خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   جمعه گردی ها

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 15 مهر 1384 - هفتم اکتبر 2005  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

خيزيد و خز آريد....

 

         خزانی ديگر از راه می رسد. آيا از خود پرسيده اید که هر تنابنده ای چند خزان از زندگی نصیب دارد؟ و اگر به هر یک از ما فقط 100 دلار می دادند که در طول زندگی خرج کنیم آیا می توانستیم دست به ولخرجی هم بزنیم؟ فکر کنیم به اینکه عمر آدمی به صدسال هم  که برسد تازه می شود 100 بهار یا صد خزان. و چه ولخرجیم ما در حیف و میل کردن این تنها سرمایه ی واقعی که به رایگان بدست آورده ایم. 20 خزان ـ حداقل ـ صرف کودکی و نوجوانی و مدرسه رفتن می شود و در نظر مای جوانسال ـ مثل عمر نوح ـ تمام نشدنی می نماید. درست برعکس خزان های سال های بالای عمر، که چون دم و بازدمی می آيند و می روند. و حالا ـ خودم را می گویم ـ در سر پیری به این فکر نشسته ام که فلانی، تو با بهاران و خزان هایت چه کرده ای؟

          در این عمر بلند و کوتاه چيزی اگر کشف کرده ام آن است که آدمی ولخرج است. شاید مذهب «خوشباش» خیام و گاه حافظ هم از سر همین ولخرجی است. در این مذهب اکنون را نباید فدای آينده کرد. «خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است!»  و، پس، دم را بايد غنیمت شمرد؛ فردا هرچه می خواهد بشود بشود، باکی نیست. این مذهب ملتی است که در طول تاريخ شکست هایش یاد نگرفته و یا نگذاشته اند که به فردا ـ یا به تعبیر فرنگی ها، به «بلند مدت» ـ بیاندیشد. و براستی کدام فردا را مهاجمین خونریز و حاکمان خودی از بیگانه بدتر برای این ملت باقی گذاشته اند که او به آن بیاندیشد و برای آن «برنامه ریزی» کند؟

          و به عصر حاضر که می رسیم یک ثروت باد آورده ی ديگر هم «مزید بر علت» می شود. آقای دارسی ـ با آن کت بلند چاک دار و کلاه گرد سیلندری اش، که در فیلم ها تصویر می شود ـ در عمق بدبختی های عصر قاجاری از راه می رسد و خاک ایرانزمین را سوراخ می کند و شیره گیاهان و حیوانات میلیون ها سال پیش را بیرون می کشد و ایران ما صاحب نفت می شود و ملت ما هم، مثل بچه هائی که پدر پولدارشان میمیرد و آنها غافلگیر به پول و پله ای می رسند، مذهب خوشباش شان بیشتر از همیشه عود می کند. فکرش را بکنید که چه مقدار از پول نفت را ما صرف حقوق کارمندان زائد و «یارانه» های دولتی می کنیم. همه چيز را گران می خریم و ارزان به مردم می فروشیم که صدایشان بلند نشود. بجای اقتصاد زیربنائی و فکر کردن به آینده پولمان را یا صرف جشن های بی معنا و مصرفانه و یا صرف ترمز کردن حرکت زمانه و حتی عقب گردهای مظفرانه می کنیم. و در این راه از ریختن پول بی زبان به پای کمک به تروریست ها و ساختن بمب اتم هم دریغی نداریم.

          شاید آگاهی مزمن حس من نسبت به فرا را کاری که در جوانی داشتم تشدید کرده باشد. در خزان سال 1343 ـ در  آن عهد شیرین جوانی ـ پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی به استخدام «سازمان برنامه» در آمدم و به من گفته شد که کار این سازمان اندیشیدن به آینده و خرج کردن درآمد نفت برای بهتر ساختن آن آینده است. من این حرف را شاید زیاد جدی گرفتم. قبول کردم که در میان هر ملتی که سخن از برنامه ریزی برای آينده پیش آید آن ملت زنده است و امیدوار، آماده ی گذشت ازبسیاری از خوشی های اکنونی برای تضمین سعادت آينده ی نسلی که برای فردا می پرورد. باور داشتم که فردائی اندیشیدن انرژی آفرین است و سازنده. از کورش و داریوش بگیریم تا شاه عباس و رضا شاه. از امیرکبیر تا مصدق. این ها هیچکدام وقت زیادی نداشته اند. از دو سه سال تا حداکثر 25 سال. اما نیروئی که « فردائی اندیشیدن » در آنها و اطرافیانشان بوجود آورده بود (چه این نیرو را مثبت ارزیابی کنیم و چه منفی) موجب شده بود که آنان به سودای فردای بهتر دست به امید آفرینی در امروزشان بزنند، و آبادی و عمران کنند. در واقع، بدون تصوری از فردا و بی عشقی برای پی ریزی روز بهتر هیچ کار بلند مدت و عمرانی و فرهنگی ممکن نیست. آنکه در عمق چاهی بلند برای قناتی که صدها سال به دهکده های ایران رونق می بخشد کلنگ می زد آدمی فردائی بود؛ و آنکه راه آهن می سازد و دانشگاه تأسیس می کند نيز به همین گونه.

          باری، برگردم به این خزانی که از راه می رسد. در ادبیات ما از تقابل خزان و بهار بسیار سخن گفته اند. اغلب علیه خزان و به نفع بهار. خزان روزگار خمودگی و سردی و مرگ قلمداد شده است و بهار عهد بیداری و رشد و حیات. اما من می خواهم بگویم که اینگونه برداشت ها هم فقط به ملت های شکست خورده و مغلوب تعلق دارد و در فرهنگ کهنی که از پیش از زرتشت در میان ما ایرانیان حضور داشته و در سراسر گیتی پیش از تاریخ بال و پر گشوده بود از اینگونه تعبیرها وجود نداشت. دلیلم هم همین «مهرگانی» است که این روزها ایرانیان در سراسر جهان گرامی اش می دارند. باید از خود بپرسیم چگونه است که ایرانیان پیش از زرتشت آغاز سال شان را شروع خزان می دانستند و نه آغاز بهار؟ و این چه کج سلیقگی بود که آنها بهار را رها کرده و خزان را گرامی می داشتند؟

          برداشت شخصی من آن است که این مادران و پدران ما ـ که هنوز به حمله مقدونیان و اعراب و مغول ها بر نخورده بودند و ریشه های امیدشان جاکن نشده بود ـ مردمانی فردانگر بودند. امروزشان مقدمه و فرصت مهیا شدن برای فردا بود. خزانشان هم فصل استراحت بود و هم زمانه ی برنامه ریزی تلقی می شد. خدایشان، که با خورشید و آتش نسبت داشت، نامش را به ماه آغاز خزان و خود خزان بخشیده بود، و درست در شبی بدنیا می آمد که بلند ترِین شب خزان و سال، و اوج تاریکی و سرما بود. او در شب یلدا به جهان پا می گذاشت تا از پی آمدنش شب فروکاستی گیرد و روزها کشیده تر و سربلند تر شوند.

          می خواهم بگویم که هیچ ملتی، بی روزگاران سختی، عمر سپری نکرده است اما تنها ملت هائی از ورطه های تلخ و تاریک رهائی یافته اند که فرهنگشان بر پایه اندیشه فردائی، اندیشه بلند نگر و تفکر برنامه ریز برساخته شده بوده است.

          درست است که شاعرمان گفته که «صبر و ظفر، هر دو، دوستان قدیم اند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید» اما تاریخ به ما می گوید که «صبر تنها» دوای هیچ دردی نیست و، درواقع، روی دیگر سکه خوشباشی است. صبر بدون آماده شدن و برنامه ریزی به هیچ ظفری نمی انجامد. درس مهرگان به ما این است. جالب است که به این نکته توجه کنیم که در هیچ کجای جهان واژه ی فردا یادآور شب نیست. خورشید در دل معنای فردا می درخشد اما زمانی این درخشش عالم ما را فرا می گیرد که ما خود را برای آن فردا آماده کرده باشیم. يعنی ـ بعنوان یک سازمان برنامه ای می گویم ـ فردای دلخواه ما از برنامه ریزی امروزمان آغاز می شود.

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر