خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   جمعه گردی ها

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 31 تير 1384 ـ 22 جولای 2005 ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

شاعر در خواب

 

           يک سال از پيروزی فقها بر انقلاب 1357 می گذشت. زمين و زمان در تله ی «اسلامی شدن» گير افتاده بود. جنگ شعله برکشيده و ايران را در خود می سوخت. من کارشناس امور فرهنگی سازمان برنامه و بودجه بودم و شش ماهی بود که در مديريت آموزش و پرورش آن عضويت يافته بودم؛ کاری که نبود تا بگويم «کار می کردم». هم اطاقم يکی از شاعران مشهور زمانه بود که از او با عنوان «ه. م.» نام خواهم برد.

          بر راهروهای مديريت های سازمان گرد مرده ريخته بودند.  کسی با کارمندان قديمی کاری نداشت. گروهی تقاضای بازنشستگی کرده و گروهی هم مشمول «پاکسازی» شده بودند. بقيه هم نگران و سرگردان چای می خوردند و کتاب و روزنامه می خواندند. ديگر کسی جرأت گفتگو کردن نداشت.

          رفيق شاعر من هر روز صبح درست سر موقع از راه می رسيد، سلامی می کرد، چای سفارش می داد، دو قرص واليومی را که بدقت در زرورق پيچيده بود روی ميز می گذاشت، چای را که از پيشخدمت می گرفت با طئنی و همراه قرص ها می خورد، صندلی چرخ دارش را عقب می کشيد، پايش را روی ميز می گذاشت و، پيش از آنکه خواب روزانه را آغاز کند، سخن هر روزه اش را زمزمه می کرد که: «کاش مقدار زيادی از اين قرص ها را در منبع آب شهر می ريختند و همه آسوده می شدند.» و گاه حتی در وسط همين گفته خواب می آمد و او را می برد. قرارمان اين بود که ساعت سه و نيم بعد از ظهر بيدارش کنم تا به خانه برگردد.

          من اما هيچ خوابی در چشم نداشتم. از سراسر جهان صدای تلاوت قرآن می آمد؛ از پنجره که بيرون را نگاه می کردی صف طويل جنازه ی شهدای جنگ را می ديدی که ـ پيچيده در پرچم ايران ـ از جلوی ساختمان مجلس شورا مشروطه، که اکنون مقر کميته ی مرکزی انقلاب بود، رد می شدند.

          ظهر که می شد پيشخدمت بر درهای اطاق ها تلنگر می زد و، بی آنکه به داخل آيد، خبرمان می کرد که «وقت نماز ظهر» رسده است. هنوز می شد انتخاب کرد و نرفت. هنوز فرمان عمومی وجوب شرکت در نماز صادر نشده بود. اما خيلی از همکاران سابق را می شناختم که عابد و زاهد و مسلمانا شده و ظهرها برای ادای چهارگانه هاشان به نمازخانه ی موقت سازمان می رفتند. من و رفيق خفته ام اما هنوز آنجا را نديده بوديم.

          من عاقبت توانستم از آن ملک بيرون بيايم اما رفيق شاعرم آنجا جا ماند و می دانم که هنوز هم آنجاست. اغلب از خودم می پرسم «او حالا چه می کند؟ وضع خوابش چگونه است؟ در انتخابات اخير شرکت کرده است يا نه؟ مردم را برای رأی دادن به هاشمی رفسنجانی تشويق کرده است يا نه؟» و برای پرسش هايم پاسخی ندارم.

          فقط ده سال پيش، از يکی از رفقای مشترکمان که از لندن به ديدار ما آمده بود شنيدم که شاعر را يکبار چندين سال پيش تر در لندن ديده است ـ سرگردان و خوابزده در يکی از ايستگاه های قديمی قطارهای زيرزمينی لندن. جلو رفته و به شاعر سلام کرده بوده است. می گفت شاعر سخت يکه خورده و ترسيده بود. گفته بود «فلانی به من کاری نداشته باش؛ آنها همه جا در تعقيب من هستند. من فردا دارم بر می گردم. آمده ام فقط يک نفس بکشم و برگردم. اما آنها همه جا دنبال من هستند. لطفا با من حرف نزن و از من دور شو.»

          رفيقمان کنار کشيده و از دور او را پائيده بود. «ه. م.» مرتباً اطرافش را نگريسته و بشدت ترس خورده و نگران بوده است. قطار که آمده او خودش را به درون آن پرتاب کرده، بر صندلی لميده، و چشم هايش را بسته بوده. رفيقم می گفت «طوری که انگار صد سال است خوابيده.»

          و من اين روزها، وقتی از پنجره ی اطاقم به سکوت سبز و بی تشويش روبرويم خيره می شوم، يکباره بمب هائی تازه را می بينم که اصول گرايان اسلامی در قطارهای لندن منفجر میکنند و شاعر را تکه تکه به آسمان عليين می فرستند. اما اين فقط يک تصور است. او آنجاست، شايد پشت همان ميز سازمان برنامه. و اکنون خرناسه ی آرام و آسوده اش به ضربآهنگ دائم موسيقی التقاطی تلاوت قرآن و سکوت باد زده ی قبرستان های وطنم .

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر