خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 20 بهمن 1385 - برابر با 9 ماه فوويهء 2007 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- نوشتن، بدون زيرنويس نوشتن مطالبی هفتگی و، در نتيجه، يافتن خوانندگانی وفادار و گرامی، کار دست من داده است. جدا از اينکه در هفته بايد ده ها ای- ميل را پاسخ دهم (که با ميل و رغبت اين کار را انجام می دهم، از برخی ها می آموزم و با بسياری همدلی و دوستی پيدا می کنم) يک پرسش مکرر هم هست که فکر کرده ام اگر يکباره و يکجا به آن پاسخ دهم مطلبی فراهم کرده ام تا بعدها هم اگر کسی اين پرسش را تکرار کرد بتوانم، بجای هر بحث و سخنی، به آن مطلب رجوعش دهم. اما اين «پرسش مکرر» آن است که چرا مقالاتم ـ با آن همه اشاره ای که به تاريخ و مذهب و جغرافيا دارند (و حق نيست که دربارهء اينگونه موضوعات گتره ای حرف زد) فاقد زيرنويس و منابع مراجعه هستند؟ بايد بگويم که اين موضوع اصلاً اتفاقی نيست و عمدی روشمندانه در آن وجود دارد که سال هاست به آن رسيده ام و هم در نوشتارها و گفتارها، و هم در سر کلاس های درس، اثر مفيدش را مشاهده کرده ام. اما بگذاريد، قبل از پرداختن به اينگونه نکات، در مورد خود «منابع مراجعه» هم توضيحی بدهم و بگويم که عموماً منظور از آوردن اينگونه «منابع» چيست. من منابع کار را به سه دسته تقسيم می کنم: 1. منابعی که از آنها نقل قول می کنيم و يا مطلبی اختصاصی را به آنها نسبت می دهيم. يعنی می گوئيم که اين جمله از فلان کتاب و بهمان نويسنده است، يا من اين تکه «خبر اختصاصی» را (که در جای ديگری نديده ام) از فلان منبع گرفته ام. مسلم است که اينگونه نشانی دادن ها ضرورت تام دارند و اصلاً هم مهم نيست که اين «رجوع به منبع» را در زيرنويس می آوريم يا در متن. 2. برخی مطالب از مسلمات تاريخ و جغرافيا هستند و فرض بر اين است که هر اهل مختصر مطالعه ای حداقلی از اينگونه اطلاعات را دارد و، لذا، نيازی به ذکر منبع مربوط به آنها اطلاع وجود ندارد. مثلاً اگر من بگويم که «ايران در غرب قارهء آسيا قرار دارد» گمان نمی کنم که لازم باشد در مورد اين «اطلاع» منبعی ارائه دهم. و از خواننده ای هم که از اين واقعيت مسلم بی خبر است انتظار دارم که اگر در چنين سخنی شک کرد خودش برود و درستی مطلب را در منابع عام (مثل فرهنگ های اطلاعات عمومی يا مجموعه های موسوم به «دانستنی ها») پيدا کند. به نظرم می رسد که، در اين گونه موارد، آوردن زيرنويس و ذکر منبع نوعی اهانت به شعور خواننده است. البته گاهی مواردی پيش می آيند که، پيرامون يک امر ظاهراً عام، در منابع اختلافاتی وجود دارد. در اين صورت لازم است وجود اين اختلاف و دلايل ترجيح دادن يک گزينه بر ديگری (چه در متن و چه در زيرنويس) تذکر داده شود. مثلاً، اگر من بنويسم که «محمد بن عبدالله در سال 670 ميلادی ادعای پيامبری کرد»، و بخواهم در مورد رابطهء اين سال و آن ادعا سخنانی بگويم و، در عين حال، آگاه باشم که يکی از منابع اين سال را بصورتی متفاوت آورده است، برای بستن دهان معاند هم که شده، حق آن است که به منبع متفاوت و دلايل رجحان نيافتن آن اشاره کنم. 3. گاه نيز مطلبی تئوريک مطرح می شود که از آن من نويسنده نيست اما من می خواهم بحثم را در چهارچوب آن نظريه مطرح کنم. در آن صورت وظيفهء من است که بگويم صاحب و آفرينندهء اصلی نظريهء مورد استفادهء من کيست و اين نظريه را در کجا ذکر کرده است. مثلاً، من در جامعه شناسی دين به نظريه پردازی های «ماکس وبر» آلمانی بسيار علاقه دارم و در نوشته هايم می کوشم آنها را بسط داده و گزاره هاشان را بر تاريخ اسلام (که حوزهء مورد علاقه و مطالعهء من است) منطبق سازم، يا تاريخ اسلام را از پشت عينک آن نظريه ها تماشا کنم. يعنی، اغلب نظريهء اصلی از آن اوست و من آن نظريه را بسط داده و بر تاريخ اسلام منطبق می کنم. در اين مورد من هيچگاه سکوت اختيار نکرده و در مورد منابعی که ساختار ديد من را می سازند توضيح داده ام. بدنيست همين جا بگويم که اساساً تفاوت پرداخت عادی به مطالب تاريخی با نگريستن جامعه شناسانه به آنها تنها از طريق تزريق تئوری به گزارهء تاريخی ممکن می شود. من، در کلاس های درس جامعه شناسی اسلام هم، با همين بحث های تئوريک شروع می کنم تا پس از آن بتوانم مطلبی تاريخی را مورد تجزيه و تحليل قرار دهم. اين البته بدان معنا نيست که مجبور باشم همواره مصرف کننده و بسط دهندهء نظريه های ديگران باقی بمانم. من خود از اوان جوانی اهل نظريه پردازی بوده ام و کتاب «تئوری شعر» من نمونه ای از کوشش هائی است که برای تعقيب جريان نظريه پردازی ادبی در مورد شعر امروز ايران از يکسو، و پيشنهاد نظريه هائی تازه برای آيندهء اين شعر، از سوی ديگر، انجام داده ام. و حال که سخن از جامعه شناسی و تاريخ رفت، اين را نيز ناگفته نگذارم که، از نظر من، تاريخ چيزی نيست جز مجموعهء مصالحی گوناگون که تنها نظريه پردازی های مربوط به حوزهء علوم اجتماعی قادرند به آنها معنا و مقصود و جايگاه و کارکرد اجتماعی ببخشند و محتوای نوشتن های کنجکاونه، جستجوگرانه و کارآگاهانه را فراهم آورند. من، بعنوان يک دانشجوی پير شده در قلمروی جامعه شناسی، دانسته ام که «تاريخ» آزمايشگاه واقعی علوم انسانی است، اما با يک تفاوت عمده نسبت به ديگر علوم. زيست شناسان می توانند حدس بزنند، تئوری بسازند و صحت و سقم آن را با موش ها و خوکچه های آزمايشگاهی بيازمايند. اما در علوم اجتماعی چنين کاری ممکن نيست. بناچار آزمايشگاه نظريه پرداز علوم اجتماعی بيشتر در گذشتهء از دست رفته ای که چيزهائی از خود بجای نهاده قرار دارد و اهل اين کار بايد بکوشد تا گذشتهء تاريخی را با مدد تحليل های اجتماعی چراغ راه آينده کند. ممکن است پرسيده شود که آيا در اين کار اشتباه کردن ممکن نيست؟ البته که اشتباه کردن کار هر آدميزاده ای است که می کوشد به گذشته معنا بدهد يا حوادث گذشته را برای اکنونيان و آيندگانی که همچنان در شرايط ساخته شده بوسيلهء آن گذشته زندگی می کنند ـ بقدر امکانات دانش و فکر خود ـ روشن سازد. برای روشن تر شدن مطلب می توانيم به روش کار ديرينه شناسانی که، مثلاً، در مورد دايناسورها تحقيق می کنند نگاه کنيم. آنان زمين را می کاوند، تکه هائی استخوان می يابند، آنها را، طرز قرار گرفتن شان را، و محيط اطرافشان را به دقت ثبت می کنند، و سپس می کوشند تا، با بکار بردن تخيل و تجسم، آن اسکلت عمدتاً خاک شده را باز سازی کنند؛ يعنی، قطعات پازلی را کنار هم نهند که برخی تکه هايش برای هميشه گم شده اند. و البته که هيچ بعيد نيست کسی که می کوشد با چند پاره استخوان باقی مانده از کل اسکلت يک دايناسور آن کل را باز سازی کند، در حين کار و به اشتباه، استخوان قلم پا را بجای استخوان قفسهء سينه بگيرد. اسکلتی که بدينگونه ساخته می شود اگرچه ظاهراً شکل و شمايلی دارد و اجزائش با هم در ارتباط اند اما بزودی ممکن است کس ديگری از راه برسد، اشتباه را ببيند، استخوان را بر سر جای اصلی اش بگذارد و، از اين راه، به ساختار اسکلتی ديگری برسد. بهر حال، در انجام کار و تفکر علمی در حوزهء علوم اجتماعی کوشش ما بايد آن باشد که بهترين و منطقی ترين و استوارترين حدس ها را بزنيم. چه باک که آيندگان ـ با دلی باز تر و چشمی بينای گستره های فراخ تر ـ بساط حدس های ما را درهم ريزند و طرحی نو در اندازند؟ حتی در چنان صورتی نيز آنها وامدار کوشش های ما خواهند بود و به تصحيح عمارتی خواهند پرداخت که ما آن را بر شالودهء تاريخ فراز آورده ايم. اما بايد اقرار کنم که در اين ناخن خشکی در کار آوردن «منابع مراجعه» اهداف ديگری هم در ذهن من وجود دارند که يکی از آنها به خود مفهوم نوشتن «مقاله» يا «essay» بر می گردد؛ مفهومی که بکلی با انجام تحقيقات دانشگاهی ـ به معنی خواندن و يادداشت کردن و زير سطور کتاب ها خط کشيدن و «فيش» برداشتن و ليست «منابع مراجعه» تهيه کردن ـ فرق دارد. در مقاله نويسی توجه به منابع مراجعه از آن حدود سه گانه ای که نوشتم فراتر نمی رود. و اگر برود بايد ديد غرض نويسنده از اين کار غير ضروری چيست؟ آيا او برای بيان افکارش خود را پشت نام ها و آدم های ديگر پنهان کرده است؟ من هميشه نسبت به کسانی که در هر جمله سه چهارتا اشاره به آدم های بزرگ تاريخ دارند و هر کلامشان را ظاهراً با چندين «منبع مراجعه» محکم می کنند مشکوک بوده ام. فکر کرده ام آنها در اصل قصد مرعوب کردن و خفه کردن خواننده را دارند تا راهنمائی او به سوی منابع راستين کارشان. پس کمتر اتفاق افتاده است که آن مختصر ملاحظات سه گانه را در نوشته هايم در نظر نگرفته و منابع «لازم» را نياورده باشم. بيشتر از آن، اگر کسی در صحت حرفی که من می زنم شک دارد خودش بايد برود و تحقيق کند و واقعيت را ـ آنگونه که خواهد ديد ـ نمودار سازد. من نه پايان نامهء دانشگاهی می نويسم، و نه، بيخود و بی جهت، موش منابع مراجعه شده ام. سال ها خوانده ام، فکر کرده ام، ياد گرفته ام و حالا حاصل شان را «هفته نويسی» می کنم. بيهوده از من، جز آنچه هائی که نوشتم، منبع و زيرنويس و يادداشت نخواهيد. من نه اين راحتی را برای شما فراهم می کنم و نه اين زحمت را بخودم می دهم. در عين حال توجه داشته باشيد که آوردن منابع نالازم مشکلاتی را هم به دنبال دارد. چرا که هر منبع، هميشه، دارای بديل و معارض خود هم هست و شما پس از دانستن منبع مراجعهء من تازه بايد برويد و تحقيقات خودتان را انجام دهيد تا کاری که من با ارائهء منبع مراجعه ام کرده ام معنا و فايده ای برای شما داشته باشد. مثلاً، من نکته ای می گويم و در برابرش يک عدد «1» می زنم و در زيرنويس مقاله هم شما را به منبعی حواله می دهم. اين چه چيزی را روشن می کند؟ همين که اين رجوع وجود داردال شما را جمع می کند؟ آيا شما زحمت يافتن آن منبع و مقايسهء گفتاورد من با آن سرچشمه را بخود می دهيد؟ آيا اينکه من منبعی را خوانده ام و از آن گفتاوردی هديه تان کرده ام دليلی بر درستی سخن من و يا صحت مطالب آن منبع است؟ آيا اغلب رديف کردن اين منابع و زيرنويس ها برای نشان دادن فضل و دانش نويسنده و مجاب کردن بی گفتگوی خواننده از طريق سر هم کردن اسم آدم ها و کتاب ها نيست؟ در عين حال اين خست در آوردن منابع دليل روش شناسانهء ديگری هم دارد: کار من در حوزهء جامعه شناسی و تاريخ بيشتر به يک گمانه زنی پليسی در حوادث تاريخی شباهت دارد تا نوشتن يک مقالهء آکادميک بر اساس روش های رايج. يعنی، من دوست دارم اطلاعات گسسته را ـ همچون سر نخ هائی که يک کارآگاه در صحنهء جنايت به دست می آورد ـ سوار هم کنم، خالی ها را با گمانه زنی استدلالی پر کنم، به اولين پاسخ خرسند نشوم، به قول فرنگی ها، ديوار واقعيتی را که از من به اصرار می خواهد تا باورش بدارم سوراخ سوراخ کنم، و بکوشم خودم واقعيتی را بسازم که دارای ساختمان و کليت و معنائی يکپارچه باشد. آنگاه من اين ساختمان را پيش روی خواننده ام می گذارم و از او هم توقع دارم در موردش همان کارها را انجام دهد. يعنی هم به استحکامش شک کند، هم پيش گزاره ها و استنتاج ها را مورد سوء ظن قرار دهد، و هم اينکه اصلاً بکوشد مچم را بگيرد. مثالی بزنم. فکر کنيد قرآن را برداشته ام و می خوانم. مسلمانان و اسلام پژوهان کم و بيش می دانند که «آيه» ها (به معنی فصل ها) ی اين کتاب در کدام سال های زندگی محمد بن عبدالله در مکه و مدينه، در اصطلاح و باور اسلامی، «فرود آمده اند». و در اين گردشگری است که به سوره ای با 60 آيه بر می خورم که «منابع» می گويند در سال هشتم پيامبری محمد ـ يعنی وقتی که هنوز در مکه می زيسته ـ نازل شده است. آنها که قرآن را گرد آورده اند آن را «سورة الروم» نام نهاده اند. چطور شد؟ الروم؟ يکباره کسی در من بيدار می شود و می پرسد «چرا؟» و کنجکاوی ذهنم را در خود فرو می پيچد. به سوره بر می گردم و می خوانمش و می بينم که همان چند آيهء نخستين اين سوره پاسخ کنجکاوی ام را می دهند: «روميان در سرزمينی نزديک شکست سخت خورده اند، اما الله به آنها کمک خواهد کرد و آنان بر دشمنان خود پيروز خواهند شد، و اين واقعه دل های مؤمنين را شاد خواهد کرد.» روبروی آيه، مترجمين و مفسرين نوشته اند که اشارهء اين دو سه سورهء نخستين آيهء «الروم» به جنگی است که در حوالی آن سال (سال هشتم پيامبری محمد) بين شاهنشاهی ساسانی و امپراطوری روم شرقی ادامه داشته و به شکست حريف دوم انجاميده است. آيا حرف آنها پايه ای هم دارد؟ تقويم را که نگاه می کنم می بينم که آن سال مساوی است با 617 ميلادی و اين جنگ واقعاً اتفاق افتاده و در آن سال به نتيجه رسيده و طی آن اورشليم، بعد از ششصد سال، از دست روميان به در آمده و به دست ايرانيان افتاده است. پس، نه نکته ای که اين آيه ها بيان می دارند، نه اتفاق افتادن شان در سال هشتم بعثت، و نه وجود حوادث ديگر اين سال را می توان به راحتی مورد ترديد قرار داد. بعد از خودم می پرسم که در وسط آن همه گرفتاری ها که در آن سال «مؤمنين» تبعيد شده به «شعب ابيطالب» داشته اند، چراست که الله شان يکباره به فکر «تفسير سياسی» افتاده و از طريق پيغمبر خود دربارهء شکست خوردن روميان از ايرانيان اظهار نظر کرده است؟ و اصلاً چرا دل های مؤمنان از شکست روميان و پيروزی ايرانيان غمزده و اينگونه گرفته شده است که الله تشخيص داده که بايد با وعده ای اين دل ها را شاد کند؟ يعنی، چه ارتباطی بين «مؤمنان» و «روميان» وجود داشته است؟ مگر با يک مسابقهء فوتبال طرف هستيم که اعراب بنی هاشم طرفدار تيم روميان باشند و از شکستش به دست تيم حريف غصه بخورند؟ و يکباره به ياد نکتهء بديهی ديگری می افتم که «همهء منابع» آن را بيان کرده اند. و آن اينکه محمد بن عبدالله (که در آن سال 48 ساله بوده) از 13 سالگی در کاروان های بين مکه و شام (سوريه و لبنان کنونی) کار می کرده و ده ها بار به آن طرف ها ـ که در دست روميان بوده ـ سرزده است. يعنی، او و کاروان های مکه، در همهء رفت و آمدهای خود، با روميان طرف بوده و، در واقع، در کار حمل و نقل امتعهء بازرگانی روميان مقاطعه کاران آنها بوده اند. و حالا به «شعب ابيطالب» خبر رسيده که ايرانی ها شامات را از دست روميان به در آورده اند. و اين حادثه آشکارا به معنی آن است که کار پر رونق تجارت و درآمد مسلمانان و پيوستگانشان می تواند به پايان رسيده باشد. اينگونه است که يکباره دليل ناراحتی «مؤمنان» و علت دلجوئی «رب العالمين» از آنان برايم روشن می شود. اين را نمونه آوردم (و در واقع تکه ای از مقالهء هفتهء پيشم را تکرار کردم) تا بپرسم آنکس که از من زيرنويس و منابع مراجعه می خواهد در اين داستان به صحت کدام حرف من شک کرده است؟ اينکه در قرآن چنين آيه ای وجود دارد؟ من که نشانی را داده ام، خودش برود و ـ يکبار هم شده ـ لای قرآنش را باز کند و ببيند که حضرت «رحمان الرحيم» چنين سخنانی را در سورهء «الروم» فرموده است يا خير. يا می گويم سال نزول اين آيات سال هشتم بعثت است؛ قبول نداريد؟ برويد هر «کشف الآيات» ی را که می خواهيد نگاه کنيد. انواعش روی اينترنت پر است. يا می گويم اين سال با سال های شکست روم در برابر ارتش ساسانی مقارن است. اين سخن خاصی نيست که لازم باشد منبع مراجعه ای بدهم؛ لای هر کتاب تاريخ ساسانی را که باز کنيد (چه قبولش داشته باشيد و چه نه) اين تاريخ را به شما می دهد. يا می گويم محمد از اوان جوانی در کاروان های بين مکه و اورشليم کار می کرده؛ اگر شک داريد شما يک منبع بياوريد که بگويد چنين نبوده است. و آنگاه، آنچه از اين مقاله باقی می ماند حاصل «استنتاجات» خود من است از حقايقی که نياز به اثبات ندارند و هر کتاب تاريخی می تواند منبع مراجعه شان باشد. باور من اين است که شما، برای مظنه زدن حرف های من، به منبع مراجعه نياز نداريد، بلکه بيشتر به کارگيری عقل و منطق و کنجکاوی احتياج داريد. بايد دقت کنيد تا ببينيد که من از کنار هم نهادن يک مشت بديهيات چه نتايج «کارآگاهانه» ای گرفته ام. يا منطق شما اين نتايج را می پذيريد و يا تشخيص می دهد که استدلال های پشت بندشان چندان محکم نيستند و اجزاء اين ساختمان با آب دهان بهم چسبانده شده اند. تازه، من با مشکل ديگری هم سر و کار دارم. يعنی، با همهء پرهيزی که می کنم، وقتی هم که به نامی و کتابی فقط «اشاره» می کنم، می بينم بايد جوابگوی توقعی ديگر باشم. مثلاً، دو هفته پيش، وقتی از سقوط امپراتوری روم سخن می گفتم، نوشتم اولين کسی که، به هنگام توضيح علل فروپاشی اين امپراتوری، کلمهء «سقوط» را بکار برده «ادوارد گيبون» است، آن هم در سال 1776. اما بلافاصله دانشمندک جوانی که نظر من در مورد اينکه «اعراب شبه جزيره مردمی شهری (و، پس، متمدن) نبوده اند» به تريج قبايش برخورده، بر می دارد و می نويسد که مشکل فلانی آن است که از منابع کهنه، منسوخ و دست دومی مثل کتاب گيبون استفاده می کند؛ و بيرحمانه روشن نمی سازد که اشاره اش به کدام «استفاده»ء من از اين نوع منابع است. آيا اينکه گفته ام «ادوارد گيبون» کلمهء سقوط را بکار برده؟ يا اينکه نوشته ام او در 1776 کتابش را منتشر کرده؟ والا من از او نه گفته ای آورده ام و نه استدلالی را بر پايهء نظرات او مطرح ساخته ام. و، تازه، وقتی خود اين جوان در پايان مقاله اش سفارش می کند که برای درک اوضاع جهان ساسانی برويم کتاب هائی را که او ليست می دهد بخوانيم می بينيم که نه تنها نمی گويد که کجای اين کتاب ها به سخنان او ربط دارند، بلکه در می يابيم که، محض نمونه، يکی از منابع مورد سفارش او هم منبع مراجعهء دست اولی نيست و حتی کتابی اخير الانتشار دربارهء ساسانيان، نوشتهء يکی از معامله گران با جمهوری اسلامی، را هم در ميان خود دارد. در اينجا البته قصدم پاسخگوئی يا گله گزاری هائی از اين بابت ها نيست، بلکه می خواهم بگويم که، بنظر من، ما تا ياد نگيريم که حرف طرفمان را خوب گوش کنيم و ـ در عوض ـ همهء حواسمان آن باشد که ببينيم او چند تا «به قول مارکس» و «همچنانکه ابن خلدون گفته» و «همانطور که گوردن چايلد می نويسد» بکار برده است، راه بجائی نخواهيم برد. اگر کسی نفهمد که وقتی می گويم «اعراب شبه جزيره بيابانگرد و خيمه نشين بودند و خوی شهری نداشتند» و بعد هم در داخل پرانتز اضافه می کنم که البته «نه همهء اعراب، از جمله اعراب ساکن ايران و بين النهرين» منظورم چه کسانی است، هزار منبع مراجعه مشکل او با من را حل نخواهد کرد، آن هم وقتی که بر می دارد و شرح مشبعی می نويسد دربارهء اينکه «اتفاقاً اعراب ساکن ايران و بين النهرين خيلی هم شهری و متمدن بوده اند!» براستی در چنين مواردی من چه بايد بکنم؟ يا آنجا که، در توضيح حرفی که من هيچ کجا نزده ام، به چندين و چند «منبع مراجعه» اشاره می کند تا ثابت نمايد که «اتفاقاً اعراب دارای سازمان اجتماعی پيچيده ای بوده اند». چرا؟ احتمالاً به اين خاطر که «قرائت» او از نوشتهء من با پيشداوری و کوری گريزناپذير شخص او همراه بوده است. انگار که من گفته باشم سازمان اجتماعی قبايل عرب خيلی ناپيچيده و ساده است. اين را هر بچه دانشجوی جامعه شناسی هم می داند که سازمان اجتماعی بدوی ترين جوامع روی زمين هم می تواند بسيار پيچيده باشد، بی آنکه اين سازمان پيچيده درد بدوی بودن آن جوامع را درمان کند. می خواهم بگويم که هميشه چند نوع آدم هستند که با نوع نوشته های من و مسئلهء منابع مراجعهء آنها مشکل دارند و من هم نمی توانم برايشان کاری انجام دهم. يک دسته کسانی هستند که خواستار آوردن گفتاوردهای مفصل از بزرگان و منابع مراجعه از کتاب ها هستند و حرف ساده و بی آرايش و فاقد «منبع مراجعه»ء من به دلشان نمی چسبد. يک دسته هم کسانی هستند که با منطق و استدلال آدمی کاری ندارند و سر دم نشسته اند تا اشاره ای به نامی و منبعی شود تا آنها، با پوزخندهای حکيمانه، به برشمردن نقاط ضعف، آن هم از طريق حمله به آن نام ها و منابع، بپردازند. آری و باری، می دانم که نوشته های من هيچکدام از اين دو گروه را راضی نمی کند و نخواهد کرد. مهم نيست. مهم اين است که بدانيم اصلاً قدرت اينگونه مقاله نويسی ها نه به لحاظ تکيه بر منابع، که به لحاظ درستی احتمالی ساختمان استدلالی آنها می تواند باشد و، در نتيجه، واکنش مفيد نسبت به آنها نيز در نقد اين ساختمان استدلالی نهفته است. اگر شما با نظرات نويسنده همراه باشيد آنگاه جستن منابع لازم برای اشارات مندرج در مقاله های او کار چندان مشکلی نيست؛ و اگر آن نظرات را نپسنديد مخالفتتان در صورتی برای ديگران مفيد خواهد بود که با استدلالاتی محکم همراه بوده و بر شالوده ای منطقی استوار باشد، نه بر ارائهء فهرستی که اجزائش فقط برای پر کردن همان فهرست گرد هم آمده اند. در عين حال، اين نکته نيز درست است که شما حق داريد مواظب باشيد که فريب من نويسنده را نخوريد. چرا که واقعيت تاريخی آنچنان گريزپا و شکل عوض کننده و پنهان شونده است که بهترين هوش ها را هم می توان با چينش (= چيدن) نادرست اما بظاهر منطقی آنها فريب داد. پسدرست آن است که در خواندن اينگونه مطالب تحليلی مواظب و دقيق باشيم. باری من اينگونه نگاه محتاط و سخت گير را، و اينگونه انتقاد آموزش دهنده را، دوست دارم. دوست دارم زمانی که فکر می کنم داستانی که ساخته ام مستحکم و بی عيب است کسی از راه برسد و نشان دهد که اين خانه بر آب ساخته شده، يا مصالح بکار رفته در آن ناکارآمد و نپاينده اند. و من، در مقابل، به تکاپو بيافتم تا ضعف ها را جبران کنم و خانه را، درست تر از پيش، بر پا دارم. در اين ميانه هم شمای خواننده، هم آن همآورد انتقاد کننده، و هم من نويسنده برنده خواهيم بود چرا که حدس و گمان هامان، به لحاظ منطقی تر و استوارتر شدن، به حقيقت وقايع تاريخی نزديک تر شده اند. اينگونه است که ما، من و شمای خواننده، می توانيم دوشادوش هم گذشته را به نفع آينده بازخوانی کنيم. پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|