به بخش مصاحبه های اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار   |  مقالات   |   اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  جمعه گردي ها  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا   |  کتابخانهء اينترنتي

مصاحبه ها | فعاليت ها  |  شرح حال  | آلبوم هاي عکس  |  نامه هاي سرگشاده   |  صفحات در قلمرو فرهنگدربارهء خط پرسيک  |  تماس  |  جستجو

پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  |  پيوند به پويشگران  |  پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي  | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد  | پيوند به بخش انگليسي

بهار 1377

پيوند به صفحهء اصلی

 

 

شعر مهاجر فارسی، حال و آينده‌ی آن
 

پاسخی‌به‌پرسش‌های دفتر شناخت،‌شماره‌ی‌مخصوص‌شعر مهاجر فارسی
به کوشش منوچهر سليمی و پيمان وهاب زاده (شماره پنجم، بهار
۱۳۷۷/۱۹۹۸)

- آيا پس از جابجايى بسيارى از شاعران ايرانى و جايگزينى آنان در سرزمين هاى ديگر، شعر معاصر ايران در خارج از كشور دستخوش تغيير و دگرگشت شده است؟ آيا مى توان از پديده ى تازه اى به نام شعر مهاجرت با اطمينان سخن گفت؟ اگر چنين است راستاها و ويژگى هاى شعر مهاجرت كدامند؟ رابطهء اين پديده با كليت شعر معاصر ايران را چگونه مى بينيد؟


شعر تبعيدی يا شعر مهاجر؟

اول. از نظر من، اينکه شما از اصطلاح «‌شعر مهاجر» برای طرح بحث حاضر استفاده کرده‌ايد اقدامی درست و اساسی‌ست‌. تاکنون همواره در بحث‌های جاری پيرامون شعر بعد از انقلاب غلبه با دو اصطلاح «‌شعر داخل کشور» و «‌شعر تبعيدی‌» بوده است و اصطلاح «‌شعر مهاجر» تعبير نسبتاً جديدی به حساب می‌آيد. با اين همه، مطرح شدن دو نام «‌شعر تبعيدی» و «‌شعر مهاجر»، هر چند که اکثراً در بحث‌های جاری به عنوان دو اصطلاح قابل تبديل به هم به کار گرفته می‌شوند، واقعاً نشان‌گر وجود دو نوع شعر فارسی در بيرون از مرزهای ايران است و، در نتيجه، توجه به تفاوت‌های اين دو نوع شعر مطالب زيادی را در مورد موضوع بحث ما روشن می‌کند. برخی ملاحظات را به اختصار تمام در اينجا ذکر می‌کنم‌:

آ _ «‌شعر تبعيد» شعری‌ست متعلق به داخل کشور که موقتاً، به لحاظ سياسی، به خارج از کشور آمده است. يعنی، موقتی بودن حضورش در خارج از کشور اصل هويت آن است. اما شعر «‌مهاجر» شعری‌ست که با اراده‌ی شاعر به خارج از کشور آمده تا در اينجا بماند و، در نتيجه، دائمی بودن حضورش در بيرون از مرزهای ايران معرف واقعيت آن است‌.
ب _ به لحاظ همين ماهيت، شعر تبعيدی همواره با بند نافی ذهنی به داخل کشور و مسائل آن وابسته است و، اگر چه در خارج حضوری عينی و فيزيکی دارد اما، ذهناً همچنان در داخل کشور به سر می‌برد. شعر مهاجرت اما بند ناف توجه بی‌واسطه‌ی خويش را با موجوديت فيزيکی‌ی داخل کشور بريده است و خيال استقلال دارد. نگاهی سريع به درونه‌ی شعرهايی که در خارج از ايران به چاپ می‌رسند نشان می‌دهد که اين تفکيک کار چندان پيچيده‌ای نيست‌.
پ _ مخاطب شعر تبعيد مردم داخل کشور و تبعيديان خارج‌اند. يعنی اين شعر نه به مکان زيست شاعر و نه به مخاطبی که با مسائل اينجايی درگير است کاری ندارد و برای مخاطب داخلی و تبعيدی و با توجه به خواست‌ها و مسائل آنان ساخته می‌شود. مخاطب شعر مهاجر اما همه‌ی فارسی‌زبانان _ چه در ايران و چه در هر کجای جهان که باشند _ است‌.
ت _ شاعر تبعيدی می‌کوشد تا در جريان زندگی خارج از کشور حل نشود؛ اگر بتواند کار نمی‌کند، با مسائل روزمره‌ی محيط سر و کار ندارد، فکر و ذکرش ايران و مسائل آن است‌. شاعر مهاجر اما آمده است که بماند و حل شود. کار می‌گيرد، زندگی به راه می‌اندازد، و نسبت به جريانات محيط زيست بلافاصله‌ی خود حساسيت نشان می‌دهد.
ث _ شاعر تبعيدی، که می‌کوشد از راه دور در متن حوادث اجتماعی و فرهنگی و سياسی‌ی وطن خود حضور داشته باشد، با گذشت زمان و ادامه‌ی برقراری‌ی شرايط ناهنجار سياسی در داخل کشور، رفته رفته با مصالح کار خود ارتباطی ذهنی و تجريدی پيدا می‌کند، شعرش از واقعيت عينی خارج می‌شود و نوعی ناهمزمانی معنوی بر کارش حاکم می‌گردد. او، از يک سو، اسير حوادث و زندگی‌ی عينی‌ی اطراف خويش است و، از سوی ديگر، می‌کوشد تا به آنها اعتنايی نکرده و همه‌ی حواس خود را معطوف زندگی و وقايع داخل کشور کند. شاعر مهاجر اما امکان آن را دارد که زمينه‌ی عينی‌ی کار خويش را محفوظ بدارد.

دوم. پس، چنين فرض می‌کنم که شما نيز با اشراف به اين تفاوت ماهوی، در اقتراح خود از اصطلاح «‌شعر مهاجر» استفاده کرده‌ايد. يعنی، پرسش شما شامل مثلاً شعر و کار شاعرانی که بيشترينشان در «‌کانون نويسندگان در تبعيد» و «‌انجمن قلم در تبعيد» گرد آمده‌اند نمی‌شود. شاعر مهاجری که به زبان فارسی شعر می‌گويد چه بسا که اکنون ديگر حتی تابعيت خود را هم عوض کرده باشد و ديگر اتريشی يا استراليايی يا کانادايی يا شيليايی و يا فرانسوی محسوب شود. در همين ارتباط است حتی که من فکر می‌کنم گردانندگان نهادهايی با پسوند «‌در تبعيد» بايد در اساسنامه‌های خود شرايط عضويت نويسندگان فارسی‌زبان غير ايرانی را نيز بگنجانند و يا حتی چنين عضويتی را ممنوع سازند. باری، اگر بخواهيم به وضعيت شعر مهاجر بدون توجه به اين تفاوت‌های ماهوی بپردازيم بر کار ما همان خواهد رفت که بر کتاب ميرزاآقا عسگری رفته است. از منظری که من از آن سخن می‌گويم، استفاده‌ای نظير کاربرد او از اصطلاحات «‌شاعران مهاجر» و «‌مهاجران شاعر» به کلی بی‌معنی‌ست و جز خلط مبحث نتيجه‌ی ديگری به دست نمی‌دهد. به همين منوال می‌توانم بيافزايم که اگر در جستجوی مشخصاتی برای شعر مهاجر آفريده شده در يکی دو دهه‌ی گذشته باشيم، بی‌معنی خواهد بود که اين مشخصات را در شعر شاعرانی که خود را «‌تبعيدی» می‌دانند جستجو کنيم‌؛ چرا که تنها و مهم‌ترين نشانه‌ی در خارج از کشور ساخته شدن شعر اين شاعران همان ضجه و مويه‌ای‌ست که آنان به ياد وطن دوردست يا از دست رفته به راه می‌اندازند و، در غير اين صورت، هنوز و همچنان، و در خواب و بيداری، در جستجوی موجوديت فيزيکی‌ی کوچه و پس‌کوچه‌های زادگاه در دوردست نشسته‌ی خويشند. اينگونه شاعران اگر از محل جديد زندگی خود نيز سخنی می‌گويند محتوای سخنشان صرفاً منفی و پس‌زننده است‌؛ اينجا را دوست ندارند، آن را «‌بيدرکجا»‌ی تعليق و بی‌هويتی می‌يابند که همه چيزش نسبت به همه چيز وطن بد و ناخرسندی‌آور است‌. يعنی، می‌خواهم بگويم، تا زمانی که حساب «‌شعر تبعيد» را _ که از نظر عددی شاعرانش سرشناس‌ترند _ از حساب «‌شعر مهاجر» جدا نکنيم، نمی‌توانيم راهی به سوی بررسی‌ی مشخصات شعری که محصول واقعی‌ی خارج کشور است از يک سو و گمانه‌زنی نسبت به آينده‌ی آن، از سوی ديگر، پيدا کنيم‌.

سوم. همينجا بی‌فاصله بگويم که البته و اما داشتن پرسش و پاسخ با وطنی که پشت سر گذاشته شده مختص شاعران تبعيدی نيست و، در واقع، اگر نيک بنگريم، شاعران تبعيدی اساساً پرسش و پاسخی فلسفی‌_‌فرهنگی با زادگاه خويش ندارند چرا که رابطه‌ی خويش با آن را هرگز در معرض تهديدی بنيانی نمی‌بينند که، بر اثر آن، به بازنگری‌ی اين رابطه و رسيدگی به مسئله‌ی هويت خود بپردازند. اين پرسش و پاسخ عاطفی و ذهنی نيز در واقع و منحصراً در قلمرو و در دستور کار شاعر مهاجر قرار دارد. چرا که شاعر مهاجر آمده است تا، يا تصميم گرفته است که، برنگردد، بماند و در جامعه‌ی جديد حل شود و، در نتيجه، با هزار و يک دلهره و پرسش اساسی و مسئله‌ی بنيادی دست به گريبان است. يعنی، اتفاقاً يکی از مشخصات شعر مهاجر وجود گفتگويی دائمی بين شاعر مهاجر و آن خويشتنی‌ست که در خاکی ديگر هويت فرهنگی‌ی خود را به دست آورده است. شاعر مهاجر اکنون، داوطلبانه، همين خويشتن و هويت را در معرض توفان مهاجرت قرار داده است و از اين تقابل صورت مسئله‌ای عاطفی، اخلاقی، فلسفی، و فرهنگی ساخته است که ناچار است با آن دست به گريبان شود.


تعريف شعر به عنوان يک وجه تفاوت‌

هر شعر مهاجری از لحاظ تئوريک و معنوی نيز دستخوش تغييری عظيم می‌شود. يعنی، شعر از لحاظ تعريف نيز در جريان مهاجرت دستخوش دگرگونی‌ست و به همين دليل نيز هست که ناگزيرم در اينجا و پيش از ادامه‌ی بحث درباره‌ی شعر مهاجر، به برخی ملاحظات در مورد ماهيت شعر بپردازم تا ديدگاهی که از آن بر منظره‌ی عمومی‌ی شعر، شعر فارسی، شعر مهاجر و شعر تبعيدی نگاه می‌کنم بر خواننده‌ی اين سطور پوشيده نماند.

اول. شعر در رابطه با زبان، يا شعر فارسی در ارتباط با زبان فارسی، به دو صورت قابل تعريف و شناخت است‌: يکی آن که بگوييم «‌شعر هنری زبانی‌ست‌» و يکی آن که معتقد باشيم «‌شعر هنری است که در زبان بيان می‌شود». به اعتقاد من، اگر تاريخ شعر فارسی را از منظر اين تفکيک تئوريک نگاه کنيم خواهيم ديد که تا آغاز دهه‌ی ۱۳۴۰ همواره تسلط و توفق با تعريف نخست بوده است و همين امر راه را بر تاخت و تاز سخنوران و زبان‌بازان و وزن‌آوران و بحرپيمايان در عرصه‌ی شعر فارسی گشوده است‌. تسلط عامل زبان‌آوری و موزون‌سازی (که خود در مقوله‌ی زبان‌آوری می‌گنجد يا زمينه‌ساز آن می‌شود) چنان بوده است که، تا پيش از اين دهه، نه شاعران کلاسيک و نه شاعران نوآور ما هيچ کدام نتوانسته‌اند، يا جرأت نکرده‌اند، از آن عدول کنند. نتيجه چه بوده است؟ مولوی‌ی شاعر اگر چه از اين قيود به جان آمده اما آنها را رعايت کرده است‌؛ نيمای نوآور اگر چه با کل سنت شاعری‌ی زبان فارسی درافتاده اما دل عدول از وزن را نداشته است‌؛ و آنگاه شاگردان او، مهدی اخوان ثالث و احمد شاملو، هر يک به گونه‌ای در خدمت همان تصور کلاسيک از مفهوم شعر (به عنوان منزلگاه سخنوری و زبان‌آوری) قرار گرفته‌اند _ هر دو با زبان‌هايی بسا فاخرتر از زبان نيما يوشيج و هر يک به عنوان نمودی نو از تصوری کهن‌: اخوان مرزهای زبان‌آوری و زبان‌بازی‌ی موزون را در حوزه‌ی شعر نوی نيمايی به غايت کشانده و احمد شاملو، که با جسارتی بزرگ از وزن و بحربازی مألوف تن زده، زبان‌آوری‌ی منثور را به غايتی ديگر رهنمون شده است‌. بدينسان، و به نظر من، تنها در دهه‌ی ۱۳۴۰ است که، هم در حوزه‌ی زبان موزون و هم در قلمرو زبان منثور، شاعران به کارکردهای ساختاری‌ی زبان توجه کرده و از اصل کهن «‌زبان‌آفرينی به خاطر زبان‌آفرينی‌» و استفاده از تزئين کاری‌های بيهوده‌ی زبانی عدول می‌کنند. در اين مورد نه تنها بايد به نقش راهگشای فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و يدالله رويايی اشاره کرد بلکه بايد سهم مهم را از آن نسل جوان‌تر شاعران آن دهه، يعنی کسانی همچون محمدعلی سپانلو و احمدرضا احمدی و همه‌ی آن شاعرانی که اکنون در حوزه‌ی «‌شعر موج نو» و «‌شعر حجم‌» رده‌بندی می‌شوند دانست. کار همه‌ی اين‌ها بر مبنای نگاهی تازه به کارکرد زبان در شعر استوار بوده است‌. در کار آنان زبان به سوی حل شدن در کل شعر و رسيدن به شفافيت اثرگذار دکلاماسيون طبيعی (که آرزوی نيما بود) حرکت کرده است. اما، متأسفانه، اوضاع اسفبار سياسی در دهه‌ی ۵۰ و آنگاه حدوث انقلابی واپس‌گرا در دهه‌ی ۶۰ اين جريان را برای بيست سالی متوقف ساخته است‌.

۲. شايد بتوان ۱۵ سال اخير را دورانِ از سرگرفته شدن جريان بريدن از تعريف سنتی‌ی شعر و رسيدن به تعريف امروزين آن (لااقل در حوزه‌ی نقش زبان در ساختار شعر) دانست‌. در اين مدت است که ما ديگرباره شاهد جان گرفتن بحث‌های اساسی درباره‌ی شعر و آينده‌ی شعر فارسی هستيم. پيش از آن، حتی اگر حکومت ملايان را نتيجه‌ی طبيعی فرگشت‌های سياسی‌_‌اجتماعی‌ی دو دهه‌ی قبل از انقلاب ندانيم، باز نمی‌توانيم منکر تمايل عمده‌ای که در دل جريان‌های بيست ساله‌ی قبل از انقلاب، و سپس در طی‌ی جريان خود انقلاب، برای بازگشت به سنت و رسيدن به يک هويت مثلاً «‌خودی‌ی غربی نشده‌» وجود داشت بشويم. اين تمايل عمده موجب آن گشته است که جريان «‌بازگشت‌» به صورتی فراگير عمل کند و، طبعاً، تسلط ديگرباره‌ی نگرش سنتی به شعر و به زبان، به عنوان عنصر اصلی‌ی شعر، را با خود به همراه آورد. اما حدوث انقلاب و خروج بيش از ۵ر۱ ميليون ايرانی‌ی باسواد از ايران موجب آن گشته است که جدايی‌ی بين دو نوع نگرش به ماهيت تئوريک شعر نيز بيشتر به خارج از ايران منتقل شده و کمتر در داخل کشور رشد کند: فشار برای بازگشت به سنت در خارج از کشور کمتر وجود داشته است و يا اگر وجود داشته نتوانسته است به دلايل بسيار به صورت امری اجتناب‌ناپذير عمل کند. اين نکته به خصوص زمانی مشخص‌تر می‌شود که می‌بينيم شعر تبعيدی از اين مشخصه‌ی مهم عدول از سنت چندان به طور جدی برخوردار نيست و، به موازات جريانات داخل کشور، دستخوش روند گسترده‌ی «‌بازگشت‌» است و ميزان غزل/‌قصيده‌ای که از جانب شاعران تبعيدی صادر می‌شود کمتر از توليدات داخل کشور نيست‌. باری، به همه‌ی اين دلايل است که می‌گويم شعر مهاجرت به طور طبيعی به تعريف غيرسنتی شعر تمايل بيشتری دارد.

مشخصات شعر مهاجر

حال، در پيگشت اين تصفيه و حسابرسی، می‌توان به شرح مشخصات ويژه‌ی شعر مهاجر پرداخت‌. برای شروع کار بايد مبحث شعر مهاجر را در دو ساحت بررسی کرد: يکی هويت نظری و عمومی‌ی شعر مهاجر و، ديگری، مشخصات خاص شعر فارسی‌ی مهاجر.

اول. واضح است که هويت نظری‌ی شعر مهاجر را بايد در طبيعت مهاجر آن جستجو کرد. به عبارت ديگر، شعری که از زادگاه خويش خارج شده و در معرض توفان مهاجرت قرار گرفته است ابتدا، بنا بر قانون داروينی‌ی تنازع بقا و سپس بر اساس قوانين طبيعی‌ی توطن، دستخوش تغيير می‌شود. بنابراين، بدون شناختن شرايط محيطی اين شعر، شناخت تغييرات و آينده‌ی آن ممکن نيست‌. يعنی، تغيير و جدا شدن از شکل‌های زادگاهی صرفاً مختص شعر فارسی و مهاجران فارسی‌زبان نيست‌. اين تغيير برای هر شعری که به مهاجرت کشيده شود پيش می‌آيد و طبيعی‌ست اگر ناگزير باشيم مهم‌ترين حوزه‌ی تغيير را در همان زبان مورد استفاده‌ی شاعر مهاجر جستجو کنيم‌. نکته در اين است که، برخلاف شاعران بومی و تبعيدی، شاعر مهاجر به خاطر وسوسه‌های زبان‌آوری نيست که دل به متغير شدن زبان شعرش می‌سپارد بلکه، برعکس، تغييرات ناشی از مهاجرت به طور مستمر او را از حوزه‌ی زبان‌بازی خارج کرده و استفاده‌ی طبيعی و کارکردی از زبان را بر او تحميل می‌کنند. در عين حال، زندگی در محيط جديد از دو سو درونه‌ی شعر مهاجر را تغيير می‌دهد. از يک سو تجربه‌ها و تماشاهای زندگی‌ی تازه محتوای شعرش را متغير می‌سازند و، از سوی ديگر، آشنايی با مباحث شعری‌ی زبان‌های موطن جديد نگرش شاعر را به شعر خود دگرگون می‌کند. يعنی، نتيجه‌ی طبيعی‌ی روند تغيير، دور شدن شعر مهاجر از نمودهای شعر سرزمين مهاجرفِرِست و نزديک شدن آن به حال و هوای شعر موطن جديد است. بدينسان، اگر بتوانيم برای شعر نيز تعلقات ملی قائل باشيم، آنگاه اين شعر مهاجر، در سير تحولات خود و مآلاً، جزيی از ادبيات سرزمين مهاجرپذير محسوب می‌شود که وجه بيانی‌ی خود را در زبان سرزمين مهاجرفرست می‌سازد. به همين دليل است که مثلاً شعر استراليا شعر استرالياست هر چند که به زبان انگليسی ساخته می‌شود و شعر انگليسی‌زبان امريکا نيز شعری امريکايی‌ست و نه شعری با مليت انگليسی‌.

 دوم. شعر فارسی مهاجر نيز گريزی ندارد جز اينکه از مسير اين تحول طبيعی بگذرد. به همين دليل است که، به اعتقاد من، باگذشت زمان، شعر مهاجر فارسی اگر چه شعری فارسی‌زبان باقی می‌ماند اما ديگر نمی‌توان از آن به عنوان شعری ايرانی نيز ياد کرد. شعر فارسی‌ی مهاجر، اگر آينده‌ای داشته باشد (و اين امری است که در بخش ديگر اين مقاله به آن خواهم پرداخت) شعری خواهد بود با ويژگی‌هايی جدا از مشخصات شعر آفريده شده در ايران‌؛ همان‌گونه که شعر تاجيکستان و افغانستان نيز دارای مشخصات ويژه‌ی خويشند، در حالی که هر دو به زبان فارسی ساخته می‌شوند. باری، عقيده دارم که اگر نگاه تئوريک ما به اين شعر از توانايی و گستردگی‌ی کافی برخوردار باشد، گريزی جز پذيرش اين امر نداريم که مشخصات شعر فارسی‌زبان را بايد، نه در تشابهات اين شعر با آفريده‌های داخل کشور بلکه در تفاوت‌های اين دو جستجو کرد. همانطور که قبلاً اشاره کردم، در اين لحظه از تاريخ مهاجرت ما، که گستره‌ای تقريباً بيست ساله را در بر می‌گيرد، آنچه بيش از هر چيز بارز است به نوع برخورد شاعر با زبان مربوط می‌شود. اينکه شعر مهاجر، در اکثريت جلوه‌های خود، زبان موزون را کنار گذاشته و در ساحت شعر منثور نيز از افراط‌کاری‌های زبان‌آورانه‌ی شاملويی پرهيز می‌کند خود نشانه‌ی روند طبيعی‌گرايی‌ی شاعر در وجه زبانی‌ی کار خويش است‌. البته ممکن است که کمرنگ شدن ترفندهای زبانی‌ی شعر کلاسيک، شعر نيمايی و شعر شاملويی را به ناتوانی‌های شاعران مهاجر در استفاده‌ی سخنورانه از زبان نسبت داد. اين نوع داوری بی‌پيشينه نيست‌. در همان دهه‌ی ۱۳۴۰ نيز شاعران شعر موج نو و شعر حجم به اين قصور متهم بودند که قدرت اداره‌ی زبان شعر خود را ندارند و گريزشان از شعر کلاسيک و نيمايی و شاملويی بيشتر به علت ضعف آنهاست تا تصميم تئوريک‌شان به بازنگری در ماهيت شعر. همين ايراد اکنون در خارج از کشور و از جانب شاعران تبعيدی بر شاعران مهاجر گرفته می‌شود. اما تجربه‌ی سی سال اخير نشان داده است که، اگر لازم باشد، اينگونه توانايی‌ها را با گذشت زمان و تمرين‌های مداوم می‌توان به دست آورد. شاعران موج نو و شعر حجم اکنون از مرز ۵۰ سالگی گذشته و سی سالی فرصت داشته‌اند تا به اين گونه تمرين‌ها بپردازند. اما حاصل کار چه بوده است؟ ميزان بازگشت اين گونه شاعران به سنت‌های شعری‌ی کلاسيک و نيمايی و شاملويی بسيار اندک است و بيشترين آنان در راهی که آگاهانه پيش گرفته بودند باقی مانده و توانسته‌اند ميرائی از تجربه‌های خلاقه و جديد را برای نسل ۱۵ سال اخير باقی بگذارند. به عبارت ديگر، اگر کسانی بخواهند همه‌ی زير و بم‌های روند تغيير (به معنی‌ی دور شدن از تعريف سنتی‌ی رابطه‌ی شعر با زبان، و نزديگشت به تعريف جديد) را با متهم کردن شاعران مهاجر به بی‌سوادی و ناآگاهی حل و فصل کنند، بی‌شک راهشان خطاست و، لاجرم، به نتايج اشتباه‌آميز نيز خواهند رسيد. شعر خارج از کشور به طور طبيعی از پوسته‌ی ساختگی‌ی زبان موزون و زبان‌آوری‌های تزئينی خارج شده و می‌رود تا به درک نوين و کارکرد مستقلی از نقش زبان در شعر برسد. همچنين، اين شعر، با دور شدن از وسوسه‌های دائم زبانی، به «‌جوهر منتشر شعر» که در ساحت «‌تصويرسازی» تجلی می‌کند بيشتر نزديک می‌شود. شعر مهاجر، در مقايسه با شعر داخل کشور و شعر تبعيدی، از زبانی نرم‌تر و بيانی تصويری تر برخوردار است و، با رهايی از شر سنن و صنايع زبان‌آوری و سخنوری، فرصت آن را می‌يابد که خلاقيت شاعر را در حوزه‌های اصيلی هم‌چون تصوير، اشاره و رجوع، و تجسم عاطفی‌ی تجربه‌ها بکشاند. اين‌ها که می‌گويم صرفاً مشخصات کلی اما مسلط شعر مهاجرند و ای بسا مشخصات بارز ديگری هم وجود دارند که از چشم من به دو مانده‌اند.

آينده‌ی شعر مهاجر

اول. اين نکته طبيعی‌ست که «‌اصلی شدنِ‌» يک زبان در سرزمينی جديد ضامن استدام و آينده‌داری‌ی آن زبان در آن سرزمين است‌؛ چرا که همه‌ی نهادها و سازمان‌های رسمی و غيررسمی، سنتی و غيرسنتی‌ی جامعه‌ی جديد از اين زبان برای ارتباطات مفهومی‌ی خود استفاده می‌کنند و آن را وسيله‌ی انتقال مواريث فرهنگی و اجتماعی خود قرار داده و از آن به عنوان بستری برای رونق بخشيدن به نوآوری‌ها مادی و معنوی استفاده می‌کنند. در همين راستاست که بايد به تفاوتی اساسی مابين مثلاً شعر زبان انگليسی در خارج از انگليس، و شعر زبان فارسی در خارج از ايران توجه داشت _ تفاوتی که چگونگی‌ی شعر مهاجر فارسی را در آينده تعيين می‌کند. اين تفاوت از آنجا ناشی می‌شود که در طی چهار قرن گذشته زبان انگليسی با مهاجرانی همراه بوده است که در سرزمين‌های تازه به اکثريت رسيده و اين زبان را زبان اصلی‌ی مواطن جديد خود ساخته‌اند. متاسفانه، در پايانه‌ی قرن بيستم، چنين امکانی برای زبان فارسی وجود ندارد و اين زبان، در همه‌ی سرزمين‌های مهاجرپذير، به عنوان زبان اقليت باقی می‌ماند. در چنين حالتی ديگر نمی‌توان بلافاصله و بی‌چون و چرا، به آينده‌ی اين زبان و، در نتيجه، آينده‌ی ادبيات و شعری که در قلمروی آن آفريده می‌شود، اميدوار بود. تجربه نشان داده است که فرگشت قدرتمند يکی شدن و حل گشتن در وجوه مختلف زندگی‌ی غالب در سرزمين‌ها مهاجرپذير، مهاجران را، در طی چند نسل، از مشخصات ماهوی و اصلی‌ی خويش محروم ساخته و آنها را به حال و رنگ سرزمين‌های نو درمی‌آورد. يعنی، در برابر وجوه غالب فرهنگی‌ی نوين، ميراثی که مهاجران با خود دارند، در طی دو سه نسل، رنگ می‌بازند و گم می‌شوند. سرزمين مهاجرپذير همچون ديگی درهم جوش همه چيز را در خود می‌گوارد و به رنگ خويش درمی‌آورد. از اين منظر که بنگريم، در بلندمدت نمی‌توان برای شعر فارسی‌ی خارج از کشور آينده‌ای قائل بود. اين روندِ يکی‌ساز و همشکل‌کننده از فرزندان مهاجران مردمانی غيرمهاجر خواهد ساخت که ديگر نيازی به وابستگی با فرهنگ آباءِ خود ندارند. ما از هم‌اکنون شاهد آن هستيم که فرزندان نسل نخست مهاجر ايرانی زبان‌های محل اقامت خود را به عنوان زبان اصلی‌ی خويش به کار می‌برند و چه داعی دارد که فکر کنيم برخی از نوادگانِ آنان، که دارای ذوق شاعری باشند، برای کار خلاقه‌ی خويش زبان فارسی را انتخاب خواهند کرد؟

دوم. می‌دانم که پرسش بالا مزه‌ای تلخ و منفی دارد. و، از آنجا که دوست ندارم فقط به جنبه‌های منفی‌ی يک بحث بپردازم، همين جا اضافه می‌کنم که اگر ما به حفظ و استدام حداقل‌هايی برای آينده‌ی شعر فارسی‌ی خارج کشور علاقمند باشيم آنگاه کارمان، به جای گمانه‌زنی در امر آينده‌ی شعر فارسی در خارج از کشور، به شناخت موانع يادگيری و گسترش زبان فارسی در بين فرزندان مهاجران تبديل می‌شود. اما، با اين دگرگشت موضوعی، ادامه‌ی اين مقاله نيز به وسعت ميدان ديگری نيازمند می‌شود. لاجرم و در اينجا، فقط با اشاره به يک نکته‌ی ديگر، حرفم را تمام کنم‌: از خود می‌پرسم چه فرق است ميان مثلاً فرزندان ترک‌زبان‌ها و کردزبان‌های داخل ايران که از مواطن خود به شهرهای فارسی‌زبان مهاجرت می‌کنند با فرزندان ما فارسی‌زبانانی که به خارج کشور آمده‌ايم‌؟ چرا آنان می‌توانند، به خصوص در غياب هرگونه وسائل خواندن و نوشتن به ترکی و کردی، زبان بومی‌ی خويش را به فرزندانشان بياموزند و ما نمی‌توانيم‌؟ و يا، نه، شايد من اشتباه می‌کنم و آنان نيز در طی يکی دو نسل کلاً در محيط فارسی‌زبان حل می‌شوند و زبان بومی‌ی پدرانشان را به دست فراموشی می‌سپارند. به هر حال، اگر بخواهيم سرنوشت اين اقليت‌ها را به سرنوشت اقليت‌های خودمان در خارج کشور مقايسه کنيم، می‌توانيم به اين نتيجه‌ی تئوريک برسيم که داشتن «‌ارتباط معنوی‌» با سرزمين مهاجرفرست لازمه‌ی بقای استفاده از زبان آن سرزمين است. و شايد يکی از دلايل منحل شدن کامل فرهنگ نسل‌های مهاجر در فرهنگ جوامع مهاجرپذير نيز همين قطع ارتباط نسل‌های بعدی مهاجران با سرزمين مهاجرفرست بوده است، حال آنکه خانواده‌های ترک و کردی که مثلاً به تهران مهاجرت می‌کنند دچار چنين انقطاعی نمی‌شوند. اگر اين ملاحظه حتی تا حدودی درست باشد، شخص علاقمند بلافاصله متوجه موانع برقراری ارتباط و موجبات چنين قطع رابطه‌ای می‌شود و آنگاه پرسشی نوين پيش روی ما می‌نشيند: اين رابطه را چگونه می‌توان برقرار کرد؟ و آن موانع کدامند؟

سوم. اينجاست که من به سرچشمه‌های نگاه يأس‌آميز خود به آينده‌ی زبان فارسی در خارج کشور می‌رسم‌. مثلاً کافی‌ست در اين زمينه به مقاومت در برابر فکر سوارکردن زبان فارسی بر شکل اصلاح شده‌ای از خط لاتين (که من آن را خط «‌پرسيک‌» خوانده‌ام) توجه کنيم‌. اين کار ساده که موجب می‌شود نسل‌های آينده‌ی مهاجران ايرانی لااقل بتوانند آن متون فارسی را که با خطی آشنا برای آنها نوشته شده بخوانند، از همه سو در معرض حمله قرار دارد. مخالفان از پی‌آمدهايی همچون قطع فرهنگی‌ی ناشی از تغيير خط سخن می‌گويند بی‌آنکه متوجه شروع قاطع اين قطع فرهنگی درست به خاطر عوض نکردن خط باشند. سخنم را چنين تمام کنم‌: با اينکه از هم‌اکنون می‌بينيم که چيزی به نام شعر فارسی‌ی مهاجر در حال شکل گرفتن است و در اين شکل گرفتن به ساحت‌های هيجان‌انگيز جديدی دست می‌يابد که می‌توانند شعر فارسی را رونقی نوين بخشند اما، اين بالندگی به وسيله‌ی عناصر مهمی که بی‌توجهی‌ی کنونی ما و قدرت بی‌رحم آينده نام دارند مورد تهديد قرار گرفته است‌. و، از آنجا که آينده‌ی شعر فارسی‌ی مهاجر در گروی آينده‌ی زبان فارسی در خارج کشور است، می‌خواهم هشدار دهم که تک تک ما، چه بخواهيم و چه نه، در شکل گرفتن يا نگرفتن اين آينده سهيم و مسئوليم. تفاوت انسان با ديگر موجودات زنده در اين هم هست که اگر چه او نيز، مثل همه‌ی آنها، و در مسير تاريخی‌ی تحولات طبيعی، گريزی از تابعيت از طبيعت ندارد اما، به مدد آگاهی نسبت به قوانين اين تحولات، می‌تواند پايدار و برقرار و آفريننده باقی بماند. پس ميزان آگاهی‌ی ما از قوانين اين تحول و حدود اراده‌ی ما برای دخالت در فرگشت آن، کليد مرگ و زندگی‌ی شعر فارسی‌ی مهاجر است‌

 

آرشيو کلي آثار

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA