خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 5 اسفند 1384 - برابر با 24 فوريه 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- کدام سفارتخانه از شما حمايت خواهد کرد؟ اين هفته دو سه فکر گوناگون در ذهنم در هم خليده اند و اکنون می بينم، بی آنکه ساختمانی منسجم آنها را در هم بپيچاند، خود را يکجا بر قلمم تحميل می کنند. اين فکرها سابقه ای دارند که بد نيست آنرا برای شمائی که معلوم نيست از سر کدام کنجکاوی به اين گوشه سر زده ايد هم تعريف کنم. آنوقت ها که تاريخ قاجاريه را می خواندم، وقتی به اين نکته بر می خوردم که رجال عصر قاجار اغلب می کوشيدند تابعيت کشورهای اروپائی را اخذ کنند و حمايت آن «کشورهای متبوع (يا مطبوع؟)» را بدست آورند، خونم بجوش می آمد و رگ گردنم بر می افروخت و از اينکه هموطن اين بی وطنان شده ام غرق شرمساری می شدم. چه می شد کرد؟ اگر در اواخر جنگ دوم جهانی بدنيا آمده باشی، چشمان کودکی ات بر سربازان اشغالگر روسی و انگليسی و هندی و اروپائی گشوده شده باشد، و بعد، در دوران دبستان، قلک پول خوردهايت را شکسته باشی و با آقای ناظم و همکلاس هايت تا خيابان فردوسی و بانک ملی ايران رفته باشی و چندتائی «قرضه ملی» خريده باشی تا «نخست وزير پير» را در جنگ با «شير پير انگليس» کمک کرده باشی، خود بخود «ملی گرائی» (که اختصاصی به «جبهه ملی» نداشته و ندارد، البته) در پوست و گوشت و استخوانت مخمر شده است و تو عينکی را بر چشم جوانی ات زده ای که همه ی امور را از منظر «منافع و مصالح ملی» نشانت می دهد. به همين دليل هم هست که وقتی 28 مرداد پيش می آيد و تو می شنوی که بساط «پير مرد» را سازمان جاسوسی آمريکا بهم ريخته است حس می کنی که خاک عالم بر سرت شده است. و بعد، وقتی می خوانی که رهبری حزب «توده ی ايران» هم در دست سازمان جاسوسی شوروی بوده است دنيا بر سرت خراب می شود. اندکی بعد، در سرآغاز دهه 1340، وقتی خبر می رسد که دولت «قانون کاپيتولاسيون» را، که رضا شاه لغو کرده بود، پذيرفته و برقرار کرده است و از اين ببعد اگر يک نفر آمريکائی برادرت را بکشد دولت ايران بايد او را تحويل آمريکا دهد تا آن دولت او را محاکمه کند، هوای وطن در سينه ات خفقان آور می شود. آنگاه چون به دانشگاه می روی و شاگرد دکتر غلامحسين صديقی می شوی و می بينی که اين استاد، هر شش ماه يکبار، از کلاس درس غيبت می کند تا چند روزی در «قزل قلعه» مشغول «سين، جيم» شدن شود چرا که بلند قامت ترين شخصيت ملی است که می شناسی و «جرمش» هم آن است که ديکتاتوری را بر نمی تابد، فکر می کنی همه ی راه ها به بن بسته رسيده اند. انتظار داريد از اين «دانشگاه بيست ساله» چگونه انسانی بيرون آيد؟ آيا شما به او حق نمی دهيد که به صورت آن رجل عهد قاجار آب دهان بياندازد؟ اما قصه به همينجا ختم نمی شود. در آغاز ميانسالی ات قيام 7/1356 از راه می رسد و حاصل همه ی آن تاريخ تلخ را در شعار «آزادی و استقلال» خلاصه می کند؛ و اين خواست آنچنان شيرين است که وقتی آخوندها عبارت «جمهوری اسلامی» را هم بر آن می افزايند کسی دلش نمی آيد که بايستد يا دور بزند. اغلب مردم در دل می گويند که «انشالله گربه است» و به راهپيمائی ادامه می دهند. اما اين فقط آغاز «انشالله گربه است گفتن ها» است. آقای دکتر ابراهيم يزدی از آمريکا به عراق می رود و «آقا» را به فرانسه، اين متحد استراتژيک حکومت شاهی (!)، منتقل می کند و باز همگی صلوات بلند می فرستيم و می گوئيم: «انشالله گربه است.» بزودی خبر می رسد که آقای دکتر يزدی اصلا آمريکائی است چرا که پاسپورت آمريکائی دارد. دلمان کمی می لرزد و ياد آن رجل عهد قاجار می افتيم، اما شانه بالا می اندزيم و همان عبارت مألوف (يا «معلوف») را سر می دهيم. اما بزودی آيت الله مستقر می شود، وطن پرستان را می گيرد، «ملی گرائی» را شرک اعلام می کند و هزاران سينه ی مشتاق وطن را در زندان های اسلامی به گلوله می بندد. زرنگ ها و خوش شانس ها هم از مهلکه می گريزند تا آواره جهان شوند. اکنون 27 سال از آن روزها گذشته است و 26 سال است که من نيز آواره جهان بوده ام. 14 سال از اين دوران را در انگلستان بصورت پناهنده گذرانده ام. جائی که، پس از چند سالی، حق آن را يافتم که تقاضای شهروندی اش را امضاء کنم و، بعنوان يک انگليسی، پاسپورت ملکه را دريافت کنم. اما نمی شد. نمی توانستم. آن کودکی و نوجوانی درآميخته با «مبارزه عليه استعمار بريتانيا» در ته وجودم به من فرمان امتناع می داد. می گفت: «تو ايرانی هستی و تعهدت به وطن ات آن است که ايرانی بمانی.» می ديدم که من اصلا اين انگليس را دوست ندارم، هرچند پسر اولم را، در 6 سالگی «پناهنده» انگليس کرده ام و پسر دومم در آن کشور بدنيا آمد و قانوناً «انگليسی» محسوب می شد و از همان لمحه ی زادن پاسپورت ملکه را در قنداق داشت. و بالاخره، 12 سال پيش، دوشادوش همسرم، شکوه ميرزادگی، با عنوان «مهاجر» به آمريکا آمديم و 5 و 6 سالی هم به همان عنوان «مهاجر» اکتفا کرديم تا اينکه روزگار تنگ تر شد و «تابعيت» ضرورت يافت. حالا من شده ام يک نويسنده و شاعر «ايرانی ـ آمريکائی»؛ در انتخابات شرکت می کنم، رئيس جمهور و فرماندار و نمايندگان مجلس آمريکا را انتخاب می کنم و در رفراندم های مختلف درباره نوع زندگی آمريکائی ها حق اظهار نظر دارم، اما هنوز و همچنان می بينم که همه ی جانم در آن خاکی است که از دولت اش «ترک تابعيت» کرده ام. و وقتی ياد آن خيابان پشت شهربانی تهران می افتم و آن عبارتی که با خط نستعليق بر پيشانی ساختمانی چسبانده بودند که می گفت: «اداره اتباع بيگانه»، تنم بی اختيار می لرزد. گاه حتی از غيظی که نسبت به دکتر يزدی داشته ام هم پشيمان می شوم. اما اين البته پشيمانی زودگذر و بی ربطی است. هميشه ته ذهنم بلافاصله اين پرسش سر می کشد که «آيا همه ايرانيانی که ترک تابعيت کرده اند هم می توانند بروند نجف و آقا را به نوفل لوشاتو ببرند و دستشان را در دست ريچارد کاتم ها بگذارند؟» و، اعجاب آور اينکه، از همان روزی که اين ترک تابعيت پيش آمده، آن رجل عهد قاجار هم سر و کله اش در روياهايم پيدا شده و، بی آنکه حرفی بزند، گوشه ای می ايستد و موذيانه به من می خندد. اما، نه، اخيراً چند کلمه ای هم به من گفته است. يعنی، چند روز پيش، خبری را که از اينترنت چاپ کرده بود نشانم داد و گفت «بخوان». خبر کوتاهی بود که بعداً هم تکذيب شد اما اين تکذيب چيزی را از گوهر مسئله نمی کاست. می گفت: «همه چيز حاکی از خودکشی الهام افروتن، نويسنده زندانی، در زندان و به اغماء فرو رفتن اوست. لابد، به سیاق همیشه، اینبار هم سر او به جسم سختی اصابت کرده است...» تا همين ديروز که خبر اين خودکشی ـ و نه آن اغماء ـ از طرف اداره زندان های ايران تکذيب شد، کسی نمی دانست برای الهام جوانسال چه بايد کرد. آيا کافی بود تا نامه سرگشاده ديگری بنويسيم؟ آيا بايد با انجمن بين المللی قلم تماس می گرفتيم؟ آيا بايد دفتر کوفی عنان را فکسباران می کرديم؟ و اگر مرده باشد چه کسی قاتلانش را به محاکمه خواهد کشيد؟ چه کسی نام او را زنده نگاه خواهد داشت؟ و يا اگر زنده بماند چه کسی قادر خواهد بود او را از پس ديوارهای شکنجه و شلاق بيرون کشد و به روشنائی روز برساند؟ در آن خبر کوتاه اما اشاره ای تلويحی نيز بود، آنجا که می گفت « لابد، به سیاق همیشه، اینبار هم سرش به جسم سختی اصابت کرده است.» اشاره ی خبر آشکارا به ماجرای زيبا (يا زهرا) کاظمی، خبرنگار و عکاسی بود که مدتی پيش بدست دژخيمان حکومت اسلامی افتاد و در زير شکنجه در اغماء فرو رفت و بعد هم اعلام شد که بر اثر برخورد سرش با جسمی سخت جان سپرده است. آن رجل قاجاری حالا رويش زياد شده بود. می گفت: «لااقل زيبا کاظمی دولت کانادا را داشت که به قتل اش اعتراض کند، پرونده او را مفتوح نگاهدارد، و بکوشد تا نگذارد خون يکی از اتباعش هدر شود. اما اين دخترک بيچاره، الهام، بزودی به دست فراموشی سپرده می شود چون فقط تبعه ايران است.» رويم را بر گرداندم تا نفهمد که در جانم با او هم احساس همدردی می کنم. او نبايد بفهمد که مدتی است به اين نتيجه رسيده ام که شايد همان «قانون کاپيتولاسيون» لعنتی می توانسته در همين حکومت اسلامی چه جان های ايرانزادی را از نابودی نجات دهد. راستی که اين رجل قاجاری بکلی ذهنم را آشفته کرده است و حالا ديگر با طلبکاری نگاهم می کند. احتمالا می خواهد بگويد «در وطنی که حقوق و حيثيت آدمی به هيچ انگاشته می شود، اگر کسی مثل تو پای فرار نداشته باشد، جز پناه بردن به سفارتخانه های بيگانه چه چاره ای دارد؟» جوابش را نمی دهم و او همچنان موذيانه نگاهم می کند. شايد اين مطلب، به لحاظ انسجام ساختاری، بايد همينجا بپايان رسد. اما از هفته پيش تا کنون، واقعه ی جديدی درگيری های ذهنی مرا در اين مورد تشديد کرده و به جهانی هذيانی کشانده است که نمی توانم آن را در همين يادداشت نياورم: از سال ها قبل شنيده بودم که دريادار احمد مدنی هم، پا به گريز، همه جهان را در نورديده و به شهر ما، «دنور»، آمده است؛ و هفته پيش خبر آمد که او در همين جا نيز ديده از جهان فرو بسته است. من او را هرگز نديده بودم و چندان هم به کارهای سياسی اش علاقه نداشتم. اما خود را موظف ديدم که بپاس وطن دوستی و ملی گرائی هايش (که اکنون ديگر در ذهنم معنای مشخصی ندارد) در تشييع جنازه اش شرکت کنم. در قبرستان دنور عده ای حدود 30 نفر جمع شده بودند که اغلب افراد خانواده اش بودند. دو سه تا رفيق ارتشی و جبهه ملی اش هم خود را از شرق و غرب آمريکا به دنور رسانده بودند و همان ها رتق و فتق امور را بر عهده داشتند. پيکر تيمسار را آوردند، پيرمردی قرآن خوان درون قبر ايستاده بود و پيکر کفن پوش را بغل کرد و بر خاک نهاد و رويش را به طرف قبله گرداند. آنگاه، يکی از رفقای تيمسار يک پرچم ايران شير و خورشيدنشان را بدست پير مرد داد. پير مرد پرچم را روی پيکر تيمسار کشيد. هنوز صورت تيمسار را، فرو هشته بر خاک، می ديدم که، با منخرين گشوده، گوئی در هوای سرد زمستان شهر «دنور» بوی وطنی گمشده را در هوا جستجو می کرد. اما لحظه ای ديگر جراثقالی بی اعتنا به او و ما، جعبه ای سيمانی را از زمين برداشت و بصورت معکوس بروی پيکر تيمسار گذاشت و راه گريزش را برای هميشه و بر هميشه بست. چهره ی مشايعين و عزاداران تيمسار احمد مدنی، وزير دفاع حکومت موقت انقلاب و کانديدای رياست جمهوری ايران را نگاه کردم. مسلماً نود در صدشان تابعيت آمريکائی داشتند. می ديدم که عده ای «آمريکائی» در خاک آمريکا گرد هم جمع شده ايم و پيکر کسی همچون خودمان را در پرچم کشوری ديگر ـ که مدت هاست ما را به «اداره اتباع بيگانه» حواله می دهد و اگر پايمان به مرزهايش رسد عاقبتی همچون پايان کار زيبا کاظمی خواهيم داشت ـ می پيچيم و به خاکی می سپاريم که در آن زاده نشده ايم . احساس غرِِيب سردرگمی، مثل قطره ای عرق سرد، از ستون پشتم رد شد. و آيا، در آن فضای سوررئال، معنای «ملی گرائی» در همان پرچمی خلاصه بود که همراه پيکر سربازی قديمی برای هميشه بخاک سپرده می شد؟ و کدام شاعر خواهد نوشت که «در هر تدفينی زاده شدن نمادی نو نهفته است»؟ ديگر جای ماندن نبود. ساعت گورستان دوی بعد ظهر روزی از اواخر بهمن ماهی ديگر را نشان می داد. و چون از خروجی گورستان گذشتم باز آن رجل قاجاری را ديدم که، اين بار، رو به «قطعه مسلمين» شهر دنور ايستاده بود و داشت با صدای بلند «فاتحه» می خواند. يکباره جرقه ای ذهنم را روشن کرد: «مگر نه اينکه در دل هر فاتحه فتحی نهفته است؟» خيابان شلوغ و پر از زندگی بود و گرمای اميدی مبهم را در جانم ريخت. بخود گفتم: «اين يک نکته را شايد او نفهميده باشد. اين دفعه که سراغم بيايد غافلگيرش خواهم کرد!»
|
|