پيوند به مقدمه نجمه موسوی در نشريه آرش
پيوند به خانه اسماعيل نوری علا
نامه ای به پرويز شاپور جوان
اسماعيل نوری علا
توضيح: نشريه «آرش» به سردبيری پرويز قليچ خانی بخشی از شماره اخير خود را به بررسی کتاب «اولين تپش های عاشقانه ی قلبم» اختصاص داده است که مجموعه ای از نامه های فروغ فرخزاد است به شوهرش، پرويز شاپور. خانم نجمه موسوی که اداره اين بخش را بر عهده داشته يکی از نامه های اين مجموعه را انتخاب کرده و از عده ای از نويسندگان پرسيده است که: «قضاوت شما درباره ی محتويات اين نامه و شخصی که آن را نوشته چيست؟ آن را چگونه می يابيد و نويسنده آن را چطور ارزيابی می کنيد.» پرويز قليچ خوانی از من خواست که در اين «اقتراح» شرکت کنم و مطلب حاضر شکل اظهار نظر من است در مورد نامه و در پاسخ به به اين خواست دوست.
***
دوست جوان و عزيزم، از ديرور که نامه نامزدت، فروغ خانم، را به من داده ای که بخوانم و درباره آن اظهار نظر کنم، لحظه ای از فکر کردن درباره تو و همسر آينده ات باز نايستاده ام. وظيفه ای سخت را بر عهده من گذاشته ای که اميدوارم بتوانم از عهده آن برآيم. همينجا بگويم که فروغ خانم تو را زنی دست به قلم و خوشنويس يافته ام که در صورت خواندن و نوشتن بيشتر می تواند به نويسنده يا شاعری درخور توجه بدل شود. اميدوارم که چنين شود اما وظيفه ای که برايم تعيين کرده ای اظهار نظر در مورد توانائی های فروغ خانم نيست بلکه از من خواسته ای که قضاوتم را درباره محتويات نامه و نويسنده آن توضيح دهم.
من البته در طی معاشرت هامان دانسته ام که تو اين خانم را بسيار دوست می داری و قرار است با او ازدواج کنی؛ من هم نمی خواهم تو را از اين کار منع کنم اما لازم می دانم تا مطمئن شوم که تو نسبت به برخی مطالبی که از اين نامه بر می آيد آگاهی.
می خواهم بکوشم برای تو ـ و خودم ـ توضيح دهم که فروغ خانم تو چگونه شخصيتی است. . نخستين نکته ای که در اين نامه به چشمم می خورد از تضاد عميقی حکايت می کند که در ساختار روانی فروغ خانم تو وجود دارد و به او حالت انسانی دو شخصيته را بخشيده است. به اين چند نکته توجه کن:
- او از يکسو می گويد که «من فقط حاضرم اوامر تو را اطاعت کنم» اما، از سوی ديگر، سراسر نامه اش را به توضيح «روح گريزان از هر نوع انقياد» خويش اختصاص می دهد. يا از يکسو می گويد که «من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم» و ـ البته از ديد خود ـ به تشريح عقايد اگزيستانسياليست ها می پردازد و توضيح می دهد که «تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم» و، از سوی ديگر، می نويسد «آنها (يعنی اگزيستانسياليست ها) به اصول اخلاق و شرافت پشت پا زده اند.» يا افسوس می خورد که «در ميان اين قوم آزاده عصمت و طهارت معنی و مفهومی ندارد.» بنظر من يا يکی از اين دو سخن دروغ است (که شيوه نگارش نامه اين نظر را تأييد نمی کند) و يا نويسنده به دوپارگی عميق روحی دچار است و در نوعی بلاتکليفی و تعليق به سر می برد.
اين تضاد لاينحل را در جای ديگری هم می شود ديد، آنجا که از يکسو آرزو می کند شهامت داشته باشد تا «از ميان اين محيط، از ميان اين همه چيزهای مبتذل و عادی، بگريزد» و، از سوی ديگر، مقصد او از اين گريز نه رهائی و آزادی، که فرو نشستن در قفسی ديگر از عاديات است چرا که ـ در همان حال ـ آرزو می کند که: «بگريزم و به آغوش تو پناه آورم.»
دوست جوان و عزيزم؛ می دانم که به احتمال زياد تو پس از خواندن اين نامه آن را در جيب گذاشته، به تهران می روی، با فروغ خانم ازدواج می کنی، او را با خود به اينجا می آوری، و حتی ممکن است از او صاجب فرزندانی هم بشوی. اقرار می کنم که من نيز اگر در سن و سال تو بودم کاری چندان متفاوت با آنچه که فکر می کنم تو خواهی کرد نمی کردم. يعنی فکر می کنم که من هم اگر در سن و سال تو بودم، عليرغم همه ی دلشوره ها و اضطراب ها، نمی توانستم در برابر وسوسه ی هيجان انگيز وجود زنی چنين شوريده و شورانگيز مقاومت کنم. هرکس سوار قطارهای فراری پارک های بازی شده باشد معنای همآميزی خطر و لذت را می داند؛ ملغمه ای که به دوران جوانی تعلق دارد.
اما، بدين ترتيب، آشکار است که تو بايد خود را برای يک زندگی پر فراز و نشيب هم آماده کنی. ميل به پرواز و رهائی در وجود اين زن تا بينهايت گسترده است؛ اما او هنوز پرنده ی پرواز نکرده ای است که معنا و نتايج واقعی پرواز در آزادی را درک نمی کند. به همين دليل هم هست که در حال حاضر مقصد پروازش را در آغوش تو می بيند و عليه همه جهان می شورد تا «فقط از اوامر تو اطاعت کند» ـ حتی وقتی می نويسد «می دانم که تو، بر عکس من، طرفدار يک زندگی آرام هستی.» بدينسان، جای شک نيست که تو و آغوش تو نمی تواند آرام کننده اين، بقول حافظ، «شکاری ِ سرگشته» باشد و او چون از «وضع موجود» زندگی کنونی اش در خانه مادر و پدری به در آمد و به تو پيوست، پس از چندی، تو و زندگی با تو را نيز «مبتذل و عادی» می يابد و باز به پروازی ديگر می انديشد.
دوست عزيزم، نمی خواهم بگويم که اين زن هميشه اينگونه خواهد ماند، يا هيچوقت و هيچ کجا و به هيچ کس دل و سر نخواهد سپرد و تن به «مقررات و آداب و رسوم» نخواهد داد؛ اما يقين دارم که تا رسيدن به آن طمانينه و آرامش (که البته به معنای خروج قطعی از اين دوگانگی نيست اما ـ در ساحت اجتماعی ـ به يافتن راهکردها و اتخاذ روش هائی سازگارتر با محيط می انجامد) راه درازی در پيش روی دارد ـ راهی سرشار از پرواز و بال شکستگی و سقوط و جان گرفتن و برخاستن و دوباره پريدن. البته اگر او اين سعادت را داشته باشد که، در اين پروازها، ذهن و خرد و جان و روانش را نيز شرکت دهد و آنان را به سوی بلوغی معنوی و انسانی راهنما شود آنگاه خواهد توانست شوريدگی خويش را به نيروئی سازنده و آفريننده، و دو گانگی روانش را به سکوئی برای برجهيدن های بزرگ معنوی تبديل کند و، در اين بی قراری پايان ناپذير، سيمرغ وار به قله کوه های بلندی دسترسی يابد که از ديد من و تو پنهانند. اما اگر اين پرواز ها تنها به بال و پر تن او محدود شوند روزی نه چندان دور او را غوطه ور در حرمان و دلشکستگی و ايستاده بر آستانه ی خودکشی خواهی يافت.
دوست عزيزم؛ متأسفم که اين را می گويم اما، به گمان من، اين پرنده جـَلد توئی که از هم اکنون به او فهمانده ای که «طرفدار يک زندگی آرام هستی» نخواهد شد؛ پس اميدوارم اگر تصميم گرفتی که اين ازدواج را انجام دهی آماده اين هم باشی تا روزی که او از بام شانه های تو به سوی افق های ديگر می پرد تو خود را خسته و دلشکسته و در پشت سر وانهاده نيابی. تو شاخه ای هستی که او بر آن لانه می نهد و خانه می سازد؛ اما روزی که اين پرنده پريدن می آغازد چاره ای ندارد جز اينکه تو را و لانه را به جای نهد و برود.
دوست جوان و عزيزم، بگذار داستانی را برايت بگويم. من چهل سال پيش دوستی داشتم که نسخه بدل نويسنده اين نامه بود. با مردی همچون تو ازدواج کرده و از او صاحب پسری شده بود. اما عاقبت نتوانسته بود در آن خانه قرار و آرام بگيرد. روزی او گريخت و شوهر و فرزندش را در اندوهی ابدی باقی نهاد ـ بی آنکه خود توانسته باشد به آنچه که مردم عادی «خوشبختی» می نامند دست يابد. او شاعر بود و بيست و دو سه سالی بيش نداشت. اولين کتاب شعرش را با نام «اسير» به چاپ سپرد و در آن قطعه شعری بود به نام «خانه ی متروک» که به خوبی وضع و حال شاعرش را پيش روی خواننده ترسيم می کرد. بگذار چند خطش را با هم بخوانيم: «دانم اکنون ـ از آن خانه ی دور / شادی ِ زندگی پر گرفته // دانم اکنون که طفلی به زاری / ماتم از هجر مادر گرفته // ليک من ـ خسته جان و پريشان / می سپارم ره ِ آرزو را / يار من شعر و دلدار من شعر / می روم تا به دست آرم او را...»
دوست من؛ اين زن بی قرار از کتاب «اسير» به بن بست و «ديوار» رسيد و آنگاه ديوانه وار سر به «طغيان» برداشت. اگر در شعرهای اين کتاب آخر ژرف پيمائی کنی می بينی که او وقتی در روياروئی «عملی» با «ديوار» سديد زندگی اجتماعی طغيان کرد و ـ همه ی نکته در اين است ـ سعادت آن را داشت که اين طغيان يک شورشی راستين و انسان ساز باشد. او، سیاوش وار، به آتش زد، از دوگانگی های وجودش سکوئی ساخت و به سوی ماهی که شاعران در آسمان شعر می بينند چنگ انداخت و آن را گرفت و به روزگار خويش زنی يگانه شد ـ هم در ظاهر و هم در باطن. و کتاب بعدی شعرش را خود «تولدی ديگر» نام نهاد.
دوست عزيزم؛ من اين زن دوم را بيشتر از آن زن نخستين می شناختم. می ديدم که از راهی دراز آمده است. می ديدم که چگونه همه آن آتش و شورش همچنان با اوست؛ اين بار به آغوش مردی پناه برده بود که برايش نقش همان پدر و ملجاء گمشده را بازی می کرد اما، در عين حال، آنقدر گرفتار کارهای خويش بود که فرصت نداشت تا به دست و پای اين زن بپيچد و مقيدش کند.
و من لحظه های خوشبختی او را هم ديده ام؛ هنگام که پسرکی را که از جذام خانه آورده بود با خود به سينما آورد و به دوستانش معرفی کرد، هنگام که شعرش را در مجله ی «آرش» ديد که سيروس طاهباز در کافه نادری به دستش داد. ديدم که بی صدا می خنديد و حس رضايت همچون قطره ای بلور در گوشه چشمانش حلقه زده بود.
لحظات خشم او و مردش را هم ديده ام؛ مثلاً در شب عروسی سيروس طاهباز در هتل ونک ـ 41 سال پيش ـ که شاعر ما مست کرد و در ميان جمع به رقصيدن و خواندن آوازهای سازـ زن ـ ضربی پرداخت. مردش را ديدم که از خشم سرخ شده است و بخود می پيچد و کم مانده است که به صورت او کشيده ای بزند. ما او را از مجلس بيرون برديم. دو سه ساعتی در اطراف شهر رانندگی کرديم و او هم گريست و هم خنديد، هم فرياد زد و هم ترانه خواند. اما اين تضادها هنوز چندان اوج نمی گرفت که به گريزی ديگر بيانجامد. شايد هم اگر عمرش را تصادف اتومبيل قيچی نکرده بود، به زودی به اين رابطه هم پايان می داد. اما حالا زندگی او برای من مثل يک قصه ناتمام است. هرگز نتوانسته ام در ذهنم آن را به صورتی قانع کننده به پايان برم.
و آن روز سرد بهمن ماه را هم ديده ام، هنگام که همراه با دو سه نفری ديگر گوشه فرشی را که جسدش در آن پيچيده شده بود گرفتم و آن را به مرده شويخانه امامزاده اسماعيل زرگنده بردم تا ساعتی بعد برف های زمين قبرستان ظهيرالدوله را پس زنند و پيکر درهم شکسته ی در کفن پيچيده اش را به خاک های خيس بسپارند. می شنيدم؛ اين صدای او بود که در ابرها و شاخه های خشک و ناودان های پر هياهوی قبرستان همچنان به ما می گفت که: «پرواز را بخاطر بسپار / پرنده رفتنی است...»
دوست عزيزم، اگر نامزد تو هم چنين زنی است من هيچ وعده شيرينی برای تو ندارم اما دريغ است که روزگاری کوتاه را در کنار او به سر بری و ندانی که تو نيز جزئی از تاريخچه ی زندگی زنی خواهی شد که در آخرين ماه های زندگی اش می سرود: «اين کيست اين کسی که روی جاده ی ابديت / به سوی لحظه توحيد می رود / و ساعت هميشگی اش را / با منطق رياضی تفريق ها و تفرقه کوک می کند؟ // اين کيست، اين کسی که بانگ خروسان را / آغاز قلب روز نمی داند / آغاز بوی ناشتائی می داند.// اين کيست، اين کسی که تاج عشق به سر دارد / و در ميان جامه های عروسی پوسيده است؟»
دوست من؛ چه بد است که فروغ خانم تو هم، اگر همين مسير دوست جوانمرگ شده مرا بپيمايد، عاقبت در فصل بلندی از تاريخ ادبيات ما زندگی خواهد کرد که نام تو را تنها در چند صفحه اول آن خواهند نوشت.
بازگشت به خانه اسماعيل نوری علا
پيوند به مقدمه نجمه موسوی در نشريه آرش