خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 14 بهمن ماه 1384 - برابر با 3 فوريه 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- سمبوليزم تدفين شاعر در امامزاده طاهر نمی دانم کدام شير پاک خورده ای باعث شد که پيکر شاعران و نويسندگان ايران را در امامزاده طاهر کرج دفن کنند. چرا فکر کردند که «بهشت زهرا» ی بی امامزاده برای اين کارمناسب نيست؟ و چه نسبتی يافتند بين کار و فکر شاعری مثلا همچون احمد شاملو با امامزاده ی دست چندمی به نام طاهر؟ و هنوز پاسخ اين پرسش را نيافته می بينم که اکنون کار بجائی کشيده که متوليان امامزاده برای شاعران ما بنای اما و چرا هم گذاشته اند. صبح يکشنبه دوم بهمن، خبرگزاری ايلنا گزارش داد که «جنازه م.آزاد هنوز بلاتكليف بر زمين مانده است و مسوولان امامزاده، به عنوان اينکه آزاد شاعر است و دفن شاعر بايد با دستور فرماندار کرج صورت گيرد، اجازه دفن آن را نميدهند.» و چانه زنی ها تا دير وقت آن روز ادامه پيدا می کرد تا عاقبت، غروب هنگام، جنازه ی تکيده ی شاعر به خاک سرد بهمن ماه وطنش سپرده شد. و من، در لحظات دردناک و اندوه زده آن روزها، مدت ها به عکس روبرو خيره شده بودم و می کوشيدم برای آن معنائی پيدا کنم. راستش اينکه من مدت هاست به اين مسئله تدفين انديشيده ام، چه وقتی که در وطن بودم، چه زمانی که لباس آوارگی را به تن کردم، و چه بدان هنگام که بر خاک کلرادو پا نهادم و، همراه با عزيزانم، اينجا را بعنوان خانه خود پذيرفتم. انسان اجتماعی هر کاری که انجام دهد معنائی اجتماعی هم با خود دارد؛ هم در حيات و هم در فنا؛ و چه سخت است که چون مرگ فرا می رسد تو نتوانی براحتی از چنگال آنچه در زندگی از آن گريزان بوده ای رها شوی. اولين بار اين افکار به هنگام دفن خليل ملکی به ذهنم رسيد. من، بعنوان نوجوانی در اواخر دهه 1330، درس انديشه و عمل اجتماعی را در کلاس های «علم و زندگی» او خوانده بودم و يقين داشتم که در وجود اين مرد ذره ای اعتقاد به عالم غيب و روح و خلقت وجود ندارد. اما وقتی پيکرش را به «ابن بابويه» بردند و در آن زير زمين بدشکل به خاک سپردند پی بردم که چگونه نهادهای اجتماعی می توانند ترا از لباس شصت هفتاد سال عمرت خلع کنند و برای سال هائی دراز لباسی از جنس خود را بر تن تو بپوشانند. خليل ملکی، مرد انسان مداری و سوسيالسيم، را در سايه يک شخصيت دست چهارم دينی بخاک سپرده بودند تا شانس همجواری «آن حضرت» را داشته باشد. و کدام نمادآوری ديگری می تواند روشن تر از اين، نوع توازن قوا را در جامعه ای فلکزده بنماياند؟ اما، چند ماه بعد، که آل احمد هم در کنار او در خاک فرو شد، اين حس با من نبود. او که، رفته رفته و در برابر چشمان ما، از همان موضع ملکی حرکت کرده و عاقبت به دامان سنت آباء و اجدادی خويش پناه برده بود، شايد اگر زنده بود هم جز اين آرزوئی نمی کرد. هرچند که در مورد او نمادی ديگر هم در کار آمده بود: او، با خفتن در ميان ابن بابويه و خليل ملکی، به ما می گفت که تعارضات و کشاکش های درونی اش حتی با مرگ او نيز به پايان نرسيده و جلال، معلق در ميانه دو نوع نگاه، دو گونه جهان بينی، و دو روايت از هستی و نيستی، به عالم فنا پيوسته است. روزی هم که پيکر فروغ را در خاک نهاديم هنوز من به عظمت آن فريب ديگری که نام ظاهر فريب«درويشی» دارد پی نبرده بودم و خوش حال بودم که فروغ را در آرمگاه ظهير الدوله دفن کرده اند که مردی «اهل دل» بوده است. تنها سال ها بعد بود که دانستم «خانقاه» هم آن روی سکه «مسجد» است و «نهاد / دام» ديگری است که اگر از اين يکی جستی تازه احتمال زياد دارد که به تله ی آن ديگری فرو غلطی. در واقع، در آن روز بهمن ماه 39 سال پيش هم، فروغ به جوار مرد ديگری که وجودش نشانه حضور غالب عالم غيب بر جهان مادی ما بود، به خاک سپرده شد. نه تنها او که ده ها هنرمند و شاعر ديگر، و بخصوص ايرج ميرزای رند شراب خواره ی هستی سوز. آن روز، که اين نمی دانستم، دلم برای نيما هم سوخت که غريبانه در گوشه ای از «امامزاده عبدالله» خفته بود. و هيچ نمی دانستم که بازی روزگار می تواند چنان شگردی بکار برد که کارگزاران حکومتی اسلامی بدست خود او را از اين «حسن همجواری» نجات دهند و به خانه اش برگردانند، چرا که او، بقول م. آزاد، «گياهی ريشه در خويش» بود و حق نبود که او را در حاشيه مقبره امامزاده ای دست چندم رها کنند. يک تشييع جنازه رشگ انگيز ديگر را هم بياد دارم؛ از آن دکتر لطفعلی صورتگر، آن شيرازی بذله گوی سگ اخلاق، که بجای شاه چراغ کنار دست حافظ دفن اش کردند: کبوتر با کبوتر، باز با باز. يا، مثل مهدی اخوان ثالث که وصيت کرد زير پای فردوسی به خاک سپرده شود و آرزويش عملی شد. مهم نيست که امروز سنگ اش پريشان و مدفنش مخروبه شده است؛ مهم آن است که هر رهگذری در می يابد که شاعری در کنار شاعری خفته است. يکی سايه گستر و پر بار و ديگری کنج نشين و سايه وار. و اينجاست که دلم به حال شاملو هم بسيار سوخته است. براستی که او را با آخوندکی بنام «امامزاده طاهر کرج» چه کار؟ يا هوشنگ گلشيري، غزاله عليزاده، محمد مختاري و محمد جعفر پوينده را؟ اين ها هر يک جهانی پر از ارزش و آفرينش را در خود و با خود حمل کرده اند و حق اين نبوده است که پيکرشان را در آستانه امامزاده ای که قدش به قوزک پای آنها نيز نمی رسد بخاک بسپارند. من از مردان و زنان سنتی و سنت گرا و سنت پرست سخن نمی گويم. من مراسم دفن سعيد نفيسی، اين محقق پر حوصله و پر کار ادبيات فارسی، را هم ديده ام و بالای جنازه اش در ايوان «سرقبر آقا» ی تهران شکافتن گور پدرش را و نهادن پيکرش را در آن شاهد بوده ام، بی آنکه اين حس موذی نا آرام ساز سراغم آمده باشد. در مورد دکتر محمد معين هم که به «آستانه اشرفيه» سپرده شد همين حس با من بوده است؛ مردانی در شاهراه سنت گام برداشته و به انتهای آن رسيده اند. جای هيچ غبنی نيست. اما داستان شاملو يا گلشيری اذيتم کرده است. يادم است که در سال 1347، زمانی که احمد شاملو سردبير مجله خوشه بود، شنيدم که در گرماگرم دعوای کهنه گرايانی که به نيما ناسزا می گفتند با نوآورانی که خود را شاعر نيمائی می خوانندند، شاملو پذيرفته است که در تلويزيون به جدال با مدعيان بنشيند. پرسش من از خودم اين بود که، حتی اگر شاملو در آن مجادله پيروز شود، آيا در اين کار شاملو و نيما بزرگ می شوند يا آن مخالفان و نيز دستگاه تبليغاتی که ـ لااقل در آن روزگار ـ نزديکی به آن کراهت داشت؟ نشستم و نامه ای به شاملو نوشتم و همين حرف را بخودش گفتم. گفتم که ديگر «شرف المکان بالمکين» (شرافت مکان از آن کسی که در آن جای می گيرد حاصل می شود) درست نيست و مکان و زمان چندان آلوده اند و نام و شرف چندان شکننده که کار ما مصداق «شرف المکين بالمکان» است. شاملو نامه را در خوشه چاپ کرد، به آن برنامه نرفت و خوشه هم ديگر به سردبيری او منتشر نشد. اما من چگونه می توانم از جنازه ی شاملو بخواهم که به زير سايه آن امامزاده نرود و نام روشن خويش را بر سنگی همجوار امامزاده ای که نماد فتح ايران و بر باد رفتن فرهنگ و حيثيت مردم آن است ننشاند؟ گويا تنها بايد منتظر بازی ديگری از روزگاری بمانم که، ديده ام، می تواند جنازه نيما را از امامزاده عبدالله به يوش مازندران برگرداند. اما يک حس و فکر ديگر هم با من هست؛ و آن اينکه همه اين انديشه ها را ذهن کوته بين و کوته نگر می آفريند. کافی است تا بر طاير تخيل فراسو نگر و دوربين بنشينی تا منظره ای ديگر پيش رويت مجسم شود. پيکر فردوسی را می دانيم که به قبرستان مسلمانان راه ندادند ـ هرچند که بعدها از او ابوالقاسمی مسلمان و گاه شيعی و حتی علی پرست ساختند. پس انفراد و جدائی گزينی فردوسی را می توانيم از سر ناچاری بدانيم. لابد اگر رخصتی بود تا در قبرستان مسلمين دفن شود آن قبرستان بر گرد مدفن امامزاده ای ساخته شده بود. هرچند که (چه می گويم؟) سنی ها امامزاده ندارند و اين آئين خون پرستی را در خود پرورش نداده اند. همانگونه که در دوران پيش از اسلام ايران کسی اهل قبرپرستی و گنبد سازی و ضريح بافی نبود. اما، بهر حال، گورستان مسلمين لابد نشانه هائی از مسلمانی می داشته است. پس نمی توان شک کرد که همه بزرگان ما را روزگاری در اطراف شخصيتی يا بنائی مذهبی دفن کرداند. با اين همه امروز ما آرامگاه سعدی را داريم و مدفن حافظ و بوعلی را، هر يک چون سروی سترگ بر خود ايستاده و از هر های و هوی مذهبی وارسته. اين اتفاق چگونه افتاده است؟ چرا ما با تشريفات مذهبی پا به آرمگاهان سعدی و حافظ نمی گذاريم ـ حتی اگر برای آمرزش روحشان بر سنگ ها تقه زنيم و فاتحه بخوانيم؟ اينجاست که فکر می کنم، بقول نيما، آنکه از پس قافله می آيد و سرند در دست دارد خوب می داند که چه بايد بکند. و با اين عينک که نگاه می کنم روزی دور را می بينم که کسی در کرج از رهگذری می پرسد: «اين طرف ها امامزاده ای به نام امامزاده طاهر وجود دارد؟» و پاسخ می شنود که: «بله، می گويند ته آن خيابان، کنار مقبره احمد شاملو، گور امامزاده ای بنام طاهر هم هست.»
|
|