خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

 

نظر خانم يا آقای الف ع. خ.

دربارهء اين مقاله

نظر آقای شهير شهيد ثالث

پاسخ خانم يا آقای الف. ع. خ

نظر آقای آ. زاگرسی

نظر آقای حسين ميرمبينی   1    2

نظر آقای مجيد زهری

 

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 4 اسفند 1385 - برابر با 23ماه فوويهء 2007  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

کدام اسلام، کدام ايران، کدام دشمنی؟

به نظر می رسد آنچه من، دو هفته ای پيش، با عنوان «ريشه های دشمنی اسلام با ايران»، نوشتم احتياج به توضيح دارد. نخستين توضيح هم اينکه هر بچه مدرسه ای علوم اجتماعی می داند که يکپارچه (monolithic) پنداشتن يک پديدهء اجتماعی، آن هم به طول و عرض يکی از چند دين فراگير جهان، و تصور اينکه هميشه، در همهء زمان ها و در همهء مکان ها، يک «اسلام» تغييرناپذير وجود داشته، خطای مهلکی است که قبل از هر چيز صلابت ديد علمی را مخدوش می سازد.

من شايد تنها کسی باشم که در اين مورد، در 30 سالهء اخير، بسيار نوشته ام. حتی موضوع تحقيق من در دانشگاه لندن (که گزارش مختصری از آن در سال 1978 در تهران و به فارسی در کتاب «جامعه شناسی سياسی تشيع اثنی عشری»، و گزارش مختصرتری از آن در سال 1980 در مقاله ای به زبان انگليسی در نشريهء چند زبانهء «زمان»، چاپ پاريس، منتشر شده و خواننده می تواند هر دوی اين مطالب را در سايت من، و در آدرسی که در زير مقاله خواهد آمد، بخواند) نشان دادن گوناگونی های بسياری است که در زير عنوان کلی اسلام جمع بندی می شوند، بطوريکه اساساً ممکن نيست امر واحدی را به نام اسلام نشانه کرد و نشان داد. همين که می توانيم از اسلام سنی (با چهار مکتب حنفی و شافعی و حنبلی و مالکی) و اسلام شيعی (با سه فرقهء پنج امامی و 7 امامی و 12 امامی و مکاتب فقهی گوناگون هر يک از آنان) نام ببريم، خود نشانهء شکاف ها و شقاق های عمده ای است که بمرور ايام در معنا و مفهوم کليتی به نام اسلام بوجود آمده است. اما اخيراً نويسندهء ناشناسی، که پشت چند حرف الفبا مخفی است، نوشته: «ايشان با ديدی دينی و غير تاريخی به نقد اسلام و نقد تاريخ اسلامی می پردازند، چرا که دينی ترين شکل "ديدن" آن است که پديده ها را مطلق ببينيم. وقتی نوشته می شود "ريشه های دشمنی اسلام با ايران" يعنی اسلام را به عنوان پيکره ای واحد و مشخص پذيرفته ايم، پيکره ای که می تواند نمود عينی داشته باشد. در صورتيکه دين متشکل از مفاهيمی نامشخص و اجزايی متکثر است. تا حدی که برداشت های متفاوت در دين می تواند به تعداد همهء ايمان آورگان باشد».

براستی که می بينم اين سخنان را نويسنده گوئی از روی نوشته های خود من رونويسی کرده باشد، مثلاً از مقاله ای که جزو همين يادداشت های هفتگی و در همين فروردين ماه سال جاری با عنوان «تشيع امامی: ظاهری جنگنده  و باطنی فرصت طلب»، نوشته بودم. برای نمونه می توانم به جائی اشاراه کنم که آمده بود: «تشيع دوازده امامی در تاريخ دراز خود از مسير سه حادثهء اساسی رد شده و در جريان هر حادثه شکل و رنگ و ماهيتی تازه به خود گرفته است».

اما مبارزه با «يکپارچه انگاری» در مورد پديده های اجتماعی هنگامی می تواند درست و کامل باشد که در کنار آن به رويکرد بکلی غلط ديگری نيز بپردازيم که در علوم اجتماعی آن را «ذات مداری» (essentialism) می خوانند. ساده ترين شکل اين گرايش آنجا متظاهر می شود که می شنويم کسی می گويد: «اسلام ذاتاً دينی خشن است»، يا «تشيع ذاتاً جويای عدالت اجتماعی» است. حال آنکه، از نظر علوم اجتماعی و در مورد پديده های اجتماعی چيزی به نام «ماهيت ذاتی» وجود ندارد و پديده های گستردهء تاريخی ـ اجتماعی همواره، به صورت آينه ای، گرايش ها و گفتمان ها و ضرورت های مسلط زمانه را در خود منعکس می کنند. اسلام گاه دين سلم و صلح و تساهل شناخته می شود و گاه جز با شمشير با کسی سخن نمی گويد؛ گاه حافظ را می آفريند و گاه امير مبارزالدين آل مظفر را؛ گاه به دنيا و مافیها بی اعتناست و گاه «مذهب ما عين سياست ما ست» می شود.

در اين مورد آن مقالهء به زبان انگليسی که گفتم حاصل تلاش من بود در 1980 برای هشدار دادن نسبت به اينکه ، يک سال و خرده ی نگذشته از پيروزی دينکاران امامی بر انقلاب 57، ممکن است کسی هوس کند که ويژگی های تشيع پيروز شده را ناشی از بالقوگی های ذاتی و انقلابی تشيع 12 امامی بداند. نام مقاله خود گويای اين موضع است: «برخی ملاحظات دربارهء لزوم يک تحليل غير ذات مدار در مورد تحولات مذهبی اخير ايران». شايد ترجمهء پاراگراف اول اين مقاله نيز مفيد باشد: «انقلاب 1979 ايران به رهبری يکی از مقامات عالی مذهبی، آيت الله خمينی، فصلی به قدمت حداقل نيم قرن را در بحث های شرقشناسی پيرامون نقش سياسی مقامات مذهبی در ايران فرو می بندد، تنها بدين منظور که فصل تازه ای را در اين مورد بگشايد. اکنون که انقلاب به پيروزی رسيده و آيت الله خمينی يگانه صاحب قدرت در ايران محسوب می شود، تحليل جامعه شناختی اين پديده به صورت مهمترين وظيفهء دانش پژوهان تاريخ ايران در آمده است. منابع در دسترس اندک اند و يقيناً ما دير يا زود شاهد انتشار طيف گسترده ای از نوشته های بحث انگيز خواهيم بود. اما، پيش از آنکه چنين امری تحقق يابد، بنظر می رسد که لازم است نسبت به خطرات انحرافات ناشی از ذاتمداری، که ممکن است ميراث تحليل های نظری معاصر را مخدوش سازند، هشدار دهيم».

مقاله، آنگاه، به اين نکته می پردازد که به خاطر «اسلامی» ناميده شدن انقلاب 57 و شرکت دينکاران امامی در آن نمی توان نتيجه گرفت که مذهب دوازده امامی هميشه مذهبی انقلابی و رزمنده بوده است بلکه، برعکس، تاريخ نشان می دهد که تنها فرقهء شيعی «سياست زدائی شده»، آن هم به مدت شش قرن، همين تشيع امامی بوده است که به علت غياب يا غيبت «رهبری» خود نمی توانسته برای قدرت حاکم بديل مشخص «مشروعی» را ارائه دهد و، در نتيجه، همواره سرگرم مغازله با، و دلربائی از، قدرت حاکم بوده است تا اينکه با مطرح کردن فرصت طلبانهء نظريهء «امت و امامت» از جانب دکتر علی شريعتی و نظريهء «ولايت فقيه» از جانب آيت الله خمينی، ديگرباره خواستی معطوف به احراز قدرت يافته است.

اما آيا آنچه که گفتم می تواند اين ايراد را پاسخ گويد که «اگر اسلام يکی نيست و ايران هم هميشه يکی نبوده، تو چگونه از ريشه های دشمنی اسلام با ايران سخن می گوئی؟»

پرسش محکمی است که پاسخی محکم را می طلبد. اساساً اعتقاد به «قرائت» های مختلف و «نزديگشت» (approach) های گوناگون به دين نبايد اين تصور را بوجود آورد که هر قرائت جديدی می تواند چيزی را در واقعيت تاريخی هرآنچه که واقعاً اتفاق افتاده تغيير دهد. مثلاً، اگر ما اعلام داشتيم که اسلام دين سلم و صلح است و در اين مورد نشانه های متعددی را هم ارائه کرديم، اين امر بدان معنا نيست که اسلام در گذشتهء تاريخی خود اهل شمشير کشی و عدم تساهل و خونريزی نبوده است. اساساً همينکه پيامبر اسلام تا در مکه بود هنوز در جنگی در گير نشده بود ولی چون پا به مدينه گذاشت و کمر به نابودی خطوط تجاری مکيان نامسلمان و در هم شکستن يهوديان ساکن شهر يثرب بست و به مردی جنگاور تبديل شد (و خدای او نيز صورت «رحمان و رحيم» مکی اش را کناری نهاد تا با نام های قرآنی «جبار و مکار» ظاهر شود و فرمان «قتلوا» صادر کند)، همه نشانهء آن است که اسلام در همان 23 سال زندگی پيامبرش دارای بالقوگی های گوناگونی بوده که هر يک در لحظه ای خاص، و بنا بر ضرورت های آن لحظات، به صورت بالفعل در می آمده اند.

نتيجه ای که می خواهم بگيرم آن است که هر دينی ـ بخاطر داشتن تاريخی بلند ـ از گذر حوادث گوناگون گذشته و، در هر بزنگاه، واکنشی در خور نيازهای آن زمان از خود نشان داده است؛ گاه مهربان و گاه نامهربان بوده است؛ گاه جان بخشيده و گاه جان ستاننده است و، لاجرم، به انبانی از امکانات متضاد و گوناگون تبديل شده است. حال، در هر زمان، کسانی که دغدغهء نگهداشت دين در هر شرايطی را دارند، بنا بر ضرورت های زمانهء خود، به آن بخش از بالقوگی ها ـ که پاسخگوی نياز آنانند ـ رو کرده اند. کسی که می خواهد کفار را قتل عام کند به سراغ آيات نازله در مدينه که از اغلب آنها خون می چکد می رود و آنکه می خواهد ثابت کند که اسلام دينی است برای آماده ساختن انسان برای سفرش به آخرت، به آيات لطيف مکی می پردازد.

اين، در واقع، مشکلی است که بشريت همواره با پديدهء «دين تاريخی» (در همهء اديان) داشته است ـ آنجا که ايمان به خدا و عالم غيب، يکباره همنيشن نيازهای روزمره و پاسخگوئی های زمانمند می شود و، از آنجا که مفروضات دينی اموری بی تاريخ و بی زمان و بی مکان محسوب می شوند، آن ايمان آلوده شده به روزمرگی هم به تحجر دينی می انجامد و، در ظل آن، احکام روز مره به احکامی ازلی / ابدی مبدل می شوند.

در واقع، آنچه در رابطه با اسلام و ايران مطرح است دو جنبه دارد. يکی اينکه دشمنی با ايران و ايرانی در زمان حيات پيامبر اسلام به صورتی طبيعی در درونمايهء نگاه محمد بن عبدالله مخمر شده است. پيامبر اسلام در خانواده ای رشد کرده که همگی کاروانسالاران روميان دشمن ايران بوده اند و با خانواده ای وصلت کرده که بزرگترين کاروانداران دست نشانده روميان محسوب می شده اند. من و شما هم که جای مسلمانان اوليه بوديم و از راه خدمت به يک طرف از دعوائی بزرگ کار می کرديم و نان می خودريم، طرف مخدوم خويش را می گرفتيم و با دشمن او دشمن می شديم. در واقع، وقتی من از «ريشه های دشمنی» سخن می گويم و داستان را حتی به دوران ده سالهء زندگی پيامبر اسلام در مدينه هم نمی کشانم، دقيقاً به اين خاطر است که نشان دهم من از «کدام اسلام» سخن می گويم.

اما، به محض اينکه، به دلايل کاملاً فهميدنی، دشمنی با ايران آن زمان پيامبر و اصحابش امری مسجل شده و ياد کردن از آن حتی به درون قرآن کشيده می شود، اين دشمنی از يکسو به صورت واقعيتی تاريخی در می آيد و، از سوی ديگر، ـ عطف به کارکرد روند تاريخ زدائی از واقعيت، که خود از خواص نگاه دينی است ـ اين دشمنی بصورت عاملی بالقوه در داخل حافظهء مذهبی باقی می ماند تا، هر کجا که ضرورت های زمانه اقتضا کند، سر باز کرده و خود را ديگرباره نشان دهد.

جنبهء ديگر کار آن است که حتی اگر مسلمانان به واقعيت مسلم وجود «دشمنی نسبت به ايران در روزگار شکل گيری اسلام» آگاهی نداشته باشند، در حافظهء مذهبی خود دليلی هم برای دوست داشتن ايران نمی يابند و ايران پيش از اسلام برايشان چيزی جز کشتزار کفر و زندقه نيست.

در اين باره بد نيست که مورد ايران را، مثلاً، با مورد فلسطين و اورشليم مقايسه کنيم. می دانيم که اسلام اگرچه در مکه (اين قبلهء اعراب شبه جزيره) بوجود آمد اما ـ از همان آغاز ـ پشت به کعبه و رو به اورشليم کرد و نماز گذاشت. تنها 15 – 16 سالی پس از آغاز اسلام بود که، در پی قلع و قمع يهوديان مدينه و احساس نزديک شدن روزگار از پا در افتادن مکيان، و در پی نزول فرمان الله، مسلمانان مدينه به هنگام نماز به اورشليم پشت کردند تا رو به مکه نماز بگذارند. تا آن زمان اورشليم قبلهء آنان، خانهء خدا و ارض مقدس شان بود و به همين دليل آن را نه اورشليم که «قدس» می خواندند. بدينسان، عشق به «قدس» در اسلام به لحاظ وجود سابقه ای تاريخی وجود داشته است. اما اين عشق برای مدت ها به دست فراموشی سپرده می شود و اهميت خود را از دست می دهد. اما وقتی که پنج قرن بعد جنگجويان صليبی اورشليم را از دست مسلمانان به در می آورند و يا، چهارده قرن پس از آن، يهوديان از آن بعنوان ارض موعود خود ياد کرده و در آن دولت اسرائيل را بنياد می نهند، اين عشق ديگرباره شعله ور می شود. ايران اما هيچگاه برای متجاوزان عرب مسلمان دارای خاطره و حادثه و مکان مقدسی نبوده است و اکنون نيز هرآنچه از «اماکن متبرکه» دارد ـ مثل مشهد و قم ـ در عالم اسلام غيرشيعی 12 امامی برای کسی واجد ارزش خاصی نيست و همين «اماکن متبرکه» در نزد آن مسلمانان همه نشانهء کفر و قرمطی گری و غلو اند که می شد آنها را نيز (همچون قبر چهار امام چهارم تا هفتم شيعه در قبرستان بقيع مدينه) ويران ساخت. در واقع ايران، با شيعه شدن، گلی بود که به سبزه هم آراسته شد!

اما همين جا بايد توجه کرد که مبادا در مورد «ايران» هم دچار يکپارچه پنداری شويم. آن دشمنی که چهارده قرن پيش از جانب پيامبر و صحابه اش نسبت به ايران نشان داده می شد عقلاً نمی توانسته کاری به ايران اسلامی، يا شيعی يا کنونی داشته باشد. پس اگر از پيدايش دشمنی در زمان خاصی از تاريخ اسلام نسبت به ايران سخن می گوئيم آشکار است که ايران مورد دشمنی قرار گرفته هم به همان دوران مربوط می شود. يعنی، اگر کسی در جستجوی «کدام ايران؟» باشد، بلافاصله پاسخ خواهد گرفت که «ايران، پيش از آنکه مسلمانان عرب آن را مورد تجاوز قرار دهند»، يا «ايران پيش از اسلام»، يا «ايرانی که از ديد آنان سرزمين مردمی گبر و مجوس و آتش پرست و، در نتيجه، کافر بود» و، در عين حال، «ثروت بسيار، طبيعت بهشتی و زنان زيبا» هم داشت. ايران جائی بود که همهء جذابيت های لازم برای متجاوزين را با خود داشت.

باری، گفتم که واقعيات تاريخی به صورت عناصری بالقوه در ضمير ناخودآگاه مذاهب (يا مذهبيون) باقی و ساکت و در «کمون» می مانند اما هر لحظه می توان آنها را به تلنگری بيدار کرد و، به سود مقصودی نو، به کار وا داشت. به همين دليل، دشمنی با «آن ايران» که مورد نفرت پيامبر بود امروز نيز «می تواند» ـ در صورت وجود شرايط لازم برای احياء اين ويژگی های کهنه اما موجود ـ نخست به صورت دشمنی مسلمانان با «همان ايران زمان پيامبر» در آيد و ـ سپس ـ به دشمنی با بقايای «آن ايران» در «ايران امروز و ايرانی امروز» بيانجامد.

براستی، اگر آن دشمنی اوليه و سپس بصورت بالقوه در آمده نبود، چرا بلافاصله پس از پيروزی دينکاران امامی بر انقلاب 57 آنها به سرعت نسبت به تخريب تخت جمشيد اقدام کردند يا منکر اهميت نوروز شوند و يا کوشيدند تا چهارشنبه سوری را ممنوع کنند؟ اين ها مظاهر آن ايرانند که اسلام نخستين دشمنش می داشت. اين دشمنی که کهن است نسبت به همهء مظاهر کهن ايران پيش از اسلام هم واکنش نشان می دهد. يعنی، تا آن مظاهر وجود دارند و تا چشم آگاه مسلمانان به آنها می افتد، خونی که در حمله به ايران جاری شد همچنان به جوشش و غليان می افتد، ايرانی مخالف خوان همان ايرانی گبر و آتش پرست می شود که می شود جانش را ستاند، به دخترش تجاوز کرد و مالش را به غارت برد ـ کاری که اسلاميون انقلاب 57 بلافاصله به انجام آن دست زدند.

باری، برگردم به آن پرسش محکم که «اگر اسلام يکی نيست و ايران هم هميشه يکی نبوده، تو چگونه از ريشه های دشمنی اسلام با ايران سخن می گوئی؟»  و توضيح دهم که منظورم از «حضور پايدار آن دشمنی» چيست. در اين راستا، هفتهء گذشته به مورد بسيار جالبی از اين دشمنی نهادينه شده و ديرينه برخوردم که می تواند پاسخ زنده و روشنی باشد به پرسشی در اين زمينه.

همانطور که می دانيم، يکی از گفتمان های رايج کنونی در بين برخی از مسلمانان جهان (و از جمله ايران) گفتمان ديگرباره احياء شدهء «تقريب» (کوشش برای نزديکی بين مذاهب) است که به صورت ضرورتی فوری برای مبارزه با غرب سکولار مطرح شده است. تجاوز به عراق بوسيلهء آمريکائی ها و انگليس ها از يکسو، و بالا گرفتن شعلهء اختلافات خونين شيعه و سنی، از سوی ديگر، (چه اين امر بوسيلهء آمريکائی ها يا انگليسی ها دامن زده شود و چه جريانی محتوم و خودجوش باشد) بخصوص رهبران شيعهء ايران را به وحشت انداخته و می رود تا نه تنها رشته های خوش خيالی شان ـ از بابت به دست گرفتن رهبری جهان اسلام ـ را پنبه کند، که کل عالم تسنن را در برابر آن به دشمنی يک پارچه و فعال وا دارد. پس، رهبران حکومت شيعی ايران، يکباره، نسبت به سنی ها اظهار علاقه و برادری کرده اند و بحث «تقريب» را پيش کشيده اند. در اين راستا، ضرورت روزگار موجب شده که آقای هاشمی رفسنجانی در تلويزيون الجزيره حاضر شود و، به عنوان رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام اسلام شيعی ايران، با شیخ یوسف قرضاوی، رییس اتحاد جهانی علمای مسلمین (از گروه ‌های سنی) در بحثی پيرامون «تقريب» به گفتگو بنشيند. جالب است که گوينده و مجری برنامه نيز اعلام می دارد که «با توجه به شرایط فعلی» است که «دو طرف بر ضرورت وحدت و همبستگی مسلمانان جهان تأکيد کرده اند!»

روال گفتگو بسيار جالب است. هرچقدر شیخ قرضاوی بی پرده و صريح سخن می گويد، شيخ رفسنجانی با پيچ و تاب دادن و به اين در و آن در زدن ليز می خورد و فرار می کند، بطوری که در يک جا شيخ قرضاوی به اعتراض می گويد که انتظار داشته شيخ رفسنجان بجای کلی گوئی به «نقاط (بخوانيد نکات!) هشت گانه»ء اختلاف بين شيعه و سنی (که خود البته بحثی بلند را طلب می کند) بپردازند.

در عين حال، طرفين می کوشند، هر کجا که بحث تند می شود، اختلافات شيعه و سنی را به گردن «عوام» بياندازند و بگويند که در سطح «علماء» اختلاف به آن شدت ها نيست؛ و برای اثبات حرف خود هم دلايلی می آورند. رفسنجانی حتی به گفتن دروغ آشکار نيز می پردازد و می گويد: «به اعتقاد من کارهایی که از سوی عوام و افراط گرایان انجام می‌گیرد نباید بر ما تاثیر بگذارد و نباید منجر به ایجاد تفرقه میان ما شود... در حال حاضر خطر بزرگتر خطر اسراییل و آمریکا است، استکبار در صدد ایجاد فتنه و به اشغال در آوردن سرزمین ‌هایمان است و امت اسلامی باید نسبت به این امر هوشیار باشد؛ زیرا این امت مسوولیت‌های خاصی را به عهده دارد و با توجه به دارا بودن منابع غنی انرژی می‌تواند در برابر این دشمن ایستادگی کند؛ لذا این حق امت اسلامی است که یک قدرت تشکیل دهد و از اسلام محافظت کند. نباید به سخنان عوام گوش دهیم و بر اساس آن ارزیابی یا موضع‌گیری کنیم؛ (ما) در تمامی خطبه های جمعه می‌گوییم صلوات بر محمد و آل محمد و اصحاب محمد».

همين جا حق است که تقاضا کنم اگر کسی عبارت «صلوات بر اصحاب محمد» را ـ که خلفای سه گانهء اول اسلام در زمرهء آنان هستند ـ در مراسم نماز های جمعه سراسر ايران شنيده است همگان را خبر کند تا همگی به مراتب ارادت روحانيت شيعه نسبت به خلفای راشد اسلام پی ببريم. نيز آنچه در اينجا جالب است استفادهء مکرر رفسنجانی از ترکيب «امت مسلمان» و ضمير «ما» است که در آن شيعه و سنی و عرب و عجم با هم جمع بسته می شوند.

اما، در اين ميان، شیخ قرضاوی سخنی سخت شنيدنی می گويد که مستقيماً به بحث ما مربوط می شود. ايشان می گويد: «ممکن نیست که ما دست در دست يکديگر بگذاریم (در حالی که) شما همچنان بگویید لعنت ‌الله بر ابوبکر، عمر و عایشه. اینان شاگردان رسول اکرم و نزدیکان وی هستند و لازم است به آنها احترام بگذاریم؛ این احترام گذاشتن برای همه‌ء صحابهء پیامبر ـ که در قرآن کریم نیز اشاره‌ء صریح و مستقیمی به آنها شده است ـ لازم و ضروری است. چه کسی ایران را از پرستش آتش آزاد ساخت؟ همین صحابه‌ی پیامبر... لازم است تمامی این بی‌حرمتی‌ها نسبت به خلفا متوقف شود».

بطوری که می بينيد، شيخ قرضاوی «فتح ايران» و «نجات آن از پرستش آتش» به دست «صحابهء پيامبر» را همچون يک منت بر سر «رفسنجانی ايرانی» می کوبد و توقع دارد که ايرانيان از اين بابت از «خلفا» متشکر باشند. معنای ديگر سخن شيخ قرضاوی به شيخ رفسنجانی يادآوری اين نکته است که «تو اگر می خواهی بعنوان ايرانی جزئی از امت اسلامی محسوب شوی، بايد يادت باشد که لازم است شاکر کسانی باشی که ايران آتش پرست را تسخير کردند و به زور شمشير مردمش را از شر اين بيماری مهلک نجات دادند و موجب شدند که حکومتش به دست شما دستاربندان بيافتد».

آقای رفسنجانی به سادگی از کنار اين سخن می گذرد و حتی تلاش نمی کند تا نشان دهد که:

1) ايرانيان هرگز آتش پرست نبوده اند و اطلاق اين صفت به آنان جهالت از صدر تا ذيل «آقايان نجات دهنده» را می رساند؛

2) ايرانيان از نخستين مردمی بوده اند که مفهوم يکتاپرستی را آفريده اند ـ لااقل سه هزار سال قبل از پيدايش اسلام ـ و يکی از منابع الهام يکتاپرستی اسلامی هم تأثير آموزه های دينی ايرانيان بوده است؛

3) ايرانيان خيلی قبل از آنکه اعراب صاحب «کتاب» شوند دارای «کتاب مقدس» بوده اند.

4) و امروزه هم زرتشتی گری در ايران از مذاهب مجاز محسوب می شود، پيروانش جزو «اهل کتاب» بشمار می روند و حتی در مجلس شورای اسلامی اين حکومت هم دارای نماينده هستند و، در نتيجه، اطلاق صفت آتش پرست به آنان اهانتی است که به معتقدان امروزی اين دين می شود و آقای قرضاوی بايد بابت اين اهانت به آنان برود و دهانش را آب بکشد!

اما، واقعيت آن است که سکوت آقای رفسنجانی در همهء اين موارد خود نشانهء «همريشگی» نظر ايشان با نظر شيخ قرضاوی است و اختلافی هم اگر هست در آن است که آقای رفسنجانی شيعه اعتقاد دارد که سه خليفهء اول اسلام «حق مسلم» خليفهء چهارم را در فتح ايران غصب کرده اند. يعنی، فتح ايران و قتل عام مردم شهرهايش برای رهاندن آنان از آتش پرستی مورد اختلاف نيست و دعوا بر سر اين است که چه کسی حق داشته اين کار را بکند. همچنين می بينيم که اين «ريشه» هم به همان دشمنی دوران مکهء مسلمانان با ايرانيان بر می گردد و همهء اشارات شيخ قرضاوی نيز به همان مبداء مربوط می شود، چنانکه شيخ قرضاوی گفته باشد که ايرانيان امروز، حتی اگر بخاطر اينکه عمر بن خطاب پدران و مادران آنان را از آتش پرستی نجات داده هم که شده، بايد قدر اين مرحمت و موهبت را بدانند.

در عين حال، همين سخنان کوتاه، همهء آن هياهوی بسيار اسلامزدگان کشورمان را، در مورد اينکه ايرانيان وامدار تشيع صفوی هستند و اين شاهان شيعی بودند که استقلال کشورشان را، برای اولين بار پس از هجوم اعراب نومسلمان به ايران، به آنها باز گرداندند، تبديل به آواز دهل توخالی می کند و در اينجا نيز اين ايران (همان ايران منهای مذهب اسلام) است که وجه المصالحهء «تقريب» شيعه و سنی قرار می گيرد و شرط بازگشتن آقايان به داخل «امت اسلامی» هم بجای آوردن احترام به خلفا اعلام می شود، نه صرفاً به اين لحاظ که آنان صحابهء محترم پيامبر اسلامند، بلکه به آن لحاظ که اين صحابهء محترم، به محض چشم فروبستن پيامبرشان، شمشير از نيام برکشيده و برای نجات مردم ايران از خطر آتش پرستی اين سرزمين را مورد هجوم قرار داده و مردمش را ختنه کرده اند.

من، در سلسله مقالات مربوط به دينکاران جبل عاملی در ايران، کوشيدم توضيح دهم که جدائی اين «آقايان» از تسنن، و استقلال (يا پناه) جستن شان به ايران، هيچ ربطی به مستقل شدن ايران و احياء روزگار خودگردانی آن ندارد، و حتی اگر اين امر از رهگذر آن اقدام حاصل شده باشد، آن را بايد نتيجه ای فرعی دانست که هرگاه لازم شود می توان آن را منحل کرد.

به اعتقاد من، در 28 سالهء اخير، ما شاهد اين «انحلال» تدريجی بوده ايم؛ چرا که از نظر اين دينکاران آب خورده از ريشه های جبل عامل و مکه، ايران ـ اگر در گذشته مسلمان نبوده و اگر در آينده نخواهد باشد ـ هرگز ارزش حفظ کردن ندارد و می توان برای امحاء گذشتهء آتش پرستانه آرامگاه کورشش را به آب بست و، برای جلوگيری از ارتداد و بازگشت، شهرهای کنونی اش را در خطر بمباران های اتمی قرار داد.

و، بنظر من، يک ايرانی ممکن نيست چنين بيانديشد.

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب