خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 6 بهمن 1385 - برابر با 26 ماه ژانويهء 2007 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- بيابانگردان چگونه پيروز می شوند؟ اگر در برابر اين پرسش که «چرا ماشين حاکميت ايران به دست اسلاميست های تحت فرمان خمينی افتاد؟» کسی به شما بگويد: «روشن است، بخاطر علاقه ای که ايرانيان به اسلام و خمينی داشتند و، در نتيجه، حکومت اسلامی او را با آغوش باز پذيرفته و آن را جانشين رژيم پادشاهی کردند» واکنش شما چه خواهد بود؟ يقيناً برخی از خوانندگان اين مقاله با پاسخ بالا موافقند. اما اين يقين هم وجود دارد که عدهء کثيری از خوانندگان، آن را پاسخی سطحی، تقليل گرا و مغرضانه تلقی می کنند. دستهء اول ظاهراً نيازی به آوردن دليل نمی بينند، چرا که عکس ها و فيلم های تظاهرات سال 1357 در دسترس همه هست و غوغای «رهبر فقط خمينی» و «الله اکبر، خمينی رهبر» هنوز در گوش ها پيچيده؛ هنوز کسی صفوف بلند رأی دهندگان به «جمهوری اسلامی» را فراموش نکرده است و، بالاخره، همين که حکومت اسلامی 28 سال است دوام آورده ظاهراً دليلی کافی برای اثبات گفتهء بالا به حساب می آيد. اما دسته دوم با اينکه همهء اين شواهد را قبول دارند، با تأکيد بر وجود «فرآيند طولانی فروپاشی رژيم» که تظاهرات سال 57 صرفاً نمود آخرين آن بود، اظهار می دارند که هرگز نبايد پايانهء يک فرآيند را با معنا و محتوا و مقصد و مقصود آن يکی دانست. يعنی، اگر دلايل ديگری در کار نبود، عشق «ادعائی» مردم به اسلام و امام به تنهائی به درهمريزی رژيم شاهنشاهی قادر نمی بود. اين گروه دوم آنگاه، در بررسی فرآيند مزبور، خيلی که دست کم بگيرند، از 28 مرداد 1332 و آغاز ديکتاتوری محمد رضا شاه شروع کرده و، تا به سال 1357 برسيم، ده ها دليل را اقامه می کنند. گفتم «دست کم» چرا که برخی از انديشمندان ما مسئله را به خيلی پيشتر می برند، گاه از انقلاب مشروطه شروع می کنند و گاه از آغاز خودکامگی رضا شاه می گويند. و در اين ميانه ديگرانی هم هستند که به هر دليل يک «اگر» هم اضافه می کنند: اگر 28 مرداد پيش نيامده بود، اگر قيام 15 خرداد 42 سرکوب نمی شد، اگر خمينی را پس از دستگيری کشته بودند، اگر شريعتی و آل احمد زودتر مرده بودند، اگر جشن های تاجگزاری نبود، اگر جشن هنر شيراز برگذار نمی شد، اگر شاه سرطان نداشت، اگر سن و سال وليعهد بيشتر بود، اگر داريوش همايون نامهء دربار عليه خمينی را به روزنامهء اطلاعات نفرستاده بود، اگر شاه عدهء زيادی را در سال 1357 کشته بود، اگر ارتش اعلام بيطرفی نکرده بود... يعنی، با هر اگری دليلی هم برای سقوط رژيم پادشاهی پيشنهاد می شود. اينها همه را گفتم تا بگويم که وقتی ما در مورد چرائی سقوطی که در پيش روی ما، و با شراکت خود ما، صورت گرفته تا اين حد دچار تشتت هستيم، چگونه می توانيم برای پرسشی که سال هاست بر لبان هر ايرانی ژرف انديشی می سوزد پاسخی در خور پيدا کنيم؟ و آن پرسش چيست؟ «چگونه شد که گروهی عرب گرسنه و لاغر، به يک امپراطوری بزرگ به نام ايران، که نامش 600 سال لرزه بر پشت امپراتوران روم افکنده بود، هجوم آورده و در عرض 25 سال از بين النهرين تا ماوراء النهرش را متصرف شدند؟» پاسخ اسلاميست ها در اين مورد هميشه روشن بوده است و اکنون هم هر روزه آن را از بلندگوهای آنان می شنويم: «مردم ايران از دست رهبران سياسی و مذهبی خود و اجحاف و ظلم آنان به ستوه آمده و چون پيام برابری و برادری اسلاميون عرب را شنيدند، گروها گروه با آغوش باز به استقبال آنان رفته، دروازه های شهرهای خود را به روی آنان گشوده، و کشورشان را تسليم اين پابرهنگان شمشير به دست کردند و با کمال ميل دين اسلام را پذيرا شدند و کمر به خدمت آن بستند، و الا اعراب چگونه می توانستند مردمی راضی و دوستدار آئين های خود و آمادهء دفاع از آنها را به زور مسلمان کنند؟» بديهی است که چون، بر خلاف حادثهء 1357، ما حادثهء 1450 سال پيش را اصلاً نديده و در آن حضور نداشته ايم، و ـ طبعاً ـ جريان هايش را هم لمس نکرده و نحوهء شکل گرفتن اوضاعش را ناظر نبوده ايم، در مقابل اين ادعاهای اسلاميون، دارای مهمات کمتری بوده و زودتر در برابر شان لنگ می اندازيم. بخصوص که پس از فتح ايران ـ و بطور طبيعی ـ تاريخ را فاتحان مسلمان و مزدوران ايرانی شان نوشته اند. شايد هم گاه فکر می کنيم که عقل سليم هم می گويد اگر مردم ايران براستی ريگی در کفش خود نداشتند کشورشان را اينقدر زود به دست اعراب نمی سپردند. اما واقعيت آن است که ما، در برابر جعليات تاريخی و گزافه گوئی های اسلاميست ها، پيرامون علل سقوط امپراتوری ساسانی در پی هجوم اعراب شبه جزيرهء عربستان، مثل اکثر زمينه های تاريخی ديگر، تحقيق چندانی نکرده و اطلاع زيادی گردآوری ننموده و روش های درست کنجکاوی تاريخی را بکار نبسته ايم. و اسلاميست ها 1450 سال وقت داشته اند که تاريخ را هرگونه که خود می پسندند بنويسند، جعل کنند، کتمان نمايند، خوب را بد و بد را خوب نشان دهند، و بر روی حقيقت وقايع تاريخی آنقدر پرده های ساتر بکشند که من و شمای امروز ندانيم چگونه بايد حجاب ها را کنار زده و به واقعيت ماجراها پی ببريم. با اين همه، شايد دانستن اينکه اين وضعيت تنها برای ايرانيان پيش نيامده و در جاهای ديگر دنيا هم امپراطوری های بزرگ ديگری وجود داشته اند که زمانی از اوج کهکشان قدرت به زير آمده و مضمحل شده اند، بتواند آغازگاه خوبی برای اين گونه جستجوها باشد. يعنی، می توان گفت که اگر ما در مورد اين بخش حساس از تاريخ خود غفلت کرده ايم راه جبران آن است که بکوشيم تا در يابيم که ديگران چگونه توانسته اند تاريخ خود را بررسی کرده و دربارهء علل سقوط امپراطوری های مربوط به خويش قضاوت کنند. در اين ميانه شايد مشهورترين «سقوط» از آن امپراطوری روم غربی باشد. شايد اولين کسی که به تعليل سقوط امپراطوری روم پرداخته «ادوارد گيبون» باشد که در سال 1776 (بله، 231 سال پيش، وقتی که در ايران امپراطوری صفوی آخرين نفس هايش را کشيده بود و کريمخان زند بخت خود را می آزمود و کمپانی هند شرقی مرزهای امپراطوری بريتانيا را در شبه قاره هند می گسترد) کتابی نوشت به نام «زوال و سقوط امپراطوری روم» و در آن کوشيد تا علل اين ماجرا را توضيح دهد. در دو قرنی که از انتشار اين کتاب گذشته است، صدها محقق و تاريخدان و تاريخنويس و حتی فيلمساز کوشيده اند علل سقوط امپراطوری روم را شرح دهند، اما بنظر می رسد که اين رشته همچنان سر دراز دارد و کتاب های تازه هر دم از راه می رسند. برای نشان دادن وسعت کار بد نيست اين را هم بگويم که در سال 1984 پروفسور «الکساندر دماندت» آلمانی کتابی منتشر کرد به نام «سقوط روم» و در آن کوشيد نظريه های مختلفی را که تا آن سال در مورد اين سقوط مطرح شده بود در يکجا گردآوری کند. نتيجهء کوشش او آن بود که معلوم شد تا آن زمان 210 نظريه يا دليل جدی برای سقوط امپراطوری روم ارائه شده است. بقول نويسندهء ديگری به نام «ديويد لانگ فورد»، با در دست داشتن يک چنين فهرستی از نظريه ها و دلايل، که از مرگ امپراتورها تا حدوث زلزله ها را در بر می گيرند، هر اتفاق ديگری را هم می توان توجيه و تبيين کرد. باز قصدم اين است که بگويم اگرچه ما ايرانی ها در مورد علل سقوط امپراطوری ساسانی کار چندانی نکرده و اغلب به شنيدن پيش پا افتاده ترين پاسخ های اسلاميست ها اکتفا کرده ايم، ديگرانی هم که به اينگونه جستجوها و موشکافی ها پرداخته اند آنچنان در تميز دلايل اصلی از دلايل فرعی عاجز مانده اند که پرسش تاريخی از علل سقوط امپراطوری روم هم همچنان پاسخ های تازه ای می طلبد. در اين ميان شايد بهتر باشد که بجای جستجو برای يافتن دلايل سقوط، با ديد يک کارآگاه داستان های پليسی، به «حوادث بعد از سقوط» توجه کرده و اين حوادث را با ادعاهای آنان بسنجيم. و اينگونه نگاه بلافاصله به ما می گويد که هيچ يک از به يادگار مانده های تاريخی ما با خود نشانی از «استقبال» ايرانيان از اسلام و اعراب مسلمان ندارند و، بر عکس، عموماً از مخالفت و مقاومت سر سختانهء مردم ايران در برابر اعراب خبر می دهند. يعنی، مسلماً آنچه موجبات سقوط امپراطوری ساسانی را فراهم ساخت ربطی به داستان مجعول استقبال مردم متمدن ايرانشهر (با سابقهء دو هزار سالهء تاريخ تمدن و آفرينش سه امپراطوری: هخامنشی، اشکانی و ساسانی) از اعراب بيابانگرد اشغالگر کشورشان ندارد. مردم ايران، شهر به شهر و کوی به کوی و خانه به خانه، با اعراب جنگيدند اما شکست خوردند. و چرا؟ بگذاريد در اينجا من از شما بپرسم که مگر جنگ با بيگانه از وظايف مردم خانه و کوچه و خيابان است؟ و اگر چنين مردمی در برابر لشگر جرار و حريص و خونريزی قد علم کردند و تکه پاره شدند می توان از شکست شان حيرت کرد؟ و مگر نه اينکه هر جامعه برای حفاظت خود دارای نهادهای تخصصی و کار آزموده است؟ و آيا کشورها و ملت ها مردم کوچه و بازار محافظت می کنند يا ارتش های اين جوامع؟ چگونه است که در خبرها و گزارش های مربوط به دوران حملهء اعراب به ايران کمتر از «سپاه ايران» سخن گفته می شود؟ چرا اگرچه تاريخ های خود اسلاميون پر است از خبرهای مربوط به کشتارهای گستردهء «مردم ايران» اما کمتر داستانی از برخورد ارتش ايران با مهاجمان عرب وجود دارد؟ آيا اين ارتش، که 600 سال با امپراتوری روم جنگيده بود، يکباره آب شده و به زمين فرو رفته بود؟ و نکند که در آن روزگار هم ارتش ايران «اعلام بيطرفی» کرده و، در نتيجه، کسی وجود نداشت که از مردم کوچه و خيابان دفاع کند؟ در جريان حملهء اعراب کمتر ديده ام که کسی به اين پديدهء «غيبت ارتش ايران» (جز جريان مقاومت بی حاصل رستم فرخزاد در جنگ قادسيه) توجه اساسی کرده باشد. حال آنکه اگر فقط به همين يک نکته توجه شود شايد بتوانيم به نتايج وسيعی دسترسی پيدا کنيم که داستان جعلی «استقبال از اعراب» را کلاً بی رنگ می کند. اما هنگامی که به مسئلهء نهاد ارتش و کارکرد آن در امپراتوری ها می پردازيم و همچون مورد اخير از غيبت آنها در صحنه های نبرد حيرت می کنيم، به نظر من، چاره ای نداريم تا موضوع را به رابطهء تاريخی مردم شهر نشين ايران با اقوام بيابانگرد شبه جزيرهء عربستان (و نه همهء اعراب، از جمله اعراب ساکن ايران و بين النهرين) پيوند داده و آن را در حوزهء جامعه شناسی تاريخی رابطهء جمعيت های ساکن با جمعيت های متحرک، يا رابطهء جمعيت های شهرنشين (متمدن) و جمعيت های ايلاتی، مورد مطالعه قرار دهيم. از اين منظر که بنگريم می بينيم که،: 1. در تمام طول تاريخ پيشامدرن، تمدن ها در نيمکرهء شمالی زمين و در يک کمربند ضخيم پديد آمده اند که بين خط استوا و مدارات شمالی زمين (مثلاً مدار 60 درجهء که از استپ های شمال آسيا و سرزمين های سردسير شمال اروپا رد می شود) قرار دارد. تمدن، تجلی دست کشيدن اقوام اوليه از شکارچی گری و ساکن شدن در مناطق مستعد کشاورزی و دامداری است. و اين اسکان و مدنيت بر روی کمربندی صورت گرفته است که چين را به اسپانيا وصل می کند. 2. اقوامی که در شمال و جنوب اين کمربند زندگی می کردند گروه هائی بودند که تن به اسکان و شهرنشينی نداده و همچنان به زندگی متحرک ادامه می دادند. کشف چگونگی رام کردن اسب اين زندگی متحرک را مدد کرده و جمعيت های بيقرار آن روزگار را قادر ساخته بود که، بيشتر در جستجوی آذوقه، از شمال و جنوب، آسيا و اروپا را در زير تهديد سم اسبان خود داشته باشند. 3. معنای اين سخن آن است که، چه در شمال و چه در جنوب سرزمين ما، هميشه اقوام متحرک ـ با فرهنگی بدوی و خشن ـ جولان داده و مترصد آن بوده اند که رخنه ای يافته و از آن به درون فلات ايران هجوم آورند. 4. در شمال اين کمربند اقوام متحرکی که اکنون «يور ـ آزی» (به معنی اروپائی ـ آسيائی) نام گرفته اند و زبانشان شاخه ای از زبان ترکی بود، حضور داشتند. اصليت آنها از آسيای مرکزی بود و شايد بخشی از اقوام آريائی بودند که، بر خلاف اکثر آريائی هائی که به نقاط مختلف عالم آن روزگار کوچ کردند و پس از کشف کشاورزی در وطن های جديد خويش مستقر شدند، تن به لوازم اين نوع معيشت ـ که اسکان و مراقبت از کشتزارها را ضروری می کرد ـ نداده و ترجيح می دانند زندگی عشيرتی و سنتی خود را ادامه دهند. آيا نه اينکه استوره جنگ های ايران و توران خود می تواند اشاره ای به اين زطست دوگانه و برخورد آنها باشد؟ 5. در جنوب ايران هم قبايل عرب شبه جزيرهء عربستان در جولان و حرکت دائم بوده و بوئی از استقرار و مدنيت و کشاورزی نبرده بودند. 6. بدينسان، تمدن های آفريده شده در داخل اين کمربند همواره از جانب حمعيت های متحرک شمال و جنوب تهديد می شده اند. برای اين جمعيت ها، تمدن به معنای وجود جائی بوده است که می شود آن را غارت کرد و ثروت هايش را به غنيمت گرفت و زنانش را تصاحب کرد. آنان برنامه ای برای خشت روی خشت نهادن و آبادانی کردن نداشتند و کارشان خشت از روی خشت برداشتن، ويران کردن و سوزاندن بود. 7. و مثل هر امر طبيعی ديگری، تمدن ها نيز برای بقای خود چاره ای نداشتند جز اينکه همواره، با داشتن ارتشی منظم و قوی، مرزهای خويش را پاس بدارند، از ورود اقوام متحرک به قلمرو خود جلوگيری نمايند و همواره آماده رزميدن و سرکوب آنها باشند. به عبارت ديگر، هر جمعيت ساکنی حکم بدنی را داشت که بايد با داشتن يک سيستم دفاعی قوی از زندگی خويش محافظت کند. درهم شکستن اين «بدن» هم تنها زمانی ممکن می شد که آن «سيستم دفاعی» از کار بيافتد و جمعيت های متحرک فرصت پيدا کنند که به درون «بدن» راه يافته و به ايلغار آن مشغول شوند. 8. رومی ها ساليان دراز با سواران «يورـ آزی» شمال و اعراب و بربرهای جنوب دست به گريبان بودند و آنگاه که، به قصد مديريت کاراتر، قلمرو خود را به دو بخش غربی و شرقی تقسيم کرده و دو امپراطوری آفريدند، به دليل تحليل رفتن نيروها (و البته، چنانکه ديديم، ده ها دليل ديگر) دچار ضعف شدند و «سيستم دفاعی» شان کارائی خود را از دست داد. اين يکی از دلايل اصلی سقوط امپراتوری روم بود که با شکست های پی در پی آن در برابر ارتش «هون» ها به رهبری «آتيلا» قطعيت يافت. امپراتوری روم شرقی (بيزانس) اما سقوط نکرد و به عنوان دشمن اصلی امپراتوری پارت ها (اشکانيان) و سپس پارس ها (ساسانيان) پايدار ماند و با آنها جنگيد. گاه والرين، امپراتور روم به دام افتاد و ـ آنگونه که سنگ نگارهء بيستون گواهی می دهد ـ در برابر شاه ايران زانو زد، و گاه ارتش ايران به دست ارتش روم هزيمت يافتند و عقب نشست. 9. روميان نخستين بار 50 سالی قبل از تولد مسيح به خاورميانه راه يافتند و در لبنان و اسرائيل و غرب سوريهء کنونی مستقر شدند و روبروی امپراتوری ايران قرار گرفتند. داستان مصلوب شدن عيسای ناصری بدست رومی ها خود نشانی از حضور آنان در منطقه ای است که به طور تاريخی به امپراتوری ايران تعلق داشت. با توجه به آنچه گفته شد، اکنون می توان توجه کرد که اين دو امپراطوری، يا دو دشمن، حدود 600 سال با يکديگر در جنگ بودند و، در همان حال، مجبور بودند که راه نفوذ اقوام متحرک شمال و جنوب را نيز سد کنند. ششصد سال جنگيدن شوخی نيست و هر رزم آوری را تحليل می برد، اقتصادش را ويران می کند، و مردمش را عاصی و سياستش را ورشکسته می سازد. بر اين بيافزائيد تسلط ويرانگر روحانيت مذهبی و نارضايتی های قومی ناشی از بی توجهی نظام شاهنشاهی را. من در اينجا از تفصيل ماجراها می گذرم و به همين اشاره اکتفا می کنم که دوران پادشاهی «خسرو پرويز» ـ اين شاه بی کفايت ساسانی ـ و کشتارهای او و پسرش در خانوادهء خود و در ميان سران ارتش ايران (که اغلب از خاندان اشکانی ـ مرزداران شمال ايران ـ بودند) و نيز قبايل عرب مرزدار جنوب ايران و اقوام مرزنشين غرب کشور، اوج از هم گسستگی «سيستم دفاعی ايران» بود. ارتشيان خسته از جنگ و ناراضی از پادشاهی ساسانيان، بسيار پيشتر از آنکه عربی در تيررسشان يافت شود، محل خدمت خود رها می کردند؛ مردم به جان آمده از دست روحانيت زرتشتی نيز ديگر چندان به «وحدت امپراتوری» نمی انديشيدند، و اقوام ايرانی، که قرن ها بود، در حوزهء زبان و فرهنگ و تعيين سرنوشت، مستقل و خودگردان محسوب می شدند، رفته رفته رشتهء علاقهء خود با «مرکزيت» را می بريدند. يعنی، ايران، خيلی پيش از اينکه اعراب به سراغش بيايند، در مسير تجزيه و سقوط قرار گرفته بود و سيستم دفاعی اش هر لحظه پاشيده تر می شد. و کافی بود تا اعراب از اين از هم گسستگی و در هم شکستگی خبر شوند؛ که شدند. و آنگاه بود که اعراب جنوب برای غارت و يغما و برده و کنيز گيری به سوی شمال تاختند، از يکسو شامات و اورشليم و شمال آفريقا و بخشی از اسپانيا را از چنگ امپراتوری روم بيرون کشيدند و، از سوی ديگر، خاک ايران را به توبره کشيدند. دروغ بزرگی که چهاده قرن است بخورد ما داده اند از آن سخن می گويد که اعراب بيابانگرد، اسلام و عدل و برادری را برای ايران تحفه آورده بودند، حال آنکه تاريخ نشان می دهد که اسلام تنها بهانه برای وحدت اعراب و حمله به شمال متمدن بوده است و اکثريت جنگجويان عرب شبه جزيره هنوز خود نمی دانستند که اسلام چيست. بسياری از آنها حتی در جريان مسلمان شدن خودشان هم حضور نداشتند. رئيس قبيله شان به مدينة النبی رفته و با پيامبر يا خلفايش «بيعت» کرده بود و همهء اعضاء قبيله، بر حسب اين بيعت غايبانه، «مسلمان» شناخته می شدند. هنوز سال ها لازم بود تا اصول اسلام مدون شود و کتاب مقدس آن گردآوری و تنظيم گردد. می گويند خواست اعراب مهاجم آن بود که ايرانيان شهادتين بگويند و مسلمان شوند تا جان و مال و ناموسشان محفوظ بماند. آيا گفتن اينکه «اشهد ان لا الله الا الله، و اشهد ان محمد رسول الله» آنقدر سخت بود که ايرانيان در صف های هزار نفری به دم تيغ می رفتند و اين کلمات را نمی گفتند؟ يا نه، اينها همه جعلياتی است که يک نگاه پرس و جوگر می تواند سستی بنيادهاشان را ببيند. باری، غرضم تکرار اين سخن ها که بسيار گفته می شود نبود. بلکه می خواستم داستان فتح ايران بدست اعراب را در چهارچوب شکستن سد سيستم دفاعی امپراطوری ساسانی و پيدا شدن رخنه در ديوارهای دفاعی کشور و هجوم طبيعی اقوام بيابانگرد منتطر حمله به سرزمين های متمدن مطرح کنم و در آن ميانه غيبت شگفت انگيز ارتش را به رختان بکشانم. اگر خمينی و لشگريانش، برای تثبيت پيروزی خود و گشودن دست تطاول بر جان و مال و ناموس مردم ايران، بلافاصله پس از شکست رژيم پادشاهی، دست بکار از هم پاشاندن ارتش، بازنشسته کردن سرداران و کشتن خلبانان شدند و، لاجرم، راه را بر هجوم صدام حسين (که جنگ خود را «قادسيهء دوم» می ناميد) گشودند، حکومت خسرو پرويز و فرزندانش نيز همين کار را پيشاپيش برای اعراب مهاجم انجام داده و مردم کشور را بی پناه و بی پشتيبان در برابر اعراب بر جا نهاده بودند و آخرين پادشاهشان ـ يزدگرد ـ کو به کو از برابر اعراب می گريخت و بسوی مرگ محتوم خويش به دست آسيابانی در شمال خراسان بزرگ می تازيد و اعراب را به دنبال خويش از جنوب ايران به شمال اين سرزمين می کشيد. در مورد جزئيات از هم فروپاشيدن ارتش و مرزداران ايران و هموار شدن راه هجوم اعراب، اگر فرصتی بود، بيش از اينها نيز می توان و بايد نوشت.
پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|