خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 11 آذر 1384 ـ 02 دسامبر 2005 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- ترس از دموکراسی
هفته پيش از موازنه ترس نوشتم، موازنه ای که بين حکومت های سلطه جوی يکه خواه و مردمی که از بد حادثه در چنگال خونريز آنان گرفتار آمده اند، برقرار می شود. فردای روز انتشار مقاله، دوستی، که مقاله را در تهران و در سايت پويشگران خوانده بود، ای ـ ميلی زد که «فلانی، اين فشارهای حکومتی که تو می گوئی همه اش هم از ترس مردم نيست. بلکه ترس از اين است که حکومت اگر وا بدهد همين، بقول تو، مردم ترس خورده و منتظر فرصت نشسته، چنان بلائی به سر خودشان می آورند که بيا و ببين. نوع بارزش را در ايران پس از انقلاب ديده ايم.» من هم در ای ـ ميلی به او نوشتم که «فلانی، وقت تفصيل دادن ندارم اما جوابت را هفته آينده، در همان صفحات قلمرو فرهنگ خواهم داد.» و حالا نشسته ام پشت اين کامپيوتر تا به وعده وفا کنم؛ آن هم در حالی که در صحت بخشی از سخن دوستم، در مورد بلائی که مردم به سر خودشان آورده اند، شک ندارم. و بلافاصله از ذهنم می گذرد که مگر نه اين است که وقتی در ديگ بخار را کمی کنار بزنی ممکن است کل ديگ يکجا منفجر شود؟ در همين سخنانی که او گفته است نکته های در خور تأمل بسيار می بينم که لازم است آنها را هم مطرح و هم تشريح کرد. و برای اين کار چاره ای نمی بينم جز آنکه به گوهر سلطه جوئی يکه خواه نظری بيافکنم. «حکومت» يک نهاد گريز ناپذير همه ی جوامع بشری است. کسی و کسانی متصدی امر حکومت اند، در سراسر دنيا. حتی گفته می شود که حکومت نوعی قرارداد اجتماعی است بين کسانی که «حاکم» اند و کسانی که «تحت حکومت» آنان زندگی می کنند (و توجه داشته باشيد که در اينجا من در برابر «حاکم» از «محکوم» سخن نمی گويم، چرا که اين واژه ی اخير در زبان فارسی معنای ديگری يافته که به بحث کنونی من مربوط نمی شود). مفهوم «قرارداد» به ما می گويد که گوهر نهاد حکومت در «تفاوق» است. ماکس وبر، جامعه شناسی آلمانی، که بسيار از او آموخته ام، نشان می دهد که اين امر هيچ تازه نيست و در همه نوع جامعه ای وجود دارد. بقول او، همين «توافق» زاينده ی مفهوم ديگری است به نام «مشروعيت حکومت». اگر ريشه «شرع» در مفهوم مشروعيت را فراموش کنيم و آن را در معنای عام تری بفهميم که به «قانونيت» نزديک تر است، معنای سخن ماکس وبر آن است که: «حکومتی قانونی است که مردم در مورد آن با کارگزارانش توافق کرده باشند.» اينکه اين «توافق» بجه صورتی بدست می آيد خود تاريخچه ای طولانی و صورت هائی گوناگون دارد. کافی است بياد داشته باشيم که محمد بن عبدالله هم ـ اگرچه مدعی بود از جانب خدا دارای حق حاکميت شده، اما ـ نتوانست، تا زمانی که مردمان با او «بيعت» کردند، اين حاکميت را اعمال کند. پس، بيعت يکی از صورت های «توافق» است. خليفه های چهارگانه نخست اسلام هم با «بيعت» به خلافت رسيدند. در دموکراسی های مدرن هم مردم از طريق فرگشت «انتخابات» (که بسا پيچيده تر، انديشيده تر و امروزی تر از «بيعت» کهن است) با رهبرانی که بر می گزينند بيعت می کنند. حتی، در روم باستان و در زمان های «جنگ و بحران»، مردم يا سناتورها، بر سر انتخاب يک «ديکتاتور» (که بتواند جامعه را از دوران بحران بگذراند و اسير ديوانسالاری ها و پيچ و مهره های کنترل و نظارت معمول نشود) برای مدت معينی توافق می کردند. اما سلطه جوئی جائی آغاز می شود که «حاکم»، يا «دستگاه حاکميت»، اين ريشه ی «توافق» را يا فراموش می کند و يا منکر می شود. يعنی تصميم می گيرد هر کاری که دلش خواست انجام دهد و از بابت کارهايش هم نه قابل کنترل باشد و نه پاسخگو به آن طرف ديگر توافق، که مردم باشند. نتيجه ی آشکار و بلافاصله ی اين کار آن است که حاکميت رفته رفته «توافق» را کمرنگ می کند و، در پی آن، «مشروعيت» يا «قانونيت» خود را از دست می دهد. و ريشه های توافق که خشکيد و مشروعيت هم که از دست رفت تنها راه ادامه حکومت کردن بر مردم اعمال زور است و اشاعه ترس و برانداختن مخالف. حال آنکه حکومتی که بر بنياد توافق شکل گرفته و از مشروعيت و قانونيت برخوردار است، خود را در خطر نمی بيند که بترسد و، در نتيجه، بترساند. در چنان حکومتی گروه مخالفان برای نهاد حکومت و نشستگان بر اريکه ی آن خطری نخواهند داشت. در واقع آنان کارشان تنزيه حکومت و نشان دادن بيراهه هائی است که هر حکومتی ممکن است بدان قدم بگذارد. باری، امحاء توافق و زدوده شدن مشروعيت و قانونيت از يکسو آغاز سرکوب است و، از سوی ديگر، شروع جوشيدن ديگ نارضايتی های مردم. اما، از آنجا که هيچگاه هيچ توافقی همگانی نيست، حکومت سلطه جو هم ممکن است با درک اين مطلب که در بخش وسيعی از جامعه همچنان پايگاهی دارد و، در واقع، «حد توافق» مشروعيت بخشنده به آن فقط بين حاکميت و آن گروه است، به کار خود ادامه دهد. مهم آن است که حاکميت سلطه جو چگونه نارضايتی را تعميم می دهد و بر تعداد «موافق» ها (يعنی آنها که هنوز بر سر «توافق» خود هستند) می کاهد و بر تعداد «ناموافقان» می افزايد. با هر موافقی که به ناموافق تبديل می شود ميزان جوش ديگ هم بالا می رود و حکومت هم ناچار است درپوش ديگ را محکمتر بر آن تحميل کند. در واقع، آنچه که دوست ما به «وا دادن حکومت» تعبير کرده است اتفاق نمی افتد مگر اينکه حاکميت از پايگاه های محدود اما مشروعيت بخشنده ی خود نيز بسيار دور شده و محروم گشته باشد. يعنی، هيچ حاکميت سلطه جوئی نيست که خود «داوطلبانه» فرگشت «وادادن» را آغاز کند. و از آنجا که حکومت سلطه جو نمی تواند آينده ای را بدون حضور و شراکت خود ببيند و پيش بينی کند، ناگزير و طبعاً، نمی تواند شکل گيری «آلترناتيو»، راه های عبور از خود، و هموار کردن کار جابجائی قدرت را نيز خود هموار کند و بر عهده بگيرد. پس، بنا بر قوانين خلل ناپذير طبيعت، حکومت سلطه جوی خودکامه را پايانی جز فروافکندن مردمان در هرج و مرج و زشتکاری و بيداد نيست. مردمانی ناموافق اما نا راضی، شکل نگرفته، آموزش سياسی نديده، بی رهبر مآل انديش و دانا، و پر از کينه و حقد و حسد، بطور طبيعی، به گرگ هائی گرايش پيدا می کنند که عمری را در لباس گوسفند تمرين عوامفريبی کرده و نبض احساسات عقب نگاهداشته ترين قشرهای جامعه را در دست دارند. اينگونه است که «پرورش گرگ در لباس ميش» نيز خود يکی از کارکردهای حکومت سلطه جوی خودکامه است. دوست من درست می گويد، وقتی می نويسد که «حکومت اگر وا دهد مردم بلائی بر سر خودشان می آورند که بيا و ببين.» اما او در مورد اينکه چرا حکومت خودش و مردم را به روزی اينگونه سياه می نشاند سخنی نمی گويد. و بگذاريد سخنم را با خاطره ای تمام کنم. در سال های 1341 و 42 من دانشجوی رشته زبان دانشکده ادبيات تهران بودم، به کلاس های خليل ملکی رفت و آمدی داشتم، هنوز به مغرب زمين سفر نکرده اما در مورد نهادهای اجتماعی اش بسيار خوانده بودم، از انقلاب شاه و مردم هم چندان راضی نبودم چرا که می ديدم اين کار دارد بر خلاف مجاری قانونی و به زور انجام می شود. من، همزمان با دانشجوئی، در «دايره ی اطلاعات» فرودگاه مهرآباد کار می کردم، که ميز گردی بود وسط همان سالنی که عاقبت سقفش فرو ريخت. يادم است، که در روز 22 بهمن ـ روزی که "انقلاب شاه و مردم" نام گرفت ـ روی ميز دايره اطلاعات دو صندوق گذاشته بودند؛ روی يکی نوشته شده بود «آری» و بر روی ديگری «نه». کنار صندوق هم مأمور سازمان امنيت فرودگاه ايستاده بود و مواظب بود که کسی سراغ صندوق «نه» نرود و، بدينسان، بر اين «رأی مخفی» نظارت داشت. با ديدن اطنگونه صحنه های دلشکن من طبعاً از اوضاع سياسی جامعه راضی نبودم اما، بعنوان يک جوان دوست داری زندگی راحت و امروزين، فکر می کردم که بهر حال آنچه دارد اتفاق می افتد در راستای بهتر شدن اوضاع مملکت است. روز 15 خرداد 1342 با عده ای از همکلاسانم برای گرفتن کتاب به «کتابخانه ايران و انگليس»، که نزديک ميدان فردوسی قرار داشت، رفته بوديم. وقتی، پس از بوام گرفتن کتاب هائی که توان خريدشان را نداشتيم، به خيابان فردوسی برگشتيم يکباره با طوفانی از «پيراهن سياه» ها روبرو شديم که فريادکشان و شعارگويان از سوی ميدان سپه (که اکنون ميدان خمينی نام دارد) بطرف شمال می آمدند. ريشو، خشمگين، پرخاشگر، مخرب ـ با عکس های آيت الله خمينی. ما، دانشجويان دانشگاه، از ديدن آنها دچار نفرت شده بوديم. مردم رهگذر هم به آنها اعتنائی نداشتند. شب هم که خبر تصادم با پليش و ارتش در شهر پيچيد و «عطر شهادت» مسجدها را پر کرد کسی سخنی به اعتراض نگفت و هيچ شکافی در ديوار بلند حکومت ديده نشد. خمينی به زندان و تبعيد رفت و قائله ظاهراً تمام شد. پانزده سال بعد، با منوچهر هزارخوانی و داريوش آشوری، در جلوی دانشگاه تهران ايستاده بوديم. روز عيد فطر بود. جمعيتی بلند از تپه های قيطريه تا دانشگاه تهران راه آمده بود. در بين جمعيت دانشجو و کارمند دولت، زنان های آرايش کرده را می شد ديد. شعار می دادند و عکس های خمينی را در دست داشتند. ديدم که ما، جلوی دانشگاه تهران، شاهد زوال «توافق شاه و مردم» و انحلال حقانيت يک حکومتيم. و نمی شد گفت که اين بخش از داستان انقلاب ايران هم در «گوادالوپ» طراحی شده است.
|
|