خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   جمعه گردی ها

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 18 آذر 1384 ـ 09 دسامبر 2005  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

مرتضی مميز و آفرينش تخصص

 

من از مرگ دوست عزيز و قديمم، مرتضی مميز، سخت متأثرم. روشن است که به سن و سالی رسيده ام که، تا خود نرفته ام، بايد ياران بسياری را يکی يکی بدرقه کنم؛ و اين سخت درد آور است. بويژه که من هميشه از سنت مرثيه سرائی و شنگ و شيون کردن ـ آن هم در مورد حتمی ترين حادثه زندگی هرکس ـ سخت منزجر بوده ام. همه رفتنی هستند. دير و زود دارد و سوخت و سوز ندارد. اندوه را در خلوت خوردن و مرگ را همچون واقعيتی گريزناپذير پذيرفتن را بيشتر دوست دارم. ديدم که در تشييع جنازه منوچهر آتشی، نويسنده ی ديگر معاصرمان، خانم منيرو روانی پور، طبل و  سنج هم آورده بود و غيه می کشيد تا آنچنان که بايد رسم «جنوبی بودن» رعايت شود. من اما حالم از اين رسم ها بهم می خورد و نگران هم نيستم که اين «سنت ها» مبادا خط بر دارند. از نظر من، تنها جائی که اين نوع مراسم فايده ای دار می شوند در کلاس های درس مردمشناسی است.

باری، پس، تنها از مميز نمی گويم و تبيشتر به آن خاطره ای بر می گردم که يک سالی ما را بهم پيوند زد. سال 1352 بود ـ 32 سال پيش. مميز به من تلفن کرد که فلانی حوصله يک کار فوق برنامه را داری؟ گفتم تا چه کاری باشد. گفت می خواهم تو را به عضويت يک کميسيون درآورم که خودم هم در آن عضو هستم. و خنديد. جای اينکه توضيح دهم چرا او خنديد و چرا من در برابر حرفش سکوت اکراه آميزی کردم اينجا نيست. اگر بچه ی آن روزها باشی خودت می توانی حدس بزنی. بهر حال، کمی سکوت کردم و او هم خنده اش را بريد و گفت: ترش نکن، توضيح می دهم.

معلوم شد که وزارت آموزش و پرورش تصميم گرفته است سه سال آخر دبيرستان ها را اختصاصی کند. قبلا شما کلاس نهم را که تمام می کرديد بايد يکی از سه  رشته ی ادبی / رياضی / طبيعی را انتخاب می کرديد. اما در سال 1352 تصميم اين بود که بر تعداد اين شعب بيافزايند و رشته های فنی تر و دقيق تری را به برنامه اضافه کنند، بطوری که کسانی که نمی خواستند تحصيلات دانشگاهی داشته باشند بتوانند مهارتی حرفه ای را در سه سال آخر دبيرستان کسب کرده و پس از گرفتن ديپلم امکان آن  را داشته باشند که شغل مناسبی برای خود دست و پا کنند. اين نعمتی می توانست باشد برای کشوری که سيستم آموزش و پرورش اش ساليانه هزاران ديپلمه ی فاقد هرگونه مهارت خاص را بيرون می داد که عده کوچکی از آنان به دانشگاه ها راه پيدا می کردند (تا بعداً تخصص نايافته سرگردان شوند) و عمده ی آنها نيز به جمع بزرگ بيکاران و بلاتکليف ها افزوده می شدند. آن روز پذيرفتم که فکر بسيار خوب است. اما به من چه ربطی داشت؟

مميز می گفت که، در جريان تشکيل کانون نويسندگان، با استعداد تشکيلات دهندگی و اساسنامه نويسی و رعايت نظم امور من آشنا شده است ـ همان سال ها که اغلب نهار ها را با هم می گذرانديم و طرح روی جلد کتاب «صور و اسباب» من را هم او در همان دوران ساخت. بعد هم شغل من در سازمان برنامه بود بعنوان کارشناس فرهنگی. او گفت من با شناختی که از تو دارم معتقدم که سخت به درد اين کار می خوری؛ عده ای هستيم، هفته ای يک صبح در يکی از سالن های کنفرانس وزارت آموزش و پرورش جمع می شويم و در مورد اينکه چه رشته هائی وجود دارد يا لازم است بوجود آيند و مواد درسی هر رشته صحبت می کنيم.

بدين سان، يک سال، هر هفته چهارشنبه ها صبح، با مميز و چهار پنج نفر ديگر که نام هيچ کدامشان يادم نيست جلسه داشتيم. در اين جلسات بود که با جنبه عاشقانه ای که در کار معلمی مميز وجود داشت بيشتر آشنا شدم. دقيق بود و مشتاق، و مو را از ماست می کشيد. هميشه لبخندی مچ گير داشت که (اگر در برابرش دست و پايت را گم نمی کردی و پاسخی که می دادی قانع اش می کرد) بلافاصله به خنده ای عميقاً دوستانه تبديل می شد.

او بر روی مواد درسی رشته «هنرهای گرافيک» کار می کرد، همان چيزی که استادش بود و خود توانسته بود يک تنه اين هنرها را در سطحی تازه و والا و اثرگذار به جامعه ايران معرفی کند. لابد يکی پيدا خواهد شد که در مورد همنفسی او با احمد شاملو بنويسد و توضيح دهد که دم گرم شاملو چگونه آن جوان بسيار با استعداد را شکل داد و مطرح کرد. باری، من هم مأمور تهيه مواد درسی «رشته سمعی و بصری» شدم که شامل عکسبرداری و فيلمبرداری و نور و صدابرداری و ميکساژ صدا می شد. چقدر کتاب که در آن جلسات با هم ورق نزديم و چه بحث های دلکشی که در آن جمع مطرح نشد.

اما همان روزها هم بود که گرد و خاک حزب فراگير رستاخيز دامن ما را هم گرفت. برای من آن اقدام آخرين قطره ای بود که ليوان تحمل آدمی را سرريز می کند. من ـ با همه ی اعتقادی که به آزادی و عدالت اجتماعی داشتم و دارم ـ هيچگاه فکر نمی کردم که بايد برای رسيدن به اين دو از خشونت و جنگ مسلحانه و انقلاب و خونريزی و چپاول و آتش زدن و شکستن و نابود کردن اموال جامعه استفاده کرد. اگرچه 11 ساله بودم وقتی 28 مرداد پيش آمد اما سلطنت لات ها و ولگردان و چپاول مغازه ها و موسسات را در آن روز هرگز از ياد نمی برم. هرچه هم که مارکس و لنين می خواندم و تصورات رمانتيک و اسطوره ساز آنان از انقلاب را مطالعه می کردم ، چيزی در من بود که مرا از انقلاب بيزار می کرد. اما از 1345 که من ـ پس از سفر کوتاهی به اروپا وآمريکا ـ به ايران بازگشتم و بلافاصله درگير تأسيس کانون نويسندگان ايران شدم، بصورتی روزانه بسته شدن و امنيتی شدن فضای جامعه را می ديدم. ديگر حتی در جلسات سازمان برنامه کسی جرأت نداشت حرفی خلاف نظرات رسمی دستگاه بزند. ماجراهائی را در اين زمينه شاهد بوده ام که اگر عمری باقی بود آن ها را هم در همين يادداشت ها خواهم نوشت. پس اين گريز به صحرای کربلای سياست بر من ببخشيد.

پس از يک سال کار، جلسات تمام شد و گزارش مفصل کمسيون «برای استحضار مقام محترم وزارت ارسال گشت». در پايان آخرين جلسه، من و مميز پياده تا تقاطع لاله زار و شاهرضا رفتيم و از همه جا و همه کس سخن گفتيم. اگرچه نمی دانستيم که اين آخرين ديدار ما است اما در سخنانمان نوعی خداحافظی هم موج می زد. علت اين بود که من آن روز با او بسيار درد دل کردم، احساس خفقانی را که داشتم شرح دادم، به بن بستی که ايجاد حزب رستاخيز پيش آورده بود اشاره کردم و عاقبت هم به او گفتم که قصد دارم برای ادامه تحصيلات از ايران خارج شوم و چند سالی را دور از اين ماجراها بگذرانم. او فقط گفت اميدوارم تا برگردی اوضاع هم بهتر شده باشد. و در کت و شلوار سفيدش در راستای ميدان فردوسی گم شد. انقلاب چهار سال بعد از راه رسيد.

اما ما آن روزها چه آرزوهای درازی داشتيم. اين روزها همه ی رفقايم را می بينم که در ايران «استاد» خوانده می شود، استاد آتشی از آن طرف و استاد مميز از اين طرف. قطار اساتيد بسوی گورستان روان است. اما اين استاد و شاگردی آيا واقعيتی هم دارد؟ آيا اگر در دبیرستان نشد،  اين استادان در «کارگاه» هاشان به شاگردانشان بصورت رسم قديمی انتقال سينه به سينه، مهارت های حرفه ای آموخته اند؟ اصلا آيا در ایران امروز جائی برای کسب مهارت هست؟ آيا داشتن مهارت اهميت دارد؟ آيا مدارس ما آددمیانی را پرورش می دهند که هم به درد جامعه بخورند و هم بتوانند در بازار کار دست خود  را به جائی بند کنند؟

نمی دانم. از اين راه دور خيلی چيزها را نمی شود حس کرد. اما عقل من به من می گويد رژيمی که با تحقير تخصص بقدرت رسيد و ساليانی طولانی از عمرش را صرف راندن متخصصين کرد نمی تواند فضائی برای گسترش تخصص های حرفه ای بوجود آورد. وقتی تخصصی ترين کار مملکت را، که گرداندن دستگاه اجرائی کشور است، به آدمی ماليخوليائی می سپارند که از اين کار هيچ چيز نمی داند ديگر چه جای گسترش زيرساخت های حرفه ای است؟

با اين نکته تمام کنم که مميز مال نسل اميدواری بود که تن به اعتياد و تسليم و ناله و يأس نمی داد. و آرزويم آن است که او در اين زمينه هم از خود شاگردانی برای فردای ايران بجای نهاده باشد.

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر