خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
----------------------------------------------------------------------------------- سه شنبه 27 ارديبهشت 1384 - دنور، کلرادو، آمريکا -----------------------------------------------------------------------------------
بزرگداشت مصدق چه فايدهای دارد؟ ديدم دوست عزيزم، آقای دکتر مسعود نقرهکار، در يادداشتی، نسبت به اهداف و اغراض برگزارکنندگان مجلس بزرگداشت دکتر محمد مصدق، که همين چند روز ديگر در کلن انجام میشود، ابراز نگرانی کرده و بيم آن دارد که از اين مجلس نوعی بهره برداری گروهی بعمل آيد و کسانی بر کسانی ديگر افضليت و اولويت و ارجحيت داده شوند. اما بنظر من ـ که برخلاف آقای دکتر نقرهکار، دواطلبانه نام خويش را در کنار نام ديگر حمايت کنندگان اين بزرگداشت قرار دادهام ـ جا داشت چنين نگران باشيم اگر تنها همين يک بزرگداشت را در خورجين امکانات خود میداشتيم و، يا، داستان ما با مصدق به همين يک مجلس به پايان میرسيد. اما من معتقدم که چنين نيست و اين تازه اول عشق است. لذا، در اين يادداشت میخواهم توضيح دهم که از نظر من هر بزرگداشتی از مصدق واجد چه فايدهای است و اين فايده چگونه نه با اين مجلس خاص آغاز شده و نه به آن خاتمه میيابد.
بنظر من، ماجرای
مصدق، که نسل من آن را در کودکی خويش ديد، به چيزی ماننده است که فرنگیها به
آن «کپسول زمان» میگويند. «کپسول زمان» حاوی صورت بسيار فشردهای از يک
ماجراست که در آن تجربهها و عاطفهها درهم میجوشند و نامها بصورتی نمادين
خاطره برانگيز میشوند و مکانها عطر و بوی چيزهائی گمشده در هياهوی روزمره را
بخود میگيرند. مصدق و داستان زندگی سياسیاش نيز اکنون يکی از اين «کپسولهای
زمان» است؛ چرا که، براستی، «ماجرای مصدق» داستان کل تاريخ معاصر ايران ما نيز
هست، با همهی تجربهها و عاطفههای درهم جوشيدهای که در تبلوری تدريجی بصورت
بيان فشردهی همهی آن چيزهائی در آمدهاند که در وجدان سياسی ما زندهاند و
ديگر نه ربطی به دکتر محمد مصدق (بعنوان يک انسان معين) دارند و نه به «جبههی
ملی» (بعنوان يک تشکل بیسازمان اما اسطوره مانند). باری، من در اين يادداشت میخواهم چنين آزمايشی را، نه در خلوت خويش، که در برابر چشم خوانندگان اين خطوط انجام دهم و در آئينهای که بدينگونه فراهم میشود چهرهی خويش و همنسلانم را بازبشناسم. ١. برای من نام مصدق بيش از هرچيز يادآور «مشروطيت» است. به اين معنی که هرچه در احوال او غور کرده، به سخنان او گوش جان سپرده و موضع گيریهايش را ارزيابی کردهام ديدهام که مصدق ـ در همهی حالات خويش ـ تعيٌن آرمانهائی ست که در انقلاب مشروطه تبلور يافتند و در قانون اساسی مشروطه (بعنوان ميثاقی ملی برای همباش مردمانی پراکنده در مرزهای سياسی کشوری بنام ايران) به ثبت رسيدند. مصدق در تمام عمر سياسی خود به اين ميثاق وفادار ماند و از آن تخطی نکرد. بدينسان، او يگانه انسان ايرانی سياستمداری بود که در طول عمر بلند خود توانست قانون اساسی مشروطيت ايران را ـ در همهی ظرفيتهايش ـ بدون هيچ انحرافی از اصول به آزمايشهای عملی تاريخ بسپارد. مثلاً، اگر او با عزل قاجارها مخالفت کرد تکيهاش بر اين استدلال بود که قانون اساسی مشروطه تضمين کنندهی تشريفاتی بودن سلطنت، بعنوان نمادی از يکپارچگی ملی، بشمار میآيد و، در نتيجه، عوض کردن شاه چيزی را در ساحت زندگی سياسی و اجتماعی نبايد عوض کند و نمیکند. شما ممکن است که اين شکلبندی سياسی مندرج در قانون اساسی مشروطيت را نپسنديد اما، در اين صورت، مشکل شما به آن قانون اساسی بر میگردد و نه به دکتر مصدقی که، بعنوان يک مشروطه خواه، حتی در اولين انتخابات مجلس شورای ملی هم بنمايندگی انتخاب شد اما بعلت «صغر سن» نتوانست در جلسات آن شرکت کند. يعنی مصدق با انقلاب مشروطه پا بميدان نهاد و تا پايان عمر هم کوشيد تا به ميثاق آن انقلاب پايبند بماند و چه خوشبخت بود که زنده نماند تا انحلال آن همه آرزوی شيرين را در مذبلهی انقلاب مشروعه ببيند. همينگونه است موضع گيری او در مورد به سلطنت رسيدن رضا خان پهلوی. اينجا نيز در سخن او نه میتوان مشکلی شخصی نسبت به اين مرد يافت و نه استدلالی خارج از «متنِ» قانون اساسی مشروطه. او میگفت معنای «مشروطيت» آن است که مقام سلطنت از قوای سه گانهی کشور جدا باشد و شاه نتواند در امور اين قوا دخالت کند. حال، مجلس پنجم با مردی نظامی روبروست که «نخست وزير» است، يعنی رئيس قوهی مجريه است، و کارش را هم دارد خوب انجام میدهد. حال چرا ما بايد اين نخست وزير را شاه کنيم؟ يعنی يک رئيس لايق قوه مجريه را تبديل به يک مقام تشريفاتی و نمادين کنيم که حق دخالت در امور کشور را ندارد؟ و، اگر هم که اين شاه جديد خواست در امور دخالت کند آنوقت تازه ما با بحران نقض صريح لوازم مشروطيت رو برو خواهيم بود. میبينيد که اين استدلالها کلا در چهارچوب قانون اساسی مشروطيت است که معنی دارد. و تاريخ بما نشان داده که چقدر حرف مصدق در اين مورد درست بوده است. ديدهايم که رضاخان سردار سپه تبديل به رضا شاه پهلوی شد تا بمدت شانزده سال مشروطيت را تعطيل ـ يا شايد بهتر باشد بگوئيم «معطل» ـ کند. من در اينجا با خوب و بد اقدامات رضا شاه کاری ندارم. اصل موضوع آن است که بدانيم، در ديدگاه مصدق، رضا شاه مشروطيت را به بن بست کشانده بود تا «ايران نوين» خوذش را بدون دخالت مردم بسازد. آنگاه، رفتن رضا شاه از ايران موجب شد تا باز جولانگاهی برای اجرای قانون اساسی مشروطيت گشوده شود. بلافاصله ديديم که سر و کلهی مصدقِ بازگشته از تبعيد هم پيدا میشود و اين بار نيز او سوار بر امواج آراء مردم به مجلس شورای ملی راه میيابد تا مبارزهای تک دههای را برای تثبيت اصول مشروطيت آغاز کند و، در پايان آن، شکست او شکست مشروطيت و سرآغاز سلطنتی ديگر است که (باز هم به خوب و بدش در اينجا کاری نداريم اما و بهر حال) پايههايش بر معطل کردن مجدد مشروطيت گذاشته شده است؛ يعنی شاهی تشريفاتی پا بميدان عمل مینهد تا رئيس دولت و ديکته کننده به قوه مقننه شود (هويدا میگفت: در ايران شخص دوم مملکت وجود ندارد.) در اينجا هم تجلی مشروطيتی که تعطيل میشود چيزی نبود جز خانه نشين شدن مصدق. گوئی همآره تبعيد خانگی مصدق واگوی داستان تعطيل مشروطيت بوده است. 2. نام مصدق، همراه با مفهوم مشروطيت، يادآور مفهوم مردمسالاری هم هست. يعنی اگرچه انتخاب نام «مشروطيت» دربادی امر ناظر بر «مشروط کردن» قدرت شاه و تبديل مقام او به يک امر تشريفاتی بوده است اما مشروطيت، در گوهر خويش، حامل پيامی تاريخی است که از وقوع يک جابجائی اساسی در مفهوم «مشروعيت سياسی» خبر میدهد. تا ديروز شاه صاحب و مالک مطلق بود و مردمان رعيت و بنده و نوکر. اما مشروطيت مژده میداد که صاحب مملکت مردم هستند و حتی تاج شاهی هم (حتی اگر از آسمان هفتم نازل شده باشد) از جانب مردم بر کلهی شاه مینشيند و اين نمايندگان مردم هستند که مواجب شاه و دم و دستگاهش را از کيسهی ملت تعيين میکنند. مردم خود صاحب و سالارند، و کارگزاران منتخب مردم «نوکر»های حقوق بگير ايشانند. اينگونه بود که مصدق پر غرور هيچگاه از اينکه خود را «نوکر مردم» بخواند ابائی نداشت چرا که قانون اساسی مورد ايمان او مردم را سالار کارگزاران سياسی قرار داده بود. حتی، بنظر من، اقدام او بر عليه مجلس هم از آنجا با قانون اساسی تطابق داشته که او میديده اين «مجلس» را نيروهای ضد مردمی مصادره کرده و انتخابات را به امری نمايشیو عليه منافع مردم تبديل کردهاند. اينجا بود که او به مفهوم گوهرين «مردم سالاری» باز میگشت و همهی تشريفات و ساز و کارهائی را که بمنظور مصادره بکردن مجلس بکار رفته بود هيچ میانگاشت. در واقع، مفهوم گوهرين مردمسالاری در اين سخن او تبلور میيافت که: «مجلس آنجا ست که مردم هستند.» وگرنه در هر طويلهای میشد نمايندگان قدرتهای غيرمردمی را جا داد و اين شبهه را ايجاد کرد که «مجلس» براه افتاده است. من البته اين واژهی زشت را از خود برنساختهام بلکه آن را از رضا شاه پهلوی وام گرفتهام که مجلس شورای ملی متشکل از نمايندگان دست آموز خويش را «طويله» میخواند. سخن مصدق آن بود که «معيار برتر» در تشخيص درستی و نادرستی فرمها و سازمانها و روندهای سياسی، بنا بر تعاريف مشروطيتی، همانا «حضور مردم» است و، لذا، مجلسی را که مردم برنگزيده بودند مجلس مشروطيت نمیشناخت تا کيان آن را پاسداری کند. 3. نام مصدق با يک مفهوم مشروطيتی ديگر، يعنی آزادی، نيز همراه است. مصدق به آزادیهای مصرح در قانون اساسی مشروطه وفادار بود و در اوج قدرت خويش نيز نکوشيد تا آزادی بيان مردمان را محدود سازد، مطبوعات را ببندد، و مخالفان عقيدتیاش را به زندان افکند. 4. نام مصدق برای من يادآور مفهوم «استقلال» هم هست. ما بايد دانسته باشيم که مفهوم «وابستگی» از مفاهيم ريشهداری ست که همواره در ذهنيت سياسی ما عملکردی قاطع داشته است. ما اگرچه بوسيلهی نيروهای مستعمراتی اروپا فتح نشدهايم و ظاهراً استقلالمان در تمام تاريخ معاصر برسميت شناخته شده اما، در عمل، ديدهايم که برای ديرزمانی کشورهای استعماری اربابان واقعیی حاکمان ديکتاتور ما بودهاند و، در نتيجه، مبارزهی ما با اين حاکمان همواره با آمالی ضداستعماری نيز همراه بوده است. اين عجين شدن ناگزير مفهوم «آزادی سياسی» با «استقلال سياسی» از مهمترين شاخصههای عمل و نظر سياسی ايرانيان در دويست سال گذشته بوده است. يعنی، اگرچه ممکن است در کشورهای ديگری از جهان کسی به فکر نيافتاده باشد که برای رسيدن به آزادی و دموکراسی حتما بايد از کوچهی استقلال طلبی حرکت کرد، اما در کشور ما اين ضرورت چنان جا افتاده است که اغلب حتی مفهوم «استقلال» بر مفهوم «آزادی» پيشی هم گرفته است و بسياری از وطن پرستان ايرانی حاضر بودهاند و شدهاند که، بر خلاف مصدق، برای رسيدن به «استقلال»، از «آزادی» صرفنظر کنند يا آن را در بوتهی تعليق بگذارند. و اين يک جنبهی ديگر از زندگی مصدق است. در واقع دکتر مصدق برای نسلی که در دورهی رضا شاه به بلوغ رسيد و در روزگار پس از شهريور بيست وارد کار سياسی شد بيشتر يادآور مضمون استقلال است تا آزادی و، به همين دليل، آنان اغلب نقش عملی او را در مورد برقراری دموکراسی و آزادی در ايران بدست فراموشی میسپارند. و بر اساس همين پيش زمينه است که ما میتوانيم تصوير مصدق را در قابهای خاطرههای ملی مان در دو قاب مشاهده کنيم؛ يکی تصوير مصدق مشروطه خواه و آزادی طلب است تا اواسط حکومت رضاشاه و سپس تبعيد و خاموشی او؛ و يکی هم تصوير مصدق استقلال طلب است تا کودتای بيست و هشت مرداد و تبعيد و خاموشی مجددش. و هر نسل يکی از اين تصويرها را بيشتر بياد میآورد. باری، در ساحت اين استقلال طلبی است که سياست «موازنهی منفی» پيشنهادی مصدق، در جنبهی اثباتی اش، سرآغاز مبارزه با استعمار انگليس است و، در وجه منفی اش، سرآغاز کوششهای اوست برای جلوگيری از حضور استعماری نوين که با نامهای اغواگر سوسياليسم و کمونيسم آمده بود تا در ايران جای پائی دائمی داشته باشد. 5. در همين راستا نام مصدق، بيشتر در يک معنای واکنشی، يادآور نوعی ليبراليسم خانگی نيز هست. به اين معنا که او، در برابر دست نشاندگان حکومت شوروی در ايران، که بيشتر در قالب سرکردگان حزب توده عمل میکردند و مقاصد استعماری اربابان خود را در پوشش شعارهای عدالت و برابری میپوشاندند، ناگزير بصورت يک طرفدار ايدئولوژی ليبراليستی عمل کرد و از اين لحاظ، بخصوص با در هم آميختن اين مفهوم با مفهوم «استقلال»، کوشيد تا در برابر نفوذ همسايهی شمالی ايران سد بندی کند. نيز توجه داشته باشيم که او، در اين راستا، از وحدت نهائی مقاصد استعماری هر دو اردوگاه هم غافل نبود و سکه زدن اصطلاح «توده ـ نفتی» از جانب او خود اين نکتهی باريکتر ز مو را روشن میسازد. 6. انقلاب مشروطه با مسئلهی مذهب و سکولاريزاسيون نيز درگيری دائم داشته است و تنها ره گم کردگانی که سکولاريسم را نوعی تسليم شدگی در برابر غرب دانسته و نعش شيخ نوری را بر دار مشروطيت پرچم اين تسليم شدگی میديدند (نگاه کنيد به نوشتههای جلال آل احمد) از بندبازی ظريفی که هم نويسندگان قانون اساسی مشروطيت و هم تدوين کنندگان حقوق مدنی ايران از خود نشان دادند کلا غافل ماندهاند. اما آن مردانِ در ياد ماندنی هرگز فراموش نمیکردند که در ايران (ايران عقب مانده، عقب نگاه داشته شده، سنت زده و غرقه در خرافات، با سابقهی چهارصد سالهای از در هم آميختن دين و دولت) بی اعتنائی به نفوذ روحانيت سنتی اثنی عشری و مراقبت دائمی از زيادت طلبیهای آن مساوی است با صادر کردن حکم مرگ هر حرکت سياسی. پس، اينگونه بوده است که تا همين امروز هم، کسی نمیتواند از نقش شجاعانهی بخشی از روحانيت ـ از طباطبائی گرفته تا مدرس ـ در صاف کردن جادهی وصول به حقوق مدنی ملت ايران چشم بپوشد. مشروطيت با فداکاری سرداران، جانبازان و روحانيون علاقمند به اصلاح امور ملتی فلک زده به بار نشسته بود و، در نتيجه، آدم مشروطه خواهی همچون مصدق نمیتوانست اين حقايق را ناديده بگيرد. پس، اگرچه، هيچ نشانهای از اينکه او از سکولار بودن دولت تن زده باشد در تاريخ زندگیاش ديده نمیشود اما هيچ کجا نيز نمیتوان در کار او نشانهای از جلوگيری کردن از نقش سياسی بر عهده گرفتن روحانيون مشاهده کرد. بعبارت ديگر، تا آنجا که روح مشروطيت صدمه نمیديد، او ابائی از همکاری با روحانيون نداشت اما آنجا که آنان اين «قواعد بازی» را ناديده میگرفتند او ديگر بخواستهای آنان تن در نمیداد. 7. مصدق، در اکمال دست آوردهای مشروطه، دو مُهر فراموش ناشدنی را هم بر تاريخ معاصر ما زده است. يکی اصلی گرفتن مفهوم «ملی» است. در اين راستا بايد به اين نکته توجه داشت که مصدق همچنان از پشت عينک مشروطه ـ و نه هيچ چيز ديگر ـ به اين مفهوم مینگريسته است. واقعيت اين است که مفهوم «ملت» و «ملت ايران» در «هويت مشروطيتیِ» خود ارتباط چندانی با همين مفاهيم در ساحتهای ديگری همچون وطن پرستی، ايران دوستی، بازگشت به دوران مجد و عظمت باستان و غير اينها ندارد. «ملت»، در مفهوم مشروطيتی خود، عبارت است از مطرح ساختن و پايه قرار دادن اصطلاح مدرن «دولت – ملت»، يعنی همباش مردمانی که، در درون «مرزهای سياسی»ی يک کشور، دارای دولتی برآمده از ارادهی خود هستند. چنين دولتی يک «دولت ملی» است. به همين دليل است که ما مصدق را در هيچ يک از حوزههای ديگر مفهومی واژهی «ملت» درگير نمیبينيم. مصدق نه «پان ايرانيست» بود که بازگشت ايران بزرگ را مطالبه کند، نه اسير شيفتگیهای عصر رضاشاهی نسبت به ايران باستان شده بود و نه خاک را بر انسان و آزادی و اختيار او چنان ترجيح میداد که ديکتاتوری مردی وحدت بخشنده را تحسين کند و برايش چکامه بسرايد (آنگونه که مثلا ملک الشعرای بهار کرد). 8. و مفهوم ديگری که او به ما هديه کرد مفهوم «جبهه» بود، بمعنی اينکه هرکجا و هر زمان که امور اصلی ملی مطرح باشند بايد از سطح احزاب و تشکلها فراتر رفت و به اتحادی در فراسوی خواستهای روزمرهی گروهها رسيد. به کلام ديگر، اصطلاح جبهه نه ضرورت وجود احزاب سياسی را نفی میکرد و نه مردمان را به حرکات گلهای و «همه با همی» فرا میخواند. در اينجا نيز برای او مفهوم جبهه در ظل ساير مفاهيم مشروطيتی معنا میگرفت و در بيرون از آن رغبتی را در او ايجاد نمیکرد. بعبارت ديگر، در انديشهی او، «مفاهيم اساسی مشروطيتی» بر فراز ديگر منافع و اغراض و اهداف مردمان قرار داشتند و ضرورت حفظ کارائی آنها بود که مفهوم جبهه را ـ بعنوان يک شکل گيری فرامنفعتی ـ پيش میکشيد. آنگاه، جبههای که در راستای قانون اساسی مشروطيت کار میکرد، میتوانست نام «جبههی ملی» را بر خود داشته باشد. و، لاجرم، هر نوع انحرافی از اين تعريف بلافاصله صفت «ملی» را از جبههی دچار انحراف پس میگرفت. ***** باری، من میتوانم اين فهرست را باز هم ادامه دهم. اما فکر میکنم همينقدر کافی باشد تا نشان دهد که در تاريخ معاصر ما چرا اين تکمرد توانسته است بصورت يک چهرهی مرکزی درآيد و تخيلهای ما را، در جستجوی آدميانی که هويت عصر ما را در رفتار و کردار و گفتار خويش باز نموده باشند، بخود معطوف نمايد. و اينگونه است که میپندارم «ماجرای مصدق» برای ما حکم يک «کپسول زمان» را دارد.
اما معنای ديگر اين
سخن آن هم هست که اگر ما بر پايگاه مشروطيت و قانون اساسی آن نايستاده و از آن
منظر بر منظرهی تاريخ معاصرمان نگاه نکنيم، نخواهيم توانست معنای «راه مصدق»
را درک کنيم حتی اگر (در ادعا) خود را پيرو آن بخوانيم.
اما کسانی که به مفاهيم و آرمانهای مشروطيتی اعتقاد دارند چارهای ندارند تا مصدق را بعنوان مهمترين مظهر اينگونه انديشه بشناسند. در نزد اين کسان مصدق حکم معياری را دارد که با آن میتوان صافی و ناصافی سياسی همگان، و حتی خويشتن، را اندازه زد. و اينگونه است که وقتی با حرکات و اظهاراتی از اين دست که در زير میآيند روبرو میشويم بلافاصله در میيابيم که مجری و گوينده حتما از يک پايگاه مشروطيتی برنخواسته است حتی اگر بر خود نام «مشروطه خواه» گذاشته باشد: - از همين «مشروطه خواهی» آغاز کنيم. در حال حاضر ما با يک تشکل سياسی روبرو هستيم که خود را «مشروطه خواه» میداند. اما توسل آن به مشروطيت تنها از آن بابت است که انقلاب مشروطه سلطنت را لغو نکرده و تنها آن را «مشروط» ساخته است. يعنی، از ميان همهی آرمانهای ريز و درشت مشروطه، اينها فقط به عدم عزل شاه و ابقای او در رأس مملکت چسبيدهاند و ضد مشروطه ترين افکار را هم در همين راستا بيان میدارند. برای نمونه توجه داشته باشيم که اگر اينان براستی «مشروطه خواه» بودند و «شاه مشروطه» میخواستند طبعاً نخستين کارشان میبايست آن میبود که به نقد پادشاهی دو پهلوی میپرداختند و میپذيرفتند که آنان، هرکجا که توانستند، اصول مشروطه را به نفع قدرت طلبی خود تعطيل کردند. يعنی ـ چه بد و چه خوب ـ نمیشود هم مشروطه خواه بود، به رأی مردم احترام گذاشت و شاه را مقامی تشريفاتی دانست و هم «شاهنشاه آريامهر» را برای کشاندن ايران به دروازههای تمدن بزرگ ستايش کرد، حتی اگر اين کار «اعليحضرت» بسيار هم خوب بوده باشد. - يا اين روزها گروهی گروه ديگر را سرزنش میکند که چرا دعوای کهنهی شاه و مصدق را به امروز (که نه از مصدق نشانی دارد و نه از شاه) میکشانند و، در نتيجه، سد راه ائتلافهای سياسی میشود. اين حرف، حتی اگر درست هم باشد، يک سخن غير مشروطيتی ست؛ چرا که از منظر تاريخ تحول مشروطيت، بيست و هشت مرداد سی و دو آوردگاهی بود که در آن نه مصدق که خود انقلاب مشروطه به پايان عمر سياسی خود رسيد و راه را برای انقلاب مشروعهی اسلامی باز کرد. يعنی نمیتوان ادعای مشروطه خواهی داشت و داستان بيست و هشت مرداد را امری تمام شده دانست. در اينجا من از ورود به اين بحث امتناع میکنم که چرا اصلا بايد امری از تاريخ معاصر را بدست فراموشی سپرد ـ آن هم وقتی که بسياری از همين مدعيان هنوز از حملهی اعراب به ايران و نتايج اسف انگيز آن حمله چنان سخن میگويند که انگار همين ديرور اتفاق افتاده است. - نيز نمیتوان به اصول مشروطيت اعتقاد داشت و چشم براه يافتن راه حل مسئلهی ايران در بيرون از مرزهای ايران و بدست بيگانگان بود. - نمیتوان ملی بود و در واشنگتن مشغول گاوبندی شد. - نمیتوان به جبههی ملی تعلق داشت و از سازمان «سيا» پول گرفت. - و بالاخره نمیتوان مصدقی بود و «جمهوری اسلامی» براه انداخت و يا از «جمهوری کمونيستی» سخن گفت. **** بدينسان، «ميراث مصدق» چيزی جز «ميراث انقلاب مشروطه» نيست و تا زمانی که کسی بصراحت از منسوخ شدن اصول آن ميراث و جانشين شدن اصولی ديگر سخن نگويد نمیتواند مصدق را، همچون نماد اصلی آن جنبش، فراموش کند. و از اين روست که من، تا زمانی که معيارهای مشروطيتی را بکار نگرفته باشيم، نه بکار بردن اسمهائی همچون «مشروطه خواهی» يا «جبههی ملی» را دارای معنای درست میدانم و نه از آن هراس دارم که گروهی کوچک اين ميراث را از ملت ما بدزدد و به نام خود بگرداند. امروز ما در جايگاهی قرار گرفتهايم که، از يکسو، حتی دشمنان عملی مشروطيت و مصدق میکوشند بنام او اعمال خود را توجيه کنند و، از سوی ديگر، مخالفان او هم با محدود کردن مصدق بخود مصدق و برشمردن برخی خطاهای شخصی او، که از هر انسانی سرزدنی ست و اتفاقا مصدق در اين مورد کمتر مدرکی بدست کسی داده است، ارتباط مفهوم «مصدق بودن» با دست آوردهای انقلاب مشروطه را سست کنند. آشکار است که در اينجا دشمن اصلی اينان مصدق نيست بلکه خود انقلاب مشروطه است؛ اما آنان به مصدق تير میزنند تا شايد اصول مندرج در قانون اساسی مشروطيت را تيره و تار کنند.
آنچه من مینويسم
البته نبايد به مفهوم تصديق صد در صد قانون اساسی مشروطه، و لذا بی خطا بودن
راه مصدق، باشد. در اين راستا من با ايراد گيران بر اين قانون اساسی، بخصوص
آنجا که از مذهب رسمی سخن میگويد و نطفهی شورای نگهبان اسلامی را میبندد،
همداستانم. اما اعتقادم بر آن است که اين قانون ـ تا به همين امروز ـ مترقی
ترين سندی ست که بدست روشنفکران و سياستمداران ايران نوشته شده و هر آنچه که در
آينده نوشته خواهد شد فقط بر پايهی آن و در مقايسه با آن قابل ارزيابی و سنجش
خواهد بود؛ همانگونه که قانون اساسی رژيم اسلامی را هم با محک دست آوردهای عظيم
مشروطيت میسنجيم و به ناهنجاریهايش پی میبريم. باری، با اين سخن يادداشتم را بپايان برم که دکتر محمد مصدق روح مشروطيت را دريافته بود و اکنون خود به آن روح مبدل شده است. نام مصدق همان «کپسول زمان» است که کل ماجرای مشروطيت را در خود بصورتی فشرده دارد و بزرگداشت مصدق نيز، در هر شکل و هر کجائی، چيزی جز بزرگداشت مشروطيت و همهی قهرمانان آن نخواهد بود. يعنی، فايدهی بزرگداشت او آن است که ما، با اين کار، تاريخ تلاشهای معاصر خودمان برای رسيدن به آزادی، استقلال و حکومت ملی را جشن میگيريم و به نسل تازه و نسلهای آينده بشارت میدهيم که در پس آسمان تاريک اين سرشکستگی که رژيم اسلامی با خود آورده است ستارگان تابندهای هم وجود دارند که میتوان از آنها برای نو سازی فضای سياسی کشورمان الهام گرفت.
|
|