خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 9 تير 1385 - برابر با 30 ماه ژوئن 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- انتظار بيهوده از تاريخ؟ هر نوع تصوری از «تاريخ» با تصوری از يک «شروع» همراه است و انتخاب «نقطه شروع» برای تاريخ مورد نظر هرکس امری کاملاً اختياری و قراردادی است که بويژه به موضوع انتخاب شده برای مطالعه ی او بر می گردد. مثلاً، مطالعه ی تاريخ پيدايش جهان يک نوع «شروع» را می طلبد و مطالعه تاريخ تمدن انسان نوعی ديگر را. در انتخاب شروعی برای «تاريخ عالم مادی» کمتر اختلاف نظر وجود دارد و تحقيق علمی تنها راه حل برانداختن هرگونه اختلاف نظر احتمالی به شمار می رود. به همين لحاظ، هر روز که بر عمر جهان افزوده می شود صاحب نظران به اشتراک نظر قطعی تری در مورد لحظه شروع پيدايش آن نزديک می شوند. به همين دليل هم هست که سخنان آمده در کتاب های «مقدس» روز به روز بی پايگی علمی خود را نشان می دهند و معتقدان به اين متون ناگزيرند که اينگونه سخنان را گفتارهائی سرشار از رمز و کنايه بدانند که بايد به تفسير آن نشست. و از آنجا که اينگونه «تفسير» ها هم در خارج از حوزه علم انجام می گيرند، کمتر آدم اهل علمی است که وقعی به آنها بنهد و يا آنها را جدی تلقی کند. اين «خبر» که خداوند عالم هستی را سه چهار هزار سال پيش و در جريان يک کوشش شش روزه آفريد و روز هفتم هم به استراحت پرداخت چندان به کار علم نمی آيد. در مورد تاريخ پيدايش انسان بر روی زمين هم در حوزه علم کوشش هائی پی گير و رو به جانب توافق عمومی انجام گرفته که بيشترشان بر بنياد نظريه ی داروين و تعريضات بعدی آن استوارند. علم به ما می گويد که انسان نه از عالم بهشت رانده و به زمين خاکی پرتاب شده و نه از ابتدای بودن خود «آدم» بوده است. و سرگذشت تحولاتی که به پيدايش او ختم شده با سرگذشت کل هستی درهمآميزی انکار ناپذيری دارد. در اين مورد هم شرح آفرينش انسان در کتب «مقدس» شرحی بی پايه و اساس است که معتقدانشان برای نجات اين شرح بايد به فن تفسير متوسل شوند. به راستی که با اين همه توسل به تفسير، در واقع، بايد پذيرفت که منظور «آفريدگار عالم» هيچگاه همان چيزی نيست که به پيامبرانش می گويد و بوسيله آنها به اطلاع جهانيانش می رساند. هر حرف او را بايد با هزار شعبده بازی تفسير کرد تا فهميد که او چه می گويد. باری، در برابر وفاق نظر علمی در آن دو مورد بالا، متآسفانه، انتخاب شروعی برای تاريخ اجتماعی و فرهنگی و تمدنی اقوام و ملل مختلف از هيچگونه وحدتی برخوردار نيست و هر مردمی بنا به دلايل خاص خود، و يا ضرورت های پيش رو، به انتخاب شروعی برای تاريخ خويش دست می زنند. تجربه دراز در اين زمينه به ما می گويد که، در انتخاب اينگونه مبداءها برایتاريخ های اجتماعی، اغلب دو ملاحظه در کار است. ملاحظه اول ريشه ای سياسی دارد. ما، با انتخاب نقطه شروعی برای تاريخ خود پيام اجتماعی خاصی را به صورتی کنائی عرضه می داريم که اغلب به حکايت از انحلال يک رژيم سياسی و استقرار رژيمی ديگر می کند. ملاحظه دوم اما واجد ماهيتی ايدئولوژيک است يا می تواند باشد. کسانی که شروع ويژه ای را برای تاريخ خود انتخاب می کنند به پيامی فرهنگی نيز نظر دارند که به گمانشان در آن شروع مستتر است. از اين نظر که بنگريم در می يابيم چرا در پس پشت انتخاب هر شروعی برای تاريخ نوعی تلقی ستايشگرانه نسبت به آن مبداء نيز نهفته است و انتخاب کننده در آن «مبداء» به وجود نوعی «عصر طلائی» اشاره می کند که به صورتی اشتياق آميز در ذهن معتقدانش پايدار می ماند. در اين مورد، مثلاً، می توان به «تاريخ صدر اسلام» اشاره کرد که در آن پيامبر و مهاجران و انصارش می زيستند و مدينه النبی به رهبری پيامبر بر پا می شد و، چون او ديده از جهان فرو بست، خلفای چهارگانه اش به توسعه و تشديد حکومتی که او بنا نهاده بود دست يازيدند. از نظر مسلمانان، دوران صدر اسلام دورانی طلائی است و تشعشع حضور پيامبر به پيدايش انسان های نمونه و اخلاقياتی کار آمد انجاميده است. همين نگاه را می شود در بازماندگان هر انقلاب اجتماعی ديگری هم سراغ گرفت ـ از انقلاب اکتبر روسيه گرفته تا انقلاب بهمن ماه تهران. و وجود تصور «مبداء طلائی» تاريخ، خود زاينده ی تصور ديگری هم هست که می توان آن را گرايشی خاص در گستره «فلسفه تاريخ» دانست. معنای فلسفه تاريخ آن است که ما می توانيم به سير حوادث تاريخی و فراز و نشيب های آن به صورت امری «معنا دار و قانونمند» بنگريم و در آن حرکتی پيچيده را به سوی مقصدی خاص جستجو کنيم. در اين تعريف از فلسفه تاريخ، اغلب نگرش های واجد «مبداء طلائی» مجموعه حرکات تاريخی را در مسيری انحطاطی و انحرافی ارزيابی می کنند. از نظر اين نحله های فکری، جوامع بشری هرچه که از مبداء طلائی تولد خود دور می شوند بيشتر به انحطاط و فساد آلوده می گردند تا اينکه عاقبت به پايان محتوم خويش می رسند. فلسفه های تاريخ مبتنی بر باور به مبدائی طلائی، «مقصد» تاريخ را نيز به صورت «پايان دنيا» يا «آخرالزمان» می بينند که در آن «دار امتحان» تعطيل شده و زندگی، بدينگونه که می شناسيم، به پايان می رسد. در کتاب انجيل مسيحيان، مثلاً، در فصل «مکاشفه» (که آحرين بخش اناجيل چهارگانه است) و به توصيف «آخر دنيا» و چگونگی تحقق «خشم خداوند» اختصاص دارد، به مفهوم «آرماگدون» (يا در ترجمه فارسی: «حامجدون») بر می خوريم. امروزه معنای فرهنگنامه ای اين لغت چنين است: « صحنه برخورد نهائی نيروها خير و شر در پايان دنيا». معمولاً اين پايان دنيا می تواند راه را بر آغاز دنيائی ديگر بگشايد که در آن، و از آن پس، تنها نيروهای نيک و خير حضور دارند. گاه آن پايان و اين آغاز به ظهور «ناجی» و «رهاگر» ی مشروط می شود که طی جريانی پيچيده از عالم غيب به در می آيد تا «زمين را از عدل و داد پر کند» ـ انديشه ای که نخستين بار زرتشت از آن سخن گفت و دستمايه آئين مهر و سپس مسيحيت شد و عاقبت در مکتب انتظار تشيع اثنی عشری جا خوش کرد. اعتقاد به «مبداء طلائی» منحصر به اديان و مذاهب نيست. برخی از نگرش های ظاهراً علمی به تاريخ نيز که خواستار کشف (يا وضع ِ) فلسفه تاريخ اند به وجود آغازی طلائی و پايانی طلائی برای تاريخ باور دارند. در اين ساحت، محکم ترين نظريات علمی راجع به مکانيسم های تحول اجتماعی، به محض اينکه وارد قانونمند کردن اين تحولات می شوند به يک چنين فلسفه تاريخی می انجامند و لوازم آن را هم پذيرا می شوند. شايد نمونه اعلای اين نوع را در «فلسفه تاريخ مارکسيستی» يافت که ـ جدا از صلابت احتجاج های مربوط به کاپيتاليسم و سوسياليسم اش ـ چون به فلسفه تاريخ و معنادار بودن سير تحولات تاريخی می رسد، با تأثيرگيری عميق از فلسفه هگلی، ابتدا مبدائی طلائی را متصور می شود که «کمون اوليه» نام دارد و در آن عدالت اجتماعی و اشتراک در ابزار توليد ـ در حد توان جوامع ابتدائی ـ مسلط است و آنگاه سير تحولات تاريخ در مسير پيچيدگی و دور شدن از اصول اين مبداء می افتد و جامعه، با آفرينش و تحول «مالکيت خصوصی»، از مسيرهائی همچون فئوداليسم و بورژوازی و سوسياليسم می گذرد تا به دوران «کمونيسم» پا گذارد ـ دورانی که در آن ديگرباره مالکيت خصوصی برافتاده و اشتراک در وسائل توليد و ثروت در سايه عدالت اجتماعی برقرار می شود. در مکاتب التقاطی نيز همين رفتار و نگاه و برخورد برقرار است که نمونه آن را، باز مثلاً، در تصور اسلامی «جامعه بی طبقه توحيدی» ديده ايم. اما ـ و پرسش اساسی اين است که ـ آيا به راستی تاريخ انسان دارای معنا و مقصود و مسير و پايانی است؟ و آيا می شود تحولات تاريخی را در چهارچوب امری با معنی و مقصود مطالعه کرد؟ فلسفه علمی همواره کوشيده است تا به اين پرسش پاسخ دهد و، با وجود تسلط ذهن مثبت جوی بشری، هنوز نتوانسته است وجود چنين چهارچوبی را از نظر علمی ثابت کند ـ آنگونه که بنظر می رسد هرگونه کوشش در اين راستا، حتی اگر ظاهری شديداً علمی داشته باشد، در حوزه متافيزيک باقی می ماند و به گستره علم نمی رسد. متافيزيک که می گويم اشاره ام به آن است که اگر ما در تبيين تحولات ـ چه مادی و چه اجتماعی ـ به دنبال يافتن مقصود و هدفی باشيم ـ ناگزير بايد به وجود يک «نقشه راه» و يک «سرنوشت» از پيش سنجيده و تعيين شده قائل شويم که تعين خود را، نه در حوزه قوانين فيزيک و شيمی، که در حوزه ی علوم اجتماعی اعمال می کند؛ و اين چيزی جز دم زدن در عالم متافيزيک نيست. امر مسلم آن است که تاريخ عالم در مسير تطور و تحول و دگرگشت و دگرگونی است. برخی از حوادث آينده را ـ در هر زمينه ای ـ می توان به مدد آگاهی از قوانين مادی پيش بينی کرد. اما هرچه از عالم طبيعت دور شده و به عالم انسانی نزديک می شويم ميزان حضور احتمالات در پيش بينی های ما فزونی می گيرد و سد راه ما می شود. در عين حال، قوانين مکشوفه زندگی اجتماعی هيچکدام نمی توانند ما را به پذيرش وجود غايت و مقصودی تاريخی رهنمون شوند و، در نتيجه، همچون گستره فيزيک و شيمی، تنها ميزان آگاهی ما از قوانين ناظر بر تحولات و ميزان توانائی ما در دخل و تصرف کردن در آن حرکات است که ما را از منزلی به منزل ديگر رهنمون می شود. به نظر می رسد که جهان، اگر به حال خود رهايش کنيم، بيشتر در لبه هرج و مرج (کائوس) خواهد ايستاد تا در ساحت قانونمندهای بشری. و زندگی اجتماعی نيز دقيقاً همينگونه است. اما، در اين ميان، يکی از قوانين مهمی که می تواند ما را در مورد تاريخ به آگاهی نسبی برساند توجه به قانون «انباشتگی» است. خانه ای تازه خريداری شده را متصور شويد که به آن اسباب کشی می کنيد. در طول تدوران زندگی شما در اين خانه مرتباً چيزهائی به اشياء موجود در آن افزوده شده و در حدی کمتر چيزهائی از آن حذف می شوند. در نتيجه خانه شما دچار انباشتگی اشياء می شود. مثل حوض آبی که ميزان ورود آب در آن بيشتر از ميزان خروج آب از آن باشد. حوض رفته رفته پر می شود. تاريخ زندگی اجتماعی، که تنها در ذهن انسان پايدار است، نيز ظرفی است که همواره از يادمانده های حوادث و وقايع و تحولات پر می شود و همه ی دست آوردهای انسانی در آن بر حسب قانون انباشتگی عمل می کنند. تاريخ در واقع انباره ای برای انباشتگی است. اما ـ و بحث در اينجاست که ـ محتوای اين انباشتگی چيست؟ تاريخ ـ که در فرهنگ و تمدن و رسانه و عاقبت در حافظه ما دستخوش انباشتگی می شود ـ اين ظرف ها را از چه پر می کند؟ برخی از بزرگان علوم اجتماعی کوشيده اند تا به اين پرسش نيز پاسخ دهند. مثلاً، گوردن چايلد، جامعه شناس و مورخ انگليسی، تاريخ را انباشتگی تجربه می داند؛ يا ماکس وبر، جامعه شناس آلمانی، اين انباشتگی را در ازدياد علم خردمندانه آدمی جستجو می کند. بدينسان، می توان باور داشت که در اين مورد هم نظرات گوناگونی وجود دارند که هريک، به لحاظ پايگاه نظری خويش، محتوای اين انباشتگی را به صورتی ويژه گزارش می کنند، و همين گونه گونگی گزارش کردن ها مرا به ياد آن مثل مشهور می اندازد که به ديدن نيمه خالی يا پر يک ليوان بر می گردد. در آن مثل هم هر دو گزارش از يک موضع واحد سخن می گويند اما هيچ يک به کل آن نمی پردازند. تاريخ به درستی داستان انباشتگی تجربه بشری از طريق اعمال روش آزمايش و خطا، حذف خطاها و تثبيت موفقيت هاست. و اين هم راست است که ما از تاريکی اعماق تاريخ و بی اطلاعی کلی از قوانين عالم لنگ لنگان راه آمده ايم، توانائی عقل و خرد خويش را کشف کرده ايم، بقول دکارت به «روش های راه بردن عقل» تسلط يافته ايم و از خردگريزی به خردپذيری رسيده ايم. علم ما، سيستم آموزش و پرورش ما، مدارس و دانشگاه های ما همگی محل ظهور و کارائی اين آگاهی انباشته شده و انباشته شونده و قابل طبقه بندی اند که در آنها تجربه هائی که صحتشات به تثبيت رسيده از نسلی به نسلی می رسند و انباشتگی آگاهی های علمی تاريخی ما را هر دم افزون تر می کنند. اما اين ليوان يک نيمه ديگر هم دارد. شايد اين نيمه اش حجمی بيش از آن نيمه ديگر داشته باشد. در واقع شايد هنوز ليوان ما تا دو سوم از چيز ديگری پر است که در خلاء علم و آگاهی ما ريشه دارد. ما انسان ها، با مغزی علت جو و معلول بين و رابطه ياب، تاريخ حضور خود در جهان را آغاز کرده و در پی حدوث هر واقعه ای کوشيده ايم علت وقوع آن را بفهميم. ما اما ابزار يافتن درست علت ها را با خود به دنيا نياورده ايم بلکه فقط از طريق ايجاد ارتباط بين پديده ها و آزمايش صحت اين ارتباط از طريق تجربه است که راهپيمائی بلند و تاريخی خود را آغاز کرده ايم. به آن انسان ابتدائی بيانديشيد که ابر و باد و مه و خورشيد و فلک را در کار می بيند، خط کشی صاعقه بر آسمان آبستن را ملاحظه می کند، باران و برف را ريزان از آسمان می يابد و از خود می پرسد که اين ها چيستند و چرا اينگونه عمل می کنند؟ او تا قوانين حاکم بر طبيعت را کشف کند و از ماهيت اين عناصر و پديده ها آگاهی يابد و بداند که چرا جهان پيرامونش اينگونه هست که هست، راه بسيار درازی در پيش دارد. اما او صبر ندارد تا هزار نسل بعد به کشف واقعيت اين چيزها نائل شود. او محتاج و خواستار پاسخ های بلافاصله است و مغز علت جو و رابطه ياب او برايش از اين دست پاسخ های فوری را فراهم می کند. اين پاسخ ها اغلب نادرست و بيهوده اند و حاصل آنها هم چيزی نيست جز جهل که در برابر علم می نشيند و جز خرافه که در برابر قانون های طبيعت جا خوش می کند. بدينسان همان تاريخ حرکت کننده در راستای خردگرائی، از اين منظر که بنگريم، انبارگاه گردهمآئی جهل و خرافه نيز هست و، طبعاً، هر جامعه که کهن تر باشد سهمش از اين انبان نيز بيشتر خواهد بود. اينگونه است که می توان تاريخ جهل و خرافه را به جغرافيائی هم مجهز کرد. «کشور جهل» ـ نمی دانم تا کی ـ کهنسال تر و کهن بيخ تر از «شهر علم» است. شايد تاريخ را بايد حاصل برخوردهای دائم جهل و علم، و آگاهی و خرافه، دانست؛ گاهی اين برنده می شود و گاهی آن. فيلسوفان خوشبين تاريخ، ما را مطمئن می کنند که، با همه ی فراز و نشيب ها و غافلگيری ها، راستای حرکت تاريخ به سوی روشنائی و پيروزی خرد است. من اما در اين سخن طنين خوش بينی هائی متافيزيکی را می شنوم که همواره قادر بوده اند تا انسان را به بی خيالی و «توکلت علی اله مسلکی» بکشانند و موتور پيشرفتش را از کار بياندازند. قصدم از اين گفتار فقط آن است که نشان داده باشم چرا باور ندارم اگر تاريخ را به حال خود رها کنيم، بنا بر ناموس تکاملی و روشنائی طلب اش، ما را به رستگاری و فلاح خواهد رساند. فراموش نکنيم که امسال صدمين سالگرد پيروزی انقلاب مشروطه است و در اين صد سال ـ لااقل در گستره سياست ـ ما کلاً به قهقرا رفته ايم. در جوامع کهنی همچون جامعه ما، انباشتگی جهل و خرافه از حد بر گذشته است و، در نتيجه، وظيفه روشنگران و روشنفکرانش نيز سخت تر و صعب الحصول تر به حساب می آيد. اگر آنان بخود نيايند و نجنبند اين انباشتگی دايم التزايد ادامه خواهد داشت و در «پايان دنيا» ی ما هم نه امشاسپندان و نه مهدی موعودی از راه خواهد رسيد تا نجاتمان دهند. ما بايد اين دل خوش کنک ها را به اهل متافيزيک واگذاريم و خود کمر همت بر بنديم. در بيرون از ذهن ما طبيعت را فقط قوانين گريزناپذير مادی به حرکت در می آورند. اهورا و اهريمن تاريخ هم تنها در جان و فکر ماست که زنده اند و با هم می جنگند؛ همانگونه که تصور پيشرفت و پسرفت، هر دو، مقولاتی انسانی اند و تنها به دست انسان ممکن می شوند. از خود بپرسيم، ما به انباشتگی چه چيزی در تاريخ اجتماعی خود مشغوليم؟
پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|