشته باشد. اما اولين ای ميلی که پيش چشمم نشست از جانب مهدی خانبابا تهرانی آمده بود، با اين عنوان: «دريغ و درد!» و دلم يکباره فرو ريخت که اين بار کدام يک تنی از شمار چشم کم شده که، در شمار خرد، از هزاران بيش بوده است؟ و تهرانی نوشته بود: «دریغ و درد / چقدر امید داشت که ایران آزاد فردا را ببیند / چقدر به همهء ما امید می داد. / آه؛ تکه تکه می شود تن ما / پاره پاره می شود دل ما. / آری، مربی ما، استاد ما، دوست ما و برادر ما / هوشنگ کشاورز صدر / از میان ما رفت!»

انتظار رفتن اش را داشتم. خودش در آخرين گفتگوی تلفنی مان به من گفته بود که روزهای باقی مانده اش اندک اند و من، که آخرين بار 45 سال پيش در صحن دانشکدهء علوم اجتماعی کنار او و غفار حسينی نشسته بودم و با هم درس هامان را برای امتحانات فوق ليسانس علوم اجتماعی مرور کرده بوديم، هرگز او را دور از خود نيافته بودم. مثل برادر بزرگی بود که هر شنبه انتظار زنگ تلفن اش را داشتم تا از او بشنوم که «جمعه گردی ات را خواندم و خواستم خسته نباشيدی بگويم». صدايش گاه از پاريس می آمد و گاه فلوريدا؛ بدان هنگام که به ديدار فرزندش به امريکا می آمد. بارها قرار و مدار گذاشتيم که يا من به فلوريدا بروم و يا او به دنور بيايد. و نشد که نشد. گاه هنوز در فلوريدا می پنداشتم اش و صدايش از پاريس می آمد که «فلانی، مريض شدم و با سختی خودم را به پاريس رساندم؛ آنجا که نمی شد زير بار خرج دوا و درمان رفت؛ اينجا ما مشمول بيمه های اجتماعی اين فرانسوی ها هستيم!»

رابطهء ما مظهر توانائی های عصر ارتباطات بود. 45 سال همديگر را نديدن و هرگز از هم غافل نشدن؛ اين آيا معجزه نيست؟ صدايش اما چند ماهی بود که نمی آمد و می دانستم که آن روزهای آخر که می گفت از راه رسيده اند. جرأت نمی کردم تلفن کنم و صدايش را بشنوم که هميشه شيرين و پخته و دوستانه پر از حکمت بود. دو سال پيش بود که مژده داد عزم جزم کرده که به «همايش سکولارهای سبز ايران در تورنتو» بيايد تا نشان دهد که از فکر ايجاد آلترناتيو سکولار دموکرات انحلال طلب در خارج کشور حمايت می کند. می گفت ياد سخن دکتر مصدق افتاده است که در مجلس پنجم، در توجيه مخالفت اش با تعويض سلطنت، گفته بود که به توپچی يک عمر حقوق می دهند تا يک بار که لازم شود توپ بياندازد. و پشت بندش از استاد هر دو مان، دکتر غلامحسين صديقی، ياد می کرد که شاه از او خواسته بود تا در غياب اش نخست وزيری را بر عهده بگيرد و او اما گفته بود شاهی که از مملکت برود دردی را درمان نکرده است. و چون رفقای جبههء ملی اش به او خرده گرفته بودند که چرا دعوت شاه را پذيرفته و در راستای قبول نخست وزيری هم راه آمده اما شرط گذاشته است، صديقی گفته بود که آبروی به دست آمده در طول عمر را بايد جائی در همين جا خرج کشور و مردم کرد.

می گفت در خانه ام جلساتی ترتيب داده ام و با سياسيون مقيم پاريس دربارهء طرح شما حرف زده ام. اميدوار بود که مرا و شبکه را در کار قانع کردن همگان به ضرورت آلترناتيو سازی کمک کند. وقتی خبر آمدن اش به تورنتو را به همپيمانانم دادم همگی سخت شادمان شدند. مردی از سلالهء بزرگان همکار دکتر مصدق می آمد تا در تورنتو کنار رضا پهلوی و مصطفی هجری و دکتر قاسمی بنشيند و همه را به انديشيدن به ايران دعوت کند. اما هيچ کدام نيامدند. او، بر خلاف آن سه ديگر، پيام هم نفرستاد. پای تلفن صدايش گرفته بود. می گفت «پيام فرستادن اسقاط تکليف است. بايد می توانستم بيايم و حضوری در بحث ها شرکت کنم».

باری، نسل ما، زخم خورده از پيری و بيماری، رفته رفته توان سرپا بودن را از دست می دهد. می دانم که هوشنگ کشاورز صدر، تا آخرين لحظهء حيات، بقول خانبابا تهرانی، «امید داشت که ایران آزاد فردا را ببیند». پارسال، در تورنتو، خانبابا هم غايب بود. می گفت وضع پاهايش طوری است که نمی تواند چندين ساعت متوالی را در صندلی هواپيما بنشيند. اما همچنان به اميد هوشنگ فکر می کند و لابد از خود می پرسد که بعد از او ديگر نوبت کيست؟

در اين ماتم تازه اما در دل من نيز شعلهء چراغی از اميد می سوزد. دلم می خواهد نسل ما ققنوسی باشد که از خاکسترش جوجه های سکولار دموکراسی گروهاگروه سر بر کشند و جان و جهان ايران مان را چراغان کنند. اما امروز، که روز عشق است، از ديد من سکولار دموکراسی ايرانی در سوگ يکی از آباء خود نشسته است؛ سوگی که استمرار را نفی نمی کند و درمان خويش را در افق های فردا می جويد.

و برايم عجيب آن است که اين «رفتن» در روزی اتفاق افتاده است که سالگرد تأسيس شبکه سکولارهای سبز هم هست؛ نوباوه ای از سکولار دموکراسی که پا به سومين سال حيات اش می گذارد؛ مجمع آن جوجه گان برخاسته از خاکستر «کشاورز صدر»ها که وصف شان را در «ققنوس» نيما يوشيج خوانده ايم:

ناگاه، چون بجای، پر و بال می زند

بانگی برآرد از ته دل، سوزناک و تلخ،

که معنی اش نداند هر مرغ رهگذر.

آنگه، ز رنج های درونی ش مست،

خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!

خاکستر تن اش را اندوخته ست مرغ!

پس، جوجه هاش از دل خاکسترش به در!...

26 بهمن 1391 ـ 14 فوريه 2013

 

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA