خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 3 شهريور 1385 - برابر با 25 ماه اگوست 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- «ارتباط تاريخی ايران با جنوب لبنان» بخش چهارم ـ تشيع صفوی در دوران پيش از جبل عاملی ها با اينکه قصد نداشته ام وارد تفصيلات تاريخی شوم اما هرچه در مورد زمينه های آمدن جبل عاملی ها به ايران می نويسم می بينم انبوهه ای از مطالب وجود دارند که اگر به آنها لااقل اشاره ای نشود اصل مطلب چندان جا نمی افتد. به همين لحاظ در اين هفته به برخی از نکات باقيمانده در مورد آن زمينه می پردازم: يکی از پندارهای نادرست ناشی از توجه نکردن به تفاوت بين مجموعه های ايمانی و اعتقادی با مجموعه های فقهی و شريعتی است. اين دو مجموعه هم از لحاظ کارکرد اجتماعی و هم از لحاظ نهادآفرينی با هم تفاوتی ماهوی دارند و هنگامی که ما اين دو مقوله را يکی بيانگاريم ديگر نمی توانيم تفاوت عظيمی را که آمدن آخوندهای جبل عامل به ايران تشيع زده ايجاد کردند درک کنيم. در مطلب هفته گذشته کوشيدم تا نشان دهم که چگونه اعتقاد به امامت علی بن ابيطالب و فرزندانش ـ همراه با درجات مختلفی از غلو در حق آنان ـ در سرزمين ما امری بوده است شايع در ميان کسانی که اغلب از لحاظ اجتماعی فرودست بوده اند و نيز بسياری از شافعی مذهبان. اما اين مجموعه های اعتقادی اگرچه بکار دسته براه انداختن و جنگيدن و ـ در صورت امکان ـ بقدرت رسيدن می خورند اما، وقتی که آب ها از آسياب افتاد و قرار بر رتق و فتق امور و قانونمند کردن مملکتداری شد، ديگر از )زائد)کاری از آنان بر نمی آيد و تنها می توان از آنها بعنوان زيربنائی برای ايجاد ساختمان تو در تو و ديوانسالارانه ی قانونگزاری استفاده کرد، چه اين قانون صفت الهی را با خود يدک بکشد و چه نکشد. بهرحال قوانين الهی هم محتاج کسانی هستند که آنها را از لابلای منابع به اصطلاح «الهی» بيرون کشند و منظم کنند. در اسلام اين کار با فقيهان بوده است و من چند هفته پيش در مورد روش های کار آنان مطلبی داشتم. بنظر می رسد که تا ده سالی پس از به سلطنت رسيدن شاه اسماعيل صفوی هنوز در ايران کسانی که کار فقاهت شيعی را بر عهده گيرند وجود نداشته اند. اين فقدان را صد و پنجاه سالی پيشتر هم در مورد «سربدارن» ملاحظه می کنيم. پتروشفسکی، در کتاب خود ـ «نهضت سربداران» ـ توضيح می دهد که آنان درويشانی شيعه گرا در شهر سبزوار خراسان بودند که بصورت عياران و جوانمردان و «فتيان»، يا جوانمردان، روزگار می گذراندند و عليه ايلخانان مغول خراسان بپا خواستند. زمانهء آنان سرشار از نارضايتی و اعتراض بود و آنان توانستند سوار بر موج اين نارضايتی حکومت خويش را در سبزوار برقرار کنند. اين حاکميت 40 سالی عمر کرد و حکمرانانش به زودی دريافتند که يا بايد از مذاهب چهارگانه تسنن برای نظم امور استفاده کنند و يا از فقهای سرزمين های شيعه نشين کمک بطلبند. اينگونه است که ما برای نخستين بار در تاريخ ايران نام آخوندهای جبل عاملی را می شنويم. من در مورد اينکه چرا در آن باريکه ی بين سوريه و لبنان و فلسطين (که اين آخری اکنون اسرائيل نام دارد) عده ای شيعهء معتقد به دوازده امام و نيز غيبت دوازدهمين آنان سکنی گزيده بودند اطلاع چندانی در دست ندارم و در منابعی هم که در اختيارم بوده اند جز مطالب بی پايه چيز دندان گيری نيافته ام. اگرچه در «دايره المعارف تشيع» (ص 404) می خوانيم که «گرايش مردم اين ناحيه به تشيع از هنگام تبعيد ابوذر غفارى (متولد 31 هجری)، صحابى معروف، توسط عثمان به شام و نيز به وسـيـلـه معاويه به جبل عامل آغاز شده است... و ابوذر غفارى در جبل عامل به ذكر مناقب و فضائل اهل بيت و نقل حديث مى پرداخت، ولى متاسفانه عدم توجه پيشينيان به ضبط رويدادهاى تاريخى ... فعلا تاريخ روشن و گويايى از گذشته حوزه شيعى اين نواحى در دست نيست»، اما روشن است که اين مطلب هم مغشوش است و هم ربطی به تشيع دوازده امامی چهار قرن بعد ندارد. بهر حال، رولا جوردی از محسن الامين (نويسنده اعيان الشيعة، ج10، ص59) نقل می کند که در هشتمين دهه قرن هشتم ميلادی حاكم سربداران سبزوار، علي بن مؤيد (متوفاي 788ق./1386م.) يکی از آخوندهای جبل عامل به نام شمس الدين محمد بن مكي عاملي را (که در سال 861 بدست عثمانی ها کشته شده و در بين آخوندهای شيعی به نام «شهيد اول» شناخته می شود) براي بدست گرفتن امور فقاهتی جامعه شيعي خراسان دعوت كرده است. می دانيم که شهيد اول رغبتی به اين سفر ـ از اقصای غرب خاورميانه به خراسان ـ نشان نمی دهد اما گفته می شود که او كتاب «لمعه دمشقيه» را برای آنان نوشت و فرستاد كه «اولين پايه کتب فقه شيعه محسوب می شود.» همين نکته نشان می دهد که فقه شيعی (که هميشه با پيدايش صنف دينکار آخوند همراه است) در اواسط قرن هشتم هجری سامان گرفته و پيش از آن کسانی که بنام «علمای شيعه» محسوب می شوند بيشتر مورخ و محدث و گردآوردن سيره ها و شرح احوالات امامان دوازده گانه بوده اند و نه فقيه شريعتمدار. به همين دليل هم هست که 150 سال پس از سربداران، به هنگام تاجگزاری اسماعيل صفوی در تبريز، هنوز آخوند فقيه دوازده امامی در ايران وجود نداشت. به عبارت ديگر تمام فقهای اصلی اسلام در ايران به مذاهب چهارگانه اهل تسنن تعلق داشتند و بخش های مختلف ايران بر اساس تشريع آنان اداره می شد. جای خالی فقهای شيعه دوازده امامی در ايران را صوفيه، شيعيان غلوکننده، و رهبران مدعی معجزات و کرامات گوناگون پر کرده بودند(حافظ می گويد: صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد). اينان هريک در گوشه ای دکانی برپا کرده و عوام الناسی را که در پی حملات اعراب و مغول ها و تيموريان همه توان و دارائی مالی و فکری خود را از دست داده بودند در خانقاه های خويش آرام و سرگرم می کردند. دنيا که خراب شود و نعماتش در دسترس مردمان نباشد البته که قابل بی اعتنائی هم می شود و نفس درويش دنياگريز و هوحق کش بر دل های دردمند بی نوشدارو اثر می گذارد. بدينسان، پر رونق ترين نهاد عصر مغولان و ايلخانان و سپس تيموريان و ترکمانان، خانقاه دراويش بوده است که کارشان، به لحاظ قدرتشان در تبليغ و اشاعه دنيا گريزی و دعوت به فقر و اعتکاف، مورد پسند قدرتمندان بوده است. شايد اگر کارل مارکس کمی بيشتر از احوالات سرزمين فلک زده ما اطلاع داشت «ترياک توده ها» را در خانقاه داراويش بيشتر می يافت. باری، رياست رياست است و آنکه مزه آن را چشيد و بر خر مراد سوار شد نه تنها به اين راحتی ها پائين نمی آيد که، تا بتواند، می تازد و بر گستره قلمروی خويش می افزايد. بزودی در عصر مغول ها و تيموريان پيران خانقاه ها تبديل به قدرت هائی سياسی شدند و شانه به شانه آخوندهای و فقهای گردن کلفت سنی سائيدند. شيخ صفی الدين اردبيلی يکی از اين پيران خانقاه بود که در سال 650 هجری در قريه «كلخوران» (در 3 كيلومتری شمال غربی اردبيل، که از مراکز عمده تسنن شافعی محسوب می شده) در خانواده ای اصلاً کرد به دنيا آمده بود، در 5 سالگی اش هلاکوخان خلافت بنی عباس و حکومت شيعيان اسماعيلی الموت را برانداخته و پيدايش ملغمه ای غريب از عقايد غلوآميز را موجب شد. شيخ صفی جهان کوچک اطرافش را گشتی زده بود، سفری طولانی به شيراز داشت و از آنجا گذارش به خانقاه شيخ زاهد گيلانی افتاده بود، در نزديکی لاهيجان، همانجا که امروزه مزار شيخ زاهد است و به «شيخان ور» شهرت دارد. من در مورد اين شيخ زاهد هم اطلاعات موثق و مفصل چندانی بدست نياورده ام، اما مسلم است که خانقاهش در آن خطه پر رونق و مقتدر بوده است. علامه قزوينی، در حواشی «تاريخ خانی» به دقت نشان داده است که هم او و هم شاگردش، شيخ صفی الدين اردبيلی، سنی مذهب و پيرو آئين شافعی بوده اند. حمدالله مستوفی هم نوشته است که «مردم اردبيل اکثر بر مذهب امام شافعی و مريد شيخ صفی الدين عليه الرحمه هستند». تا آنجا که من می دانم، هيچ مدرکی دال بر اينکه در اين خانقاه نسيمی از شيعی گری (بهر نوعش) وزيد باشد وجود ندارد. احمد کسروی اين نظريه را که شيوخ مزبور شيعه بوده اند اما به لحاظ «تقيه» تشيع خود را پنهان می داشتند رد کرده و می نويسد که آنان در عهد تساهل مذهبی الجايتوی مغول می زيستند و نيازی به تقيه نداشتند. من هفته پيش نشان دادم که «در مراسم افتتاح مسجد سلطانيه و شيعه شدن موقت الجايتو، علاء الدوله اشعری مذهب، و علامه حلی دوازده امامی، و شيخ صفی الدين اردبيلی شافعی مذهب، در کنار هم حاضر و ناظر صحنه بودند» (تاريخ ايران کمبريج ـ جلد ششم ـ ص 616). جائی که علامه حلی رسماً بعنوان يک شيعه حضور يافته باشد شيخ صفی را چه حاجتی به مشاطه تقيه بوده است؟ باری، شيخ صفی به زودی از طريق ازدواج با بي بي فاطمه، دختر شيخ زاهد، داماد شيخ می شود و، بدينسان بين لاهيجان و اردبيل پيوندی بوجود می آيد که از طريق پيوند خونی بعدی ديگری ـ که به آن هم خواهيم پرداخت ـ تحولات تاريخی سرزمين ما از قرن هفتم هجری تا همين امروز از آبشخور آن نوشيده و تکوين يافته اند. در مورد موقعيت اجتماعی و سوداهای سياسی شيخ زاهد و شيخ صفی نيز می دانيم که آنها با دربار ايلخانان مراودهء دوستانه داشته اند اما، در عين حال، (بنا بر نقل قول «پيگولوسکايا» از ابن بزاز، در «تاريخ ايران باستان» ترجمه کريم کشاورز، ص ـ 471) حاکم وقت شيروان «شيخ زاهد گيلانی را متهم ساخت که روستائيان را عاصی کرده و از امور زراعت باز می دارد». نيز می دانيم که هر ساله در روز تولد پيامبر اسلام از دربار ايلخاني مقداري دوشاب، روغن، گوسفند، قند، عسل و محصولات ديگر به خانقاه او فرستاده می شده و دربار عثماني هم هر ساله پول فراوان و هداياي گرانبها به اردبيل می فرستاده. با توجه به قلت اطلاعات در مورد اين دوران اوليه شکل گيری خانقاه صفويه، يقين دارم که اگر کسی دامن همت به کمر بندد و در مورد احوالات و روزگار شيخ زاهد گيلانی تحقيق کند به نتايج شگرفی خواهد رسيد. با مرگ شيخ زاهد، شيخ صفی پير دو خانقاه لاهيجان و اردبيل می شود و دامنه نفوذ خانقاه خويش را از يکسو تا شيراز و اصفهان و از سوی ديگر تا اعماق آسيای صغير (ترکيه کنونی) بسط می دهد. او در دم مرگ مسند خويش را به پسرش شيخ صدرالدين موسی می سپارد و بدينسان سمت پير خانقاه از آن پس موروثی می شود. پس از شيخ صدرالدين، رياست خانقاه به پسر او خواجه سلطان علی می رسد که نوشته اند ـ در مقام صاحب نفوذی گسترده در غرب ايران ـ با تيمور لنگ ملاقات داشته است. نيز گفته اند که هم او به تشيع (چه تشيعی؟ معلوم نيست) توجه پيدا کرده است. بنظر می رسد که، در فقدان هرگونه سند معتبری، اين سخن دارای گوهری حقيقی نيست. پس از او مسند رياست خانقاه به شيخ سلطان ابراهيم می رسد که به شکل کنجکاوی برانگيزی «شيخ شاه» خوانده می شده و از صاحبان و زميداران عمده شمال ايران (از لاهيجان تا اردبيل) بشمار می رفته است. در واقع در زمان اوست که مرکزيت خانقاه فرزندان شيخ صفی (صفويه) کلاً از لاهيجان به اردبيل منتقل می شود و خانقاه لاهيجان بصورت يک مکان مقدس، اما دست دوم، در می آيد. اگرچه لقب «شيخ شاه» بصورتی آشکار تمايلات قدرت طلبانه اين پير خانقاه صفوی را بيان می کند، اما آن کس که به صراحت از حق خود برای قدرت سياسی دم می زند فرزند و جانشين او، شيخ جنيد صفوی، است. اما همين سياست گرائی پير سنی اردبيل موجب خشم جهانشاه قره قويونلوی شيعه مزاج (البته، باز هم، نه شيعه دوازده امامی) می شود که اردبيل در حوزه حاکميت او قرار داشته است؛ و، بر اساس نوشته «عالم آرای عباسی»، به جنيد نامه نوشته و دستور می دهد که «برخيز و از قلمرو من بيرون رو؛ والا آمده اردبيل را خراب کرده، بلکه قتل عام خواهم کرد.» (ص 29). آيا همين يک نکته برای اين که نشان دهد هنوز ـ حدود سال 850 ـ صفويان به هيچ نوع تشيعی گرايش نداشتند و، در واقع، مطرود شيعه مزاجان بودند، کافی نيست؟ باری، شيخ جنيد و همراهانش آواره می شوند؛ نخست به سلطان عثمانی پناه می برد اما او هم پيرخانقاهی را که هوس حکومت دنيوی به سرش زده و قدر نعمت کرسی اش را ندانسته بخود راه نمی دهد. شايد که کينه عثمانيان مدعی خلافت اسلام از همينجا در دل جنيد شعله ور شده و به فرزندانش رسيده باشد. جنيد زمانی را در قونيه می ماند و سپس به سوريه می رود. در هرکجا از مريدان سابق خود خبر می گيرد و شبکه ارتباطی اش را استحکام می بخشد. حتی کارش به جائی می رسد که، با شعار جهاد با کفار، در تصرف طرابوزان می کوشد اما با همه پيروزی های اوليه عاقبت نامراد می ماند. و همين اقدامات او را بعنوان سرسلسله مقتدر خانقاهی که خواستار قدرت سياسی هم هست تثبيت می کند. در واقع با شيخ جنيد است که انديشه خانقاه زاده ی «ولايت شيخ» پرورده شده و رفته رفته صورت عملی به خود می گيرد. تاريخ جهان در سال 857 به سرفصل بسيار عمده ای می رسد؛ سلطان محمد غازی عثمانی قدم به سوی ديگر دريا می گذارد و قسطنطنيه (استانبول امروز)، پايتخت امپراطوری بيزانس را تصرف می کند. از آن پس، امپراطوری عثمانی رو به غرب دارد و اشتهای آن را يافته که تا ايتاليا بتازد و ونيز و ناپل و واتيکان را هم به چنگ آورده و پرچم لااله الا الله را در سراسر اروپا به اهتزاز در آورد. راه اتصال شرق و غرب قطع می شود، اروپائی که به جستجوی راهی ديگر به سوی هندوستان و چين است به کشف «دماغه اميد» در نوک جنوبی قاره افريقا نايل می شود (895). فرستادگان دربار اسپانيا به سودای رسيدن به هندوستان سر از آمريکا در می آوردند و «قاره نو» کشف می شود (898) و ـ خلاصه کنم ـ اروپا بر روی غلطک نوانديشی و انسان مداری و علم گرائی می افتد. لوتر، نوانديش کليسائی، در 888 متولد شده و در اين سال ها پا به مرحله بلوغ می گذارد. از لحاظ جغرافيائی، در پشت سر عثمانی، ديار بکر قرار داشت و حکومت آن در دست قبايل ترکمن «آق قويونلو» بود که حاکمی به نام«اوزون حسن» داشتند، مردی که سال ها بود خواب آن می ديد تا در شرق قلمرو عثمانی برای خود کشوری بزرگ بپا کند. در سوی شرقی قلمروی آق قويونلوها، قبايل ترکمان ديگری به نام قره قويونلوهای شيعه مزاج (البته نه دوازده امامی!) حکومت می کردند و شمال منطقه نيز در دست شروانشاهيان سنی مذهب بود. در پی سقوط استانبول، در دربار ديار بکر غوغائی برپا بود؛ نمايندگان هراسيدهء «شهر ـ دولت» های ايتاليا يکی پس از ديگری از راه می رسيدند. به زودی ـ سال 862 هجري ـ خبر ازدواج اوزون حسن با دختر كاليوآنس، امپراتور شکست خورده روم شرقی، که نام کاترينا نام داشت اما با نام دسپينا خاتون معروف شد، در همه جا ـ و بخصوص در قلمروی عثمانی ـ پيچيد. اگرچه در مورد چگونگی فراهم شدن اسباب اين ازدواج و نقش آفرينان آن هنوز تحقيق مشبعی صورت نگرفته است، اما اين نکته کاملا آشکار است که ازدواج اوزون حسن سنی مذهب با کاترينای مسيحی (که شرط کرده بود به مذهب خود باقی بماند و فرزندانش را هم مسيحی بار آورد) در راستای ايجاد دولتی قدرتمند در شرق قلمرو عثمانی و گشودن جبههء جنگی تازه در اينسو انجام گرفته بود تا، بدان وسيله، سرعت پيشرفت سپاه اسلام نشان سلطان عثمانی در اروپا کند و، اگر ممکن شد، متوقف گردد. بدينسان، تولد مارتای مسيحی ـ دختر اوزون حسن و دسپينا خاتون ـ پيوند دو جبههء شرقی و غربی ضد عثمانی را تجسد می بخشيد. اما حسن به اين ازدواج بسنده نکرد و با پيوندی ديگر به اتحادی تازه نيز دست يافت که سرنوشت منطقه را صورتی آشکارتر بخشيد. شيخ جنيد صفوی، در چنان حال و هوائی بود کهنامراد در حمله به طرابوزان به سوی مشرق پس کشيد و به قلمرو «اوزون حسن» آق قويونلو وارد شد. آق قويونلوها در مذهب تسنن متعصب بودند و همين واقعيت که اوزون حسن، شيخ جنيد را به خود راه داد و به زودی خواهر خود، خديجه، را به زنی او در آورد نشانگر آن است که شيخ جنيد لااقل تظاهری به شيعه بودن نداشته است. بنظر می رسد که اوزون حسن، با برقرار کردن پيوند خانوادگی با شيخ خانقاه اردبيل (که در قلمرو رقيب او جهانشاه قره قويونلو قرار داشت) کوشيده است به حاکميت خود جنبه ای روحانی نيز بيافزايد. شيخ جنيد عاقبت به خانقاه خود در اردبيل باز می گردد و از پيوند جنيد صفوی و خديجهء آق قويونلو فرزند پسری زاده می شود که ـ با نام «حيدر» ـ بيشترين تأثیر را بر سرنوشت ما ايرانيان می گذارد. حيدر 9 ساله است که پدرش به طمع گسترش قلمرو خود به شروان حمله می کند و در جنگ با امير آن کشته می شود و حيدر ـ بر طبق ميراث خانقاه اردبيل ـ رئيس اين خانقاه، که اکنون به درباری نظامی بی شباهت نيست، می شود. در همين حال، مرگ شوهر خواهر چنان اوزون حسن را بر سر خشم می آورد که بخونخواهی جنيد بر شروانشاه می تازد و او را همراه با قره قويونلوهای شيعه در هم می شکند و تبريز را از چنگ آنان بدر می آورد. از آن پس، تبريز پايتخت آق قويونلوها می شود و چنان می ماند تا سی سال بعد پسر کوچک شيخ حيدر صفوی پا در آن گذارد، تاج شاهی بر سر نهد، تشيع دوازده امامی را مذهب رسمی ما ايرانيان اعلام کند، و خود را جانشين برحق اوزون حسن بخواند. در اين سی ساله آينده اما هزار اتفاق عمده در راه بوده است. شيخ حيدر، با تکيه بر قدرت اوزون حسن و الهام از منويات تحقق نيافتهء پدر، و نيز با استفاده از نفوذ معنوی خود بعنوان پير خانقاه اردبيل، دست به ايجاد گروه های شبه نظامی زد که «قزلباش» (به معنی «کلاه سرخ») خوانده می شدند و بصورتی متحد المآل، کلاه نمدين سرخ رنگی بر سر داشتند که نوک بلند قطورى داشت. این قسمت از کلاه دارای دوازده چین کوچک، یا دوازده ترک بود. به دور کلاه، دستارى سپید یا سبز از ابریشم پیچیده می شد و نوک سرخ و دوازده ترک کلاه از میان آن سر می زد. اغلب نويسندگان، در توجيه وجود اين دوازده ترک در کلاه قزلباشان، به اعتقاد صفويه به تشيع دوازده امامی اشاره می کنند. حال اينکه تمام افسانه های مربوط به پيدايش آن (مثل داستان خوابديدن حيدر و ديگران علی ابن ابيطالب را) از جعليات نويسندگان بعدی صفوی است و تا آن تاريخ هيچ دليلی برای گرايش به تشيع دوازده امامی در سلسله صفويه مشاهده نشده است. در واقع، توجه به عدد دوازده از ديرباز در سرزمين های حوزه شرق مديترانه با ريشه هائی در آئين های مهری و مسيحی مطرح بوده است، و با توجه به گسترش نفوذ خانقاه صفوی در ترکيه کنونی، و نيز فقدان هر گونه دليل مستقيمی که بتواند دوازده ترک کلاه قزلباشان را به دوازده امام تشيع امامی نسبت دهد، آمبرتی (در جلد شش تاريخ ايران کمبريج ـ ص 283) اين پرسش را مطرح می کند که چرا دوازده ترک اين کلاه را ملهم از دوازده حواری مسيح ندانيم؟ بهرحال، قزلباشان ـ که از ميان قبايل ترکمن و ترک زبان متعددی می آمدند ـ در سراسر منطقه بصورت ارتش منظم خانقاه صفوی ساکن بودند. باری، اوزون حسن که، با برقراری پيوند بين خواهر خود و شيخ جنيد، در متحد ساختن دولتش با خانقاه صفوی اقدام کرده بود، پس از مرگ جنيد و هنوز چندان از بلوغ دختر مسيحی اش مارتا (که عالم بيگ هم خوانده می شد) نگذشته بود که او را به همسری شيخ حيدر صفوی در آورد و بدين ترتيب اتحاد مورد نظر او چهار ميخه شد. شيخ حيدر، احتمالا پس از ازدواج با مارتا و آشنا شدن با معتقدات مسيحی، به جنبه های باطنی مقام خود توجه بيشتری کرد. دکتر ذبيح الله صفا، در جلد پنجم تاريخ ادبيات خود از عالم آرای شيخ فضل الله بن روزبهان نقل می کند (ص146) که قزلباشان پير قبلی خانقاه، شيخ جنيد، را خدا می دانستند و شيخ حيدر را «پسر خدا» می خواندند (نسبتی که مسيحيان برای عيسای ناصری قائلند). در عين حال آشکار است که رفته رفته روستائيان معتقد به تشيع غالی نيز به خانقاه اردبيل راه پيدا کرده و آن را بنوعی مرکز برای افکار ضد تسنن و شورشی تبديل کرده بودند. شيخ حيدر از دختر اورون حسن ـ مارتا که مسيحی مانده بود ـ صاحب سه پسر شد: سلطانعلی، ابراهيم و اسماعيل؛ و هنوز 18 ساله بود که ـ در سال 882 ـ اوزون حسن آق قويونلو ديده از جهان فرو بست. بنظر می رسد که شيخ حيدر صفوی قزلباشان خود را در سراسر منطقه برای چنين روزی آماده کرده بود تا با مرگ پدر همسر خود بتواند قدرت را بدست گيرد. اما جانشين سنتی اوزون حسن، پسرش يعقوب (برادر زن شيخ حيدر) هميشه از حيدر نفرت داشت و در پی آن بود تا او را از ميان بردارد. اينگونه بود که حيدر در 20 سالگی، به دست سپاه يعقوب کشته شد و جسدش را در مشگين شهر بخاک سپردند و پسرانش را در قلعه استخر محبوس کردند. مرگ يعقوب آق قويونلو در سال 896 اتفاق می افتد. بين بازماندگان اوزون حسن رقابت و کشتار غوغا می کند، آنسان که يک رقيب فرزندان شيخ حيدر را آزاد می کند و رقيبی ديگر پسر اول او (سلطانعلی) را می کشد. سلطانعلی در آخرين لحظات حيات، و به دلايلی که روشن نيست، برای جانشينی خود ـ به جای برادر بعدی، ابراهيم ـ دست به انتخاب اسماعيل خردسال می زند و از مريدانش می خواهد تا جان اين دو برادر را نجات دهند و آنان را به خانقاه امن لاهيجان برسانند. مريدان معدود باقی مانده هم مرشد خردسال خانقاه، اسماعيل، را در سال های آخر قرن نهم هجری به لاهيجان می رسانند. می دانيم که اسماعيل در سال 905 هجری از لاهيجان بيرون آمده و دو سال بعد (1501 ميلادی)، پس از کشتار وسيع آق قويونلوها (خويشاوندان مادری خودش) در تبريز پادشاهی خود و رسميت تشيع دوازده امامی را اعلام کرده است. او در آن زمان غلوآميزترين صفات را بخود نسبت می داده و ـ بنظر می رسد ـ که خود و قزلباش هايش سخت به اين امور اعتقاد داشتند. همچنان وجود عناصر مسيحی در اين عقايد (که کلاً مردود فقهای امامی است) کاملاً مشهود است. آمورتی می نويسد که «اسماعيل خود را هم علی و هم خدا و هم مهدی موعود می دانست». او همچنين نقل می کند که قزلباش ها موظف بودند نزد کسی که «دده» خوانده می شد بصورتی مرتب به گناهان خويش اقرار کنند (صص ـ 4/633). رومر هم گزارش می دهد که قزلباش ها اسماعيل را خدا می خواندند (ص ـ 238). بهرحال، فکر می کنم که پرسش اصلی ما بايد آن باشد که در اين کمتر از ده سال پس از مرگ شيخ حيدر و پناه جوئی فرزندانش در لاهيجان، چه اتفاقی افتاده است که قرار شده اسماعيل در صبح نخست پادشاهی خود تشيع دوازده امامی را رسمی اعلام کند، بی آنکه خود بداند مجموعه عقيدتی و شريعتی اين مذهب چيست؟ من در اين مورد هنوز پاسخ قانع کننده ای نيافته ام. شرايط امنيتی شديد برای حفظ جان فرزندان شيخ حيدر و حفظ الغيب سخت پوشانندهء خانقاه صفوی از افشا هرگونه اطلاعی در اين موارد جلوگيری کرده است. آيا فرزندان مارتا با مادر خود چه کرده اند؟ تا چه حد اعتقادات مارتا در روحيه و فکر آنها اثر داشته است؟ آيا بين شهر ـ دولت های ايتاليا و خانقاه لاهيجان ارتباط هائی برقرار بوده است؟ چگونه است که اسماعيل جوانسال در 905 با فقط هفت صوفی مريد از لاهيجان بيرون می زند و تا به تبريز برسد هزاران هزار تن قزلباش به ارتش او پيوسته اند؟ ساختن و نگاهداشتن اين شبکه وسيع که تا اعماق خاک عثمانی نفوذ داشت و در روز موعود رو شد به دست چه کسانی اداره می شد؟ آمورتی می گويد که نهضت مخفی قزلباش ها از ديار بکر تا جبل العامل گسترده بوده است. (ص ـ 630) براستی کی و کجا بر سر اعلام رسميت تشيع دوازده امامی توافق صورت گرفت؟ چرا اين موضوع تا به تبريز نرسيدند فاش نشد؟ من يقين دارم که روزی دسترسی به اسنادی که در گوشه های مغفول زمين خاک می خورند همه اين رازها را خواهد گشود. در هفته گذشته، و در راستای شيعه کردن ايران، شرح اقدامات (يا کشتارهای) شاه اسماعيل در فاصله 905 تا 920 (که شاه اسماعيل در چالدران از عثمانی ها شکست می خورد) را نوشتم. از آن پس، شاه نخست صفوی فقط ده سال وقت دارد تا به جمع و جور کردن بازمانده های آنچه از نظر مادی و معنوی داشته و پريشان کرده بپردازد. و در همين ده سال است که حادثه شگفت تر از هميشه رخ می دهد: شاه اسماعيل صفوی که پدرانش سنی شافعی بودند و خود شيعه امامی از آب در آمد، در حاليکه پدرانش، نسل اندر نسل، «شيخ» خوانده می شدند و هيچ کدام ادعای «سيد» بودن نداشتند، يکباره کشف می کند که از سادات صحيح نسب است و جد هفتم شيخ صفی، که «سلطان فيروز شاه زرين کلاه» نام داشته (به وجود واژگان سلطان و شاه و کلاه زرين در اين نام دقت کنيد) خود با چند پشت به امام موسی کاظم می رسيده است! آيا شاه اسماعيل چگونه و چرا به اين فکر افتاد؟ آيا نه اينکه خواست تا، از طريق تقدس بخشيدن به «سيادت»، شکستی را که بر تصور شکست ناپذيری مهدی موعود افتاده بود جبران کند؟ (نگاه کنيد به آمورتی، ص ـ 638). مگر او نبود که در 917 دست به کشتار سادات خراسان زده بود؟ مگر نه اينکه در آن روز او سيد بودن را مادون شيعه بودن می دانست؟ در اين ده سال پس از شکست چالدران، شاه اسماعيل دست از لشگرکشی و کشتار برداشته و به فکر دور شدن از بی نظمی های انقلابی و هرج و مرج های قزلباشی افتاده بود و به همين دليل تصميم گرفته بود تا کس بفرستد و نامه بنويسد و بکوشد تا از آخوندهای جبل عامل برای آمدن به قلمروی حکومتش دعوت کند. البته او ده سال پيشتر اشتياق آمدن آخوندهای جبل عامل به ايران را ديده بود، چرا که با قدرت گرفتن دولت او، عثمانی ها هم سخت گيری نسبت به شيعيان قلمرو خود را بشدت آغاز کرده بودند. در اين مورد در آينده توضيح بيشتری خواهم داد. اما بد نيست به اين نکته تاريخی اشاره کنم که در سال 910، پيش از در گير شدن در جنگ چالدران و هنگامی که شاه اسماعيل در اصفهان بود، شيخ على بن عبدالعالى كركى (کرک از قراء جبل عامل است)، مشهور به محقق كركى يا محقق ثانى، از جبل عامل به ديدار او آمد، اما شاه را هنوز حوصله ميدان دادن به آخوند نبود. او مهدی موعودی بود که بشريت در حضورش از آخوند بی نياز می شود، حال آنکه آخوند مرد ميدان پايان عصر مهدويت است. و سدی که بدينسان در برابر آمدن آخوندهای جبل عاملی کشيده شده بود عاقبت وقتی شکست که در 930 شاه اسماعيل ديده از جهان فرو بست و پسر ده ساله اش، طهماسب ميرزا، به جای او نشست تا 54 سال تمام پادشاهی کند و ايران را يکجا در اختيار آخوندهای جبل عاملی بگذارد پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|