خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 29 دی 1385 - برابر با 19 ماه ژانويهء 2007 ـ دنور، کلرادو، آمريکا -----------------------------------------------------------------------------------
هنگام درو
نام اين مقاله را از نيم بيتی از حافظ گرفته ام، آنجا که می گويد: «يادم از کـِشتهء خويش آمد و هنگام درو». در و ديوار حکايت می کنند که سرنوشت کشور ما به بزنگاهی بسيار حساس و آينده ساز رسيده است. بسيارانی احتمال حمله اسرائيل يا آمريکا به ايران را بالا می دانند و نسبت به آنچه می توان، هنوز، انجام داد به تفکر و اظهار نظر مشغولند. من خود در گفتگوئی تلويزيونی که هفتهء پيش در برنامهء «نسيم شمال» با مديريت دوستم، آقای فرامرز فروزنده، داشتم، در پی تلفن های مکرر بينندگان برنامه، ناگزير شدم بحث اصلی را به کناری گذاشته و با بينندگان به گفتگو دربارهء وضعيت خطرناک کشورمان بنشينم. کاملاً معلوم بود که نگرانی از شروع جنگی ناخواسته رفته رفته در ميان ايرانيان صورتی جدی بخود می گيرد.
طبعاً، بحث دربارهء جنگ با بحث دربارهء چگونگی اجتناب از وقوع اين حادثهء هولناک همراه است و اينجاست که برخی از شرکت کنندگان در بحث به «دوران آرامش» حکومت آقای خاتمی اشاره می کنند و طرد «اصلاح طلبان» از صحنه را يکی از علل رسيدن کشور به موقعيت حساس کنونی می دانند و، در عين حال، فکر می کنند هنوز هم اميدی اگر هست به همان «اصلاح طلبان و دوم خردادی ها» ست که بميان معرکه درآيند و کشتی توفانزدهء کشور را با کاربست خرد و دور انديشی سياسی از غرق شدن نجات دهند.
اما بنظر من اين وضعيتی نيست که يکباره و درست از پس فردای انتخابات رياست جمهوری و بقدرت رسيدن باند احمدی نژاد ساخته و پرداخته شده باشد و اتفاقاً اين گياه مسموم و شوم را ديگرانی که اکنون قيافهء مظلوم بخود گرفته اند از سال ها پيش کاشته و آبياری کرده و اکنون کشور ما را به اين «هنگام درو» ی هولناک رسانده اند.
پس، اين هفته می خواهم اندکی در مورد اين کشت و زرع اسلامی بنويسم و، بی آنکه با «اصلاح طلبی راستين» مشکلی داشته باشم و مفيديت آن را ـ در صورت صداقت در گفتار و کارائی در عمل ـ تکذيب کنم، توضيح دهم که چرا دخيل بستن به «امامزاده بيغيرت» دوم خردادی ها نتيجه ای ندارد جز بحرانی تر و عميق تر کردن وضعيت خطرناک کنونی. اما توضيح اين نظر ممکن نيست جز از راه پرداختن به آنچه، از نظر من، ماهيت واقعی اصلاح طلبان دوم خردادی است
در واقع، تقسيم قشری که در پی قيام عمومی مردم در سال 1357 زمام قدرت را در ايران در دست گرفت به دو گروه کلاً متفاوت، از کارهای خانمان برانداز حزب توده و شخص کيانوری بود. او که می کوشيد برخی نظريه های کهنه شدهء عهد استالين را بر تحليل شرايط آن روز ايران تحميل کند، دم از اين می زد که هئيت حاکمهء جديد از دو گروه تشکيل شده است: يکی گروه جوانانی که به سودای قسط و عدل و برابری و برادری پای به ميدان انقلاب نهاده اند، و ديگری همان روحانيت صاحب امتياز سنتی و وابستگان بازاری آن که برای چپاول کشور و گشودن راه بر امپرياليسم بيرون رانده شده بدست انقلاب به ميدان آمده اند.
در اين ميان حزب توده، در تحليل ماهيت اين گروه اول، کمتر بر نقش عاملهء آن در ايجاد سپاه پاسداران، نيروی بسيج، وزارت اطلاعات، کميته ها، شعب امر به معروف و نهی از منکر، استانداری های نقاط حساسی که بايد با نام استقرار اسلام سرکوب می شدند، و شکنجه گاه های اوين و نظاير آن تأکيد می کرد و با خواندن ورد «انشالله گربه است» از کنار آن می گذشت. شايد بشود پذيرفت که در آن زمان براستی هم فرصتی برای شناخت ماهيت و خاستگاه اجتماعی گروه اول، که حزب توده آن را «نيروهای خط امام» می خواند، وجود نداشت، بخصوص که اعمال ضد دموکراتيک و وحشيانهء آنان با عباراتی همچون «مبارزه با ضد انقلاب» و «جلوگيری از بازگشت ارتجاع سلطنتی» توجيه می شد. همچنين اين امر نيز واقعيت داشت که گروه اولی ها ـ بعنوان کسانی که خود را عامل پيروزی و صاحب انقلاب می دانستند ـ بيش از گروه دوم در گير جنگ شده و صحنه را برای «رقيب» خالی گذاشته بودند.
همين خالی بودن صحنه اما به گروه دوم اجازه داد تا مواضع قدرت و ثروت را هرچه بيشتر در دستان خود و اعوان بازاری خويش متمرکز کنند. جمله مشهور خمينی هنوز در يادها هست که آن جنگ جوان کش و آواره ساز و تخريبگر با عراق را «رحمت الهی» خواند، به اين معنی که شرايط جنگی موجباتی را فراهم کرد تا اسلاميست های پيرو او هر نوع رودربايستی را کنار گذاشته و با امحاء آزادی ها و استقرار ديکتاتوری مذهبی همه چيز را در اختيار خود بگيرند. اما اين «رحمت الهی» برای گروه دوم، که در فرهنگ حزب توده «بورژوازی کمپرادور بازار و روحانيت سنتی» نام داشت، مزايائی صد چندان بهمراه داشت. آنان، به يمن جنگ، بر منابع مالی و ثروت های ملی چنگ انداخته و به زودی تبديل به قشری بسيار ثروتمند و صاحب نفوذ شدند
اما بالاخره روزی جنگ به پايان رسيد و افراد گروه اول ـ سرودخوان و مغرور ـ به شهرها بازگشتند و يکباره، با دريغ و درد فراوان، مواضع خويش را از دست رفته ديدند. حال آنان همچون کسی بود که از سفر بيايد و بفهمد که در غيابش همسرش به او خيانت کرده است. در آن روزها پرسش اين بود که «خط امامی» ها با اين خدعهء نامردانه چه خواهند کرد. يعنی، درست در همين مقطع بود که موقعيتی پيش آمده بود تا ماهيت اجتماعی ـ سياسی اين «خط امامی ها» و نيز ماهيت تضادشان با گروه دوم، که حزب توده به آن دلبسته بود، بروشنی مشخص شود. و همين جا بود که گروه اول، بجای آنکه به شور انقلابی خويش برگردد و به نام قسط و عدل و برادری و برابری در برابر گروه دوم بايستد و دستان آنان را از قدرت کوتاه کند، ترجيح داد تا از همه سنن انقلابی خود بگسلد و مبارزات خويش را بر حول محور انديشه ای متمرکز کند که «اصلاح طلبی» نام گرفت.
اين موضع گيری جديد، يعنی عدول از آرمان ها و روش های انقلابی و توسل به روش های ظاهراً اصلاح طلبانه، البته با دوران پس از سرکوب نيروهای «غير خودی» اما هواخواه خط امامی ها نيز همراه شده و بالطبع بر سرشت مواضع اينان نيز تأثير مستقيم گذاشته بود. يعنی، يکباره توده ای ها و اکثريتی ها هم، به تأسی از خط امامی ها، اصلاح طلب شدند و دليل حقانيت اين گرايش را نيز با اشاره به مخالفت گروه دوم (بازار پاانداز تجاری و روحانيت وابسته به آن) توجيه کردند و بر اين توهم گروه دوم پای فشردند که آنان درک نمی کنند که اصلاح طلبی برای ايران اسلامی مفيد است و تصور می کنند که اگر به اصلاحات ميدان داده شود خود حکومت اسلامی از هم خواهد پاشيد
بنظر من اين تصور از بيخ و بن غلط است و اتفاقاً رسيدن کشورمان به سر منزل خطرناک کنونی هم عمدتاً ناشی از همين سوء تفاهم بوده هست. منظورم از سوء تفاهم آن است که هرکس پايهء استدلاش را صرفاً بر يافتن تفاوت های اين دو گروه گذاشته باشد واقعيت امر را بصورتی معوج درک خواهد کرد
شايد، در شرايط حساس کنونی، اکنون بيش از هر زمان ديگری لازم باشد تا، پيش از پرداختن به «تفاوت» های دو گروهی که در طول قريب به سی سال ادارهء حکومت ايران را در دست داشته اند، به «شباهت» های آنان توجه کنيم تا ماهيت جريان اصلاح طلبی داخل حکومتی در ايران را دريابيم
براستی هم که اگر در بين اين دو گروه شباهت های گسترده ای وجود نداشت و منافع مشترکی آنان را در زير يک سقف جمع نمی کرد آنها نمی توانستند در مدتی به بلندای سه دهه، با تحمل يکديگر، و هر يک به نوبت و با حضور آن ديگری، ادارهء حکومت را در دست بگيرند. تجربهء تاريخی و دانش جامعه شناسی به ما می گويند که در فقدان «منافع مشترک زيربنائی» اينگونه گروه ها ناگزيرند به «حذف» يکديگر اقدام کنند؛ همانگونه که مثلاً بسيارانی از «ياران امام»، از آيت الله منتظری و بنی صدر و قطب زاده گرفته تا مجاهدين خلق و فدائيان اکثريت، در مسير تحولات انقلاب از شراکت در قدرت حذف شدند. پس، شک نيست که آنچه موجب شده تا نه آقای رفسنجانی حذف شود و نه آقای احمدی نژاد، نه آقای خاتمی و نه آقای دری نجف آبادی، و آنچه توانسته سازمان مجاهدان خلق اسلامی و حزب مؤتلفه و حزب مشارکت اسلامی را در کنار هم بنشاند، و يا در مجلس خبرگانش مصباح يزدی را در کنار رفسنجانی قرار دهد، و يا در مجمع تشخيص مصلحتش خاتمی و احمدی نژاد را دست به دست دهد نه آن تفاوت ها که بر می شمارند، که اشتراکات در منافع و عقيدهء همه آنان بوده است.
مثلاً، من فکر می کنم بی انصافی است اگر فکر کنيم که خود گروه اول (يعنی آنها که اکنون «اصلاح طلب» نام دارند) بکلی از دغدغهء خطرات «اصلاح طلبی» فارغ بوده و نگران آن نبوده اند که شعارهاشان ممکن است به فروپاشی حکومت اسلامی بيانجامد. در واقع، وجود همين گونه دغدغه ها موجب بی عملی مفرط اين گروه شده است. ما در ده سال اخير به چشم خود ديده ايم که از آقای رفسنجانی گرفته تا آقای سيد محمد خاتمی، و از اخوی اين يکی گرفته تا آقای فرخ نگهدار (مثلاً به هنگام اقامه دلايل برای عدم شرکت در جريان رفراندم خواهی)، همگی همواره در نگرانی نسبت به خطر «فروپاشی و سقوط حکومت اسلامی» با گروه دوم اشتراک نظر داشته و بارها وجود چنين خطری را اذعان کرده اند.
در اين ميدان، خدمات گروه اول در راستای «حفظ رژيم و جلوگيری از فروپاشی آن» شايد بسا بيشتر از سهم گروه دوم باشد. گروه دوم، با توسل به شعار «يا هيچ يا همه» و بدون نشان دادن هرگونه انعطاف سياسی، خط و راه خود را تعقيب کرده اند؛ حال آنکه نگرانی از خطر سقوط رژيم بعلت اصلاحات موجب شده است تا تمام وعده ها و مواضع اصلاح طلبان در عمل تبديل به شعارهائی توخالی شوند و گروه اولی ها بپذيرند که ميدان هرچه بيشتر در اختيار گروه دوم قرار گيرد. مگر نه اينکه مردم ايران در دوم خرداد حکومت را دو دستی و با شور و شوق تقديم آقای خاتمی کردند و مدتی بعد هم تصرف مجلس را به هديهء خود منظم نمودند؟ اما خانم ها و آقايان گروه اول چه کردند جز عقب نشينی مظفرانه در هر بزنگاهی که کلامی از اصلاحات مطرح و با مخالفت گروه دوم روبرو شد؟ چه کردند جز ناله و زاری از اينکه «گروه دوم» نمی گذارند ما کارمان را انجام دهيم؟ آيا در اينگونه مواقع، عمل نکردن قاطعانه به شعارهای اصلاح طلبی و دست زدن به گريه و زاری و شکوه و شکايت و توسل به اينکه گروه رقيب از شگرد «خسته کردن» ما استفاده کرده است، چيزی جز کتمان اشتراک منافع ريشه ای با رقيب است؟ آيا براستی اين گروه دوم بود که در هر دوی اين موارد رژيم اسلامی را در معرض خطر ديد و دست به اقدام زد يا اينکه اين گروه اول بود که در هر قدمی که به جلو گذاشت ترس فروپاشی رژيم سراپاي وجودش را فرا گرفت و عقب نشست و لنگ انداخت و مردم را نا اميد و خود را بی پشتيبان کرد؟
آری، ترس از فروپاشی رژيم به علت انجام اصلاحات واقعی بهيچ روی مختص گروه دوم نبود و گروه اول در خنثی کردن هر اقدام اصلاحی ـ که خود شعار آن را سر داده بود ـ نقشی عمده تر داشت. گروه دوم، بنا بر طبيعت مواضع خود، اقدام می کرد؛ اما گروه اول اساساً نمی دانست چه بايد بکند تا از يکسو، به اصلاحات و باز سازی کشور بپردازد و، از سوی ديگر، اسلاميت حکومت را محفوظ بدارد. بدينسان، گروه اول هم به همان اندازهء گروه دوم نگران «ادامهء عمر حکومت» بوده و، لذا، هر کجا اقدامات خود را در راستای کمک به فروپاشی ارزيابی می کرده، خود داوطلبانه در برابر حريف جا می زده است.
اين مطلب را از زاويهء ديگری هم می شود بررسی کرد: در واقع، نگرانی نداشتن دربارهء مصالح و منافع ايران و تن دادن به فنا شدن اين مصالح در برابر مصالح و منافع رژيم از مشترکات اصلی هر دوی اين گروه ها بوده است و در اين مورد شايد حرف آخر را آقای خاتمی در انتهای دوران رياست جمهوری اش به دانشجويان دانشگاه تهران زده باشد، آنجا که گفت: «من آمده بودم رژيم را نجات دهم و قرار نبود رهبر اپوزيسيون باشم!
اما داستان به همين جا خاتمه نمی يابد. کسی که پيگير مسائل است ناگزير خواهد پرسيد که آن «اشتراک منافع و مصالح بنيادی» چيست که اين دو گروه را، در کلامی وام گرفته از رهبر رژيم، تبديل به «دو بال يک پرنده» می کند؟
بنظر من در برابر اين پرسش است که در می يابيم آنچه در مورد تفاوت های دو گروه بافته شده همه ظاهر قضيه بوده و مشکل کار از اين مطالب بسی پيچيده تر و ژرف تر است. در واقع، «امر واحد» ی که با دو چهرهء «اصولگرائی» و «اصلاح طلبی» در ايران رخ کرده است در ريشه های خود اساساً با جنبش های اسلامی دويست سالهء اخير خاورميانه پيوند دارد که نه در داخل مفهوم «ملت ـ دولت» جا می گيرد و نه اساساً برای «باز سازی امور کشور» در جهت برقراری قسط و عدل و برابری و برادری عمل کرده است.
جنبش های اسلامی گسترده در کشورهای خاورميانه، که از بد حادثه عاقبت در کشور ما به بار نشستند، اساساً بعنوان واکنشی ارتجاعی و عقب مانده در برابر مقتضيات مدرنيته و گلوباليزه شدن امور (اما با اخذ شعارهای توخالی سوسياليستی و ضد امپرياليستی) شکل گرفتند، از ابتدائی ترين احساسات توده های مسکنت زده بدست خود اسلام استفاده کردند و، با انداختن تمام تقصيرات مربوط به بدبختی های اين مردم به گردن استعمار و امپرياليسم آمده از «ديار کفر»، به صورت بديل هولناک جهان خردگرا و مدرن در آمدند.
اگر بخواهيم، از نظر ماهيت و عملکرد، وجه مشابهی برای اين پديده بيابيم، نزديک ترين صورت را در مجموعهء فيلم های جيمز باندی پيدا می کنيم که در هر يک از آنها گروهی، به سودای تسخير دنيا و پايان دادن به آزادی و رفاه بشری، می کوشند تا به آخرين تکنولوژی های جنگی مسلح شوند. اين «دکتر نو» ها نه به مليت اعتقاد دارند و نه به آزادی و نه به رفاه. از سيد جمال الدين اسدآبادی گرفته تا حسن بنای هندی، از اخوان المسلمين مصری گرفته تا فدائيان اسلام خودمان!، و از اسامه بن لادن گرفته تا روح الله خمينی، اينها همه «دکتر نو» های واقعی اسلامی بوده اند که بسيارانی را در لشگر خود داشته اند. و آنچه که در سال 1357 در ايران رخ داد می تواند با اين داستان فرضی شباهت داشته باشد که «دکتر نو»، بجای دست يابی به سلاح کشتار جمعی و غيره، توانسته باشد سوار بر احساسات ملی و وطنخواهانهء ملتی کهن و، با ايجاد يک دولت ظاهری، از يکسو بر منابع مالی گستردهء يک ملت دست يابد و آنها را خرج عمليات ضد ملی خود کند و، از سوی ديگر، بعنوان نمايندهء يک «ملت ـ دولت مدرن» به عضويت سازمان ملل درآيد و اجازه يابد از بازارهای بی در و پيکر بين المللی هرچه را که لازم دارد خريداری کند. اين درست آنچه هائی است که در 28 سال گذشته در کشور ما رخ داده و اکنون در چهرهء آقای احمدی نژاد و اعوان و انصارش بکار هميشگی خود مشغول است.
تجربهء سه دههء اخير نشان داده است که اسلاميست ها، در هر دو وجه و گروه خود، اعتنائی به مصالح ايران و هويت ملی مردم نداشته و در سودای احياء خلافت اسلامی (يا امامت شيعی) حاضر به فدا کردن همهء سرمايه ها و هستی ملت ايران بوده اند و، در نتيجه، دغدغهء اصلی آنها نه نوسازی کشور و ارائه اصلاحات واقعی در ساختار سياسی حکومت که پراکندن تنش در سراسر جهان اسلام بوده است. اينها بدرستی همان کاری را کرده اند و می کنند که «دکتر نو» ـ در صورت توفيق در قبضه کردن يک «دولت ـ ملت» ـ انجام می داد. آنها حتی از موجوديتی به نام «جمهوری اسلامی ايران» هم فقط بعنوان يک نردبام استفاده می کنند و به منافع و مصالح آن اعتنائی ندارند. آنان گرگ های درنده و تروريست های بين المللی وحشتناکی هستند که لباس ميش «دولت ايران» را بر تن کرده و از «حق مسلم» ملت ايران دم می زنند اما به تنها چيزی که اعتناء ندارند حقوق و نيازهای اين ملت است.
می خواهم بگويم که آنها همگی در تلاش به اجرا نهادن نقشه ای دويست ساله اند، و به همين دليل هم هست که هنوز آقای مهاجرانی شان در خلوتگزينی لندنی خود برای حزب الله لبنان کف می زند و آقای خاتمی شان، در مقام رئيس گفتگوی تمدن ها، از حق مسلم ايران برای دستيابی به انرژی اتمی دفاع کرده و حتی نمی گويد که «اگر ما به سر قدرت بيائيم جلوی هرگونه سوء استفاده تسليحاتی از انرژی اتمی را خواهيم گرفت»، و بدينگونه، آشکارا از سياست های دولت احمدی نژاد دفاع می کند.
يعنی، انديشهء امپرياليسم اسلامی و احياء جامعه ای که در بخش عمده ای از جهان بر مبانی شريعت و قوانين تعذير اسلامی بوجود آيد، صرفاً به «گروه دوم داخل حکومت ايران» تعلق ندارد و به جريانی وسيع و ضد بشری متعلق است که از اندونزی تا فلسطين پخش شده و در اساس مليت ستيز و بخصوص ضد ايرانی است و اکنون يکی از چهره های خود را در سيمای دلخراش «جمهوری اسلامی ايران» به جهانيان نشان داده است.
اما مهمترين نکته که ما را از پرداختن صرف به گذشته بيرون کشانده و به انديشيدن به آينده رهنمون می شود آن است که، با عطف به اين سابقه، چگونه می شود از «گروه اول» ـ يعنی «خط امامی» های سابق و اصلاح طلبان کنونی ـ انتظار داشت که در اين موقعيت خطير در راستای منافع ملت ايران عمل کند؟ آيا نه اينکه در کاشتن و آبياری کردن گياه مسمومی که جان همهء ايرانيان را بخطر انداخته، نقش اين «گروه اول» ـ چه خواسته و چه نخواسته ـ همواره پنهان کردن ماهيت ضد بشری جنبش فرامليتی اسلاميست ها در ايران بوده است و، در عين حال، نمايندگی کردن آن در قوالب «دولت ـ ملت» مدرن؟ مگر نه اينکه خود اصلاح طلبان همواره از وجود يک «دولت سايه» سخن گفته اند که همواره و با موفقيت هر قدم اصلاح طلبانه را خنثی کرده است؟ چگونه است که اين به اصطلاح «اصلاح طلبان» ـ لابد از ترس فروپاشی حکومت اسلامی ـ يک کلام در توضيح ماهيت اين دولت سايه بيان نکرده و موضوع را تنها به گله گزاری برگزار کرده اند و آقای خاتمی شان همچنان در قامت مدافع نخست اين تشکيلات باطناً تروريست و ظاهراً «ملی» در مجامع بين المللی داد سخن می دهند؟
اگر فرض کنيم که مهندس بازرگان و يارانش در بزنگاه انقلاب از ماهيت فرامليتی و تروريستی اين تشکيلات با خبر نبودند و در سکر اکسيری که امام جعلی بخورد همگان داده بود زمام حاکميت يک «دولت ـ ملت» را به دست گرفتند و حکومت اسلامی جعلی را بعنوان يک واحد ملی در ميان خانوادهء ملل نشاندند، آقايان رفسنجانی و خاتمی، که به زعم خيلی ها جزو «گروه اول» هستند، چرا همان بازی را با شدتی بيشتر ادامه داده اند و می دهند؟ مهندس بازرگان و يارانش، پس از آنکه پی بردند بازيچه ای بيش نيستند و نقش چهرهء دلربای ديو را بازی می کنند، آنقدر شرافت داشتند که خود را کنار بکشند؛ اما آقای خاتمی چرا هشت سال تمام اجازه دادند که کشور به نام ايشان اداره شود و آن دولت پنهان در سطح بين المللی به خرابکاری و تروريسم و کمک به سازمان های تروريستی و فراهم آوردن اسباب توليد بمب اتم در ايران ادامه دهد و در اين راه دست تطاول بر ثروت های ملی و جان های بزرگوار روشنفکران ايران بگشايد؟ آيا براستی، در محکمهء تاريخ و در جريان فريب دادن مردم ايران و جهان، تقصير «گروه اول» از تقصير «گروه دوم»، بيشتر نيست؟
و در موقعيت خطرناک کنونی است که بايد از خود بپرسيم: «آيا براستی اگر اکنون گروه اول هنوز در قدرت بودند ايران مشکلات کنونی را با جهان نداشت؟» مگر نه اينکه حجه الاسلام روحانی، نمايندهء دولت آقای خاتمی در مذاکرات انرژی اتمی، خود اذعان داشته است که ما با شرکت در اين مذاکرات برای «خودمان» وقت خريديم؟ و مگر، در وضعيت کنونی، گروه اول به قدرت و پايگاه اجتماعی وسيع تری از آنچه در دوم خرداد داشت رسيده باند که برگرداندنشان به قدرت تنش های خطير کنونی را تخفيف بدهد؟ يعنی، حتی اگر ايرانيان آماده باشند، دنيا خواهد پذيرفت که ديگرباره فريب خنده های مشمئز کنندهء آقای خاتمی را بخورد؟ من چنين باوری ندارم.
از نظر من، اين «گروه اول و دوم» کردن های بازيگران حکومتی تروريستی، خود بزرگترين فريبی است که از همان اوان انقلاب بوسيلهء حزب توده مطرح و تبليغ شده و از دل آن نام هائی همچون «پيروان خط امام» و «چپ های اسلامی» و «مجاهدين خلق اسلامی» بيرون آمد و اکنون نيز همچنان در صورت های مختلف تداوم و تکرار می يابد. رهبری حزب توده، بنا بر سرسپردگی های خود به يک رژيم و ايدئولوژی خاص، که هرگز خود را در قالب تنگ يک «دولت ـ ملت» محدود نکرده و علناً سودای جهانگيری داشت، با تصور اينکه می تواند روی دست سازمان تروريستی اسلامی بلند شود و در ايران نيز يک دست نشاندهء ديگر بوجود آورد، اين توهم را در انداخت و به آتش آن باد زد. آنگاه، وقتی خود اتحاد جماهير شوروی از درون متلاشی شد، بازماندگان ايرانی اش، که هيچگاه نه عشق ايران را به دل داشتند و نه هرگز به نيکبختی ملت ايران می انديشيدند، و اعتقاد داشتند که «دولت ـ ملت» ها و منافع ملی نام های ديگر ناسيوناليسم منفور و پروردهء دست امپرياليسم به سرکردگی آمريکای جهانخوارند، بر آن شدند تا مهارت ها و دانش های خود را يکسره در اختيار «انترناسيونال تروريستی اسلامی» قرار دهند. اينگونه است که هم اکنون نيز در همهء سازمان های حکومت اسلامی و احزاب و تشکل های وابسته به آن «توده ای های سابق» را می توان مشاهده کرد که رؤيای شيرين پيروزی سوسياليسم استالينی را با رؤيای عبوس پيروزی اسلاميسم مهدوی تاخت زده اند
پس، اگر «امامزادهء بی غيرت» ديگر معجزه نمی کند، چارهء کار در چيست و چگونه می توان از وقوع حادثه ای بسيار دلشکن و خطرناک جلوگيری کرد؟ بنظر من چنين کاری محال است مگر اينکه خود ملت ايران بخود آيد، خطر دم افزای بيخ گوشش را درک کند و يک صدا برای نجات جان و مال خود و خانواده و هم ميهنانش صدای اعتراض بر آورد. من اين آرزو را محال نمی دانم. خطر جنگ هم اکنون ضرورت تصميم گيری را برای ملت ايران پXش آورده است
و بگذاريد مطلبم را با سخن ديگری از سعدی شيراز به پايان رسانم آنجا که می گويد: «ای برادر، حرم در پيش است و حرامی در پس. اگر رفتی جان بردی و اگر خفتی، مُردی. خوش است، زير مغيلان، به راه باديه، خفت / شب رحيل ولی ترک جان ببايد گفت».
پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|