خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 30 دی 1384 - برابر با 20 ژانويه 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا -----------------------------------------------------------------------------------
هزينه بالای آدم سازی
محسن مخلباف، کارگردان سرشناس سينمای ايران، در صحنه ای از فيلم مهم خود، «ناصرالدين شاه، آکتور سينما»، جمله ای دارد که همواره ذهن مرا به سوی خود جلب کرده است. او، با گريز زدن به سينمای قبل از انقلاب و بازنمايش تصاوير بسياری از «ممنوع الچهره» های آن سينما، در دهان يکی از کارکترهايش می گذارد که: «سينما آدم می سازد،» يا چيزی شبيه به اين. مخلمباف، در زمان وقوع انقلاب، طلبه ای جوان بود ـ آغشته به همه ی تعصب های مذهبی که دوران فعاليت سياسی زيرزمينی اش را هم گذرانده و اسلحه پاسبانی را هم به زور گرفته بود و، خلاصه، انقلاب که از راه رسيد، هم از لحاظ روانی و هم از جنبه تجربی، کاملا مجهز بود تا دمار از طاغوت و طاغوتيان در آورد. او به زودی تئوريسين «حوزه هنری» شد و به بافتن رطب و يابس درباره هنر و فرهنگ اسلامی و تفاوت آن با هنر طاغوتی پرداخت و در همانجا هم بود که امکانات وسيع استوديوها و سينماهای مصادره شده در اختيارش قرار گرفت. امامش گفته بود که انقلاب به تبليغات اسلامی نياز دارد و سينما يکی از مهمترين وسائل تبليغی است. و بدينسان، در همان روزهائی که بزرگان سينمای ايران جرأت آفتابی شدن در کوچه را نداشتند، چه رسد به دست زدن به ساختن فيلم، چهار تا الف بچه ی اسلامی، و در رأسشان مخملباف، به آشنا شدن با سينما مشغول شدند. من فيلم «توبه نصوح» او را سال ها پيش در نيويورک و در خانه بهمن مقصودلو ديدم. او چند فيلم مخملباف را آماده کرده بود تا ميهمانانش ببينند. می خواست حالی ما کند که مخملباف از کمند «حوزه هنری اسلامی» برجهيده و فيلمسازی امروزی شده است. با اين همه، بنظر من، فيلم «توبه نصوح» مخلباف، که به عهد اسلامی فيلمسازی اش مربوط می شود، يکی از آثاری است که بايد در فيلمخانه ملی ايران نگاهداری شود تا آيندگان با بخار غليظی که مغز انقلابيون اسلامی آن زمان را فراگرفته بود بيشتر و عميق تر آشنا شوند. باری، مخملباف، سينما را، سينمای ايران را، بهرام بيضائی و داريوش مهرجوئی را، فردين و بهروز وثوقی را، و خيلی چيزهای ديگر را بسرعت کشف کرد. عاقبت ياد گرفت تا با تصوير بيانديشد و با سينما بيان کند. و آفرينش «ناصرالدين شاه، آکتور سينما» نقطه ی عطف اين دگرديسی بود. يعنی، آنکه سينما آدمش کرده بود، در واقع، خود مخلباف بود. همان روزها به ياد رفيقم بهرام بيضائی بودم که روزهای عمرش يکان يکان می گذشت و حسرت ساختن فيلم و به صحنه آوردن نمايش ـ کاری که او برای آن ساخته و مجهز شده بود ـ را در دل می کشت و، آن سو تر، آدميانی بی سواد و بی اطلاع و متعصب همه امکانات يک کشور بزرگ به پهنای ايران را در اختيار گرفته بودند. نکته در اين بود که، از لحاظ اقتصادی بکنار، از لحاظ فرهنگی ملت ايران هزينه ای هوش پران را می پرداخت تا طلبه های سابق قم «آدم شوند» و جای خالی آفرينندگان اصيل و اصلی فرهنگ را بگيرند. می گويند از هر هفت هشت جوجه ی طوطی يکی طوطی از آب در می آيد. پيدايش و دگرديسی مخملباف، و بگيريم حاتمی کيا، را بايد جزو خوش شانسی های خود بدانيم وگرنه احصاء ميليون ها پولی که در چاله هرز فيلم های کودکانه اسلامی و دفاع مقدس بباد رفت شايد هرگز ممکن نباشد. توجه کنيم که اگر سود و زيان فيلمسازی در بخش خصوصی را می شود کمتر بپای دخل و خرج مملکتی نوشت، اين ريخت و پاش ها اما دقيقاً از محل خزانه دولتی بود، چرا که بخش خصوصی سال ها طول کشيد تا توانست دوباره قد راست کند و، اين بار، به چپاولی بی در و پيکرتر از سابق برخيزد. اين داستان هميشه ی ما بوده است: کنار گذاشتن آنان که توانائی انجام کار را ـ ولو در نظامی بد ـ دارند و بر کشيدن آدم های غير متخصص و بی اطلاع و نشستن به پای بارآوری اين درخت که ميوه هايش اغلب تلخ اند. و، تازه، فکر می کنيد عاقبت ميوه ی شيرين اش چيست؟ نگاه کنيد به سرنوشت مخملباف، که ديگر حق ندارد در وطنش فيلم بسازد و بايد راهی تاجيکستان و هندوستان شود. و آيا معنای رانده شدن از بهشت قرآنی هم يک چنين چيزهائی بوده است؟ باری، در آغاز سال نوی مسيحی بود که با مورد ديگری از اين سرگذشت غم انگيز روبرو شديم. بگذاريد داستان را با يک گريز کوچک به گذشته آغاز کنم. سال 1351 بود که من فيلم های کامران شيردل را مونتاژ می کردم. «اون شب که بارون اومد...» نخستين آنها بود. رفاقت و همدلی چند ساله ی ما دو نفر فضائی را پيش آورده بود که هر دو بتوانيم دوست داشتنی های خود از سينما را داشته باشيم. شيردل شکارچی لحظه ها و تصويرها بود؛ مرد ميدان های فيلمبرداری از وقايع مستند. من اما اصلاً «سر صحنه» را دوست نداشتم اما شيفته آن بودم که فيلم های گرفته شده را سرهم کرده، به آن ساختمان و روال و بيان دهم. و اين به ما دو نفر نويد آينده ای پر تلاش را داده بود. روزی از روزها شيردل به من گفت که جوانی به نام «سيد محمد بهشتی»، از طرف دکتر علی شريعتی، با او تماس گرفته و از او دعوت کرده است تا در حسينيه ارشاد به ديدار شريعتی برود. من آن روزها خود دين و ايمانی داشتم و ديگران هم مرا به مسلمانی می شناختند. اما دلم با حسينيه ارشاد و دکتر شريعتی نبود. شيردل با سيد بهشتی به ديدار شريعتی رفت و معلوم شد شريعتی علاقمند است که در حسينيه ارشاد يک بخش سينمائی ايجاد کند تا بچه مسلمان ها (و از جمله سيد محمد بهشتی) با فوت و فن اين کار آشنا شوند و از شيردل خواسته بود تا در اين راه کمکش کند. شيردل نظر مرا جويا شد و من گفتم که تمايلی به همکاری با ارشاد و شريعتی چی ها ندارم. و فکر نمی کنم که شيردل هم موضوع را پی گيری کرده باشد. اين گذشت. من يک سال و نيم بعد، برای ادامه تحصيل، به لندن رفتم و دو سه سالی بعد دکتر شريعتی هم با نام «مزينانی» به لندن رسيد و چند صباحی بعد هم در همان شهر ديده از جهان فرو بست. و هنوز در لندن بودم که انقلاب هم از راه رسيد. من، در تير سال 1357، برای اينکه با کم و کيف انقلاب از نزديک آشنا شوم به تهران رفتم. بزودی دانستم که شيردل دنبال آن است که فيلم های ناتمامش را ـ که قبل از انقلاب برای وزارت فرهنگ و هنر ساخته بود ـ سر و سامانی دهد؛ و از من خواست تا در مذاکراتش با مقامات انقلابی آن وزارتخانه حضور داشته باشم. رفتيم به ديدار «مدیر کل امور سينمائی کشور» که معلوم شد اين مقام به همان سيد محمد بهشتی واگذار شده که قرار بود در حسينيه ارشاد فيلمساز شود. مذاکرات آن روزمان بجائی نرسيد. من بزودی ايران را ترک کردم و به لندن برگشتم؛ برگشتنی که تا امروز بطول کشيده است. شيردل هم برای سال ها خانه نشين شد تا همين دو سه سال پيش ديدم که يکباره او را در قامت «پدر سينمای مستند ايران» از خانه بيرون آورده اند و رياست جشنواره فيلم کيش را هم به او داده اند ـ رياستی که با آمدن احمدی نژاد از او پس گرفته شد. باری، با مرور ايام، ياد سيد محمد بهشتی از خاطرم زدوده شد، هرچند که چهره ی او ـ با آن پوست سفيد و موی بلوند ـ براحتی از حافظه زدوده نمی شود. اما، امسال، حدود 25 سال گذشته از آن ديدار در وزارت فرهنگ و هنر، بار ديگر سيد محمد بهشتی در زندگی من ظهور کرد. تابستان امسال ما، شکوه ميرزادگی و من، در ماجرای سد سيوند و خطراتی که برای دشت پاسارگاد دارد در گير شديم و بلافاصله بر ما معلوم شد که در هشت سال گذشته رئيس سازمان ميراث فرهنگی کشور کسی نبوده است جز همين سيد بهشتی. لاجرم دنبال حرکات و سکناتش رفتم. در اين 25 ساله در اغلب پست های مهم فرهنگی ايران حضور داشته است. از تلويزيون تا شهرداری، از فرهنگ و هنر تا فارابی. و هشت سال هم بر ميراث فرهنگی کشور حکومت کرده است. يعنی ديدم که او هشت سال تمام، در مسند مسئوول ميراث فرهنگی ايران، در برابر ساختن سد سيوند، آن هم درست در وسط منطقه ی «پارسه ـ پاسارگاد»، لبی به اعتراض تر نکرده است. بی شک او، اگر نه بيش از سازندگان سد که به اندازه آنها، در پيدايش اين فاجعه شريک بوده است. و جالب اينکه او نخستين کس بود که نسبت به اعتراضات ما و کميته بين المللی نجات پاسارگاد عکس العمل نشان داد و گفت: «اشخاصي كه نام آشنايي دارند و حالا به هر شكل مشكلي با جمهوري اسلامي دارند، سعي مي كنند تا از اين طريق به اهداف سياسي خود جامه عمل بپوشانند. اين افراد نمي دانند كه با اين كارشان خسارتي به مراتب سنگين تر از غرق شدن پاسارگاد در سد سيوند به تاريخ و فرهنگ اين مرز و بوم وارد مي كنند.» من از سخنان او خنده ام گرفت؛ بيشتر از تجسم اينکه اعتراض ما «به مراتب سنگين تر از غرق پاسارگاد است!» نکته در اين بود که همه اين ماجرا ها همزمان شده بود با تغيير رئيس جمهور حکومت اسلامی و به زودی معلوم شد که کابينه ای ديگر آمده است تا پست ها را از چهره های 25 ساله ی گذشته بگيرد و به نوخاستگان جديد بسپارد و، لاجرم، دير يا زود، آقای بهشتی هم محکوم به رفتن است. بايد صبر می کرديم تا آن روز برسد. و چون آن روز رسيد، در جريان مراسم توديع او، من يکباره خود را با موردی کاملا مشابه با مورد محسن مخملباف رو برو ديدم. سيد محمد بهشتی همان جمله مخملباف را در عباراتی گسترده تر بيان کرده بود. صبا آذرپيك، نويسنده پايگاه گروه اجتماعي ميراث خبر، در گزارش اين جلسه توديع نوشت: «سيد محمد بهشتي، رييس پژوهشگاه سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري، حضور در عرصه ميراث فرهنگي را نعمت بزرگي دانست كه سبب شده تا وي پي به ثروت بزرگ ايراني بودن ببرد و فرصت خدمت در عرصه تاريخ و فرهنگ كشور را داشته باشد. وي از توفيق خدمتگذاري به فرهنگ و تاريخ ايران به عنوان تجربهاي ياد كرد كه زمينه آشنايي با اهميت و ارزشهاي تاريخي و فرهنگي ايران را به شكلي كاملا متفاوت با دورههاي پيشين فعاليت براي وي ايجاد كرده است.» لابد حالا بايد منتظر باشيم تا سيد محمد بهشتی هم، در اولين کوشش های مستقل اش، مجبور شود که از وطن به جائی مثل افغانستان يا تاجيکستان نقل مکان کند و دانش اکتسابی پر خرج خود را در خدمت حفظ آثار باستانی آن مناطق بگذارد، چرا که اکنون وظيفه حفظ آثار باستانی ايران به حجه الاسلامی واگذار شده که در کارنامه 25 ساله خود سابقه ای در امر تاريخ و حفظ آثار باستانی ندارد و احتمالا، بنا بر سمت روحانی خويش، نمی تواند به ايران کفر زده ی پيش از اسلام عنايتی واقعی داشته باشد. اما دريغی ديگر نيز با من است که بهتر است ناگفته نگذارمش. چگونه است که ما بايد به آن سخن مبهم مخملباف و اين اشاره های مطول بهشتی دل خوش کنيم حال آنکه هيچکدامشان هنوز از راه درازی که آمده اند گزارشی عبرت آموز و به درد بخور نداده اند؟ آيا سيد محمد بهشتی نبايد بنشيند، خاطرات خود را بنويسد، و لااقل سرگذشت سازمانی را که هشت سال تمام سکان آن را در دست داشته بازگو کند؟ آيا در کشور ما مصلحت انديشی و عدم رغبت از انتقاد به آنچه ما خود از آن و در آن ساخته شده ايم روزگاری می تواند جای خود را به انديشيدن نسبت به مصالح عاليه ملتی دهد که بر اندام خود از عملکرد ما زخم های بسيار دارد؟ من که چشمم آب نمی خورد. نمونه اش را هم اکنون در لندن داريم. آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی، که تمام مقامات کشوری جمهوری اسلامی را از همان روز آغاز انقلاب طی کرده و در همه فراز و فرودهای آن حضوری آشکار داشته است، حتی اکنون که در لندن به خوردن آب خنک مشغول است و ادای حاکم معزول را در می آورد، حاضر نيست، جز با گوشه و کنايه های خنک، از ستمی که بر ملت اش رفته است سخن بگويد.
|
مخملباف
بهشتی |