خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 24 فروردين 1386 - برابر با 13 ماه آوريل 2007  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

 

اسلام: منشاء اصلی تفرقه در خاورميانه

          در طول تاريخ، از «اسلام» تعبيرهای مختلفی شده و هر تعبيری به پيدايش فرقه و مذهبی انجاميده است؛ بطوری که اکنون نه تنها نمی توان از «اسلامی واحد و فراگير» سخن گفت بلکه، بر اساس قانونمندی های جامعه شناختی، هر کوششی برای کنار نهادن گرايش های مختلف و ايجاد اجماعی فراگير در مورد اسلام تنها منجر به بازگشوده شدن زخم های کهنه و پيدائی خونريزی های نو می شود.

تاريخ شاهد آن است که اين قانونمندی بر پايهء دو عامل کار می کند: نخست برحق دانستن طبيعی خويشتن از جانب هر فرقه و مذهب و گروه اسلامی و، در نتيجه، تلاش برای دست بالا داشتن در کوشش های موسوم به «تقريب» (نزديکی مسلمانان) برای تحميل خود بر بقيه و، دو ديگر، امکان سوء استفادهء ديگران از اين اختلافات بنيادين به هنگامی که صرفهء آن ديگران چنان باشد که دامن زدن به تفرقه ها بتواند جلوی مستقل شدن و پيشرفت جوامع به اصطلاح «اسلامی» را بگيرد.

          بدينسان، اسلام، در طول تاريخ خود، و بخصوص در سيصد سال اخير، نه تنها عامل وحدت بشمار نرفته، که مهمترين عامل ايجاد تفرقه های کين توزانه و کشتارهای وحشيانه بوده است و تا زمانی که ملت ها، اقوام، و طوايف ساکن در آسيای غربی و خاورميانه بخواهند خود را با «اسلاميت» خويش مشخص و تعريف کنند به هيچ روی نمی توان اميدی به آرامش و استقلال و پيشرفت اين جوامع داشت. در حاليکه اگر اين جوامع دعوای خود برای تصاحب چيزی به نام اسلام را کنار بگذارند، همگی بيشتر و عميق تر نسبت به مشترکات تاريخی و پيوندهای فرهنگی چندين هزار سالهء خويش (آن هم چندين هزار سالی که هنوز اسلام در ميان آن نبوده) وقوف خواهند يافت.

          باری، اين هفته می خواهم در مورد همين «مالکيت اسلام» سخن بگويم و نشان دهم که چگونه اين امر می تواند به عقب ماندگی و در تنش دائم گرفتار بودن جوامع اسلامی کمک کند. براستی «اسلام» از آن کيست؟ و اگر «تمدن اسلامی» (که شک دارم به اينکه بشود آن را دقيقاً تعريف کرد) ساخته و پرداختهء همهء مسلمانان روی زمين است چگونه می توان مالکيت آن را به يکی از نحل اسلامی اختصاص داد؟ بی شک و منطقاً چنين کوششی کاملاً بی معنا است اما تاريخ نشان می دهد که همواره همين سودای بی معنا موجب پيدايش توفان های سهمناک اجتماعی شده است.

          محمد بن عبدالله زادهء مکه در حجاز عربستان بود، زبانی جز عربی نمی دانست و خود را «نبی عربی» می خواند. پس طبيعی است که دين ساخته شده به دست او هم دينی عربی محسوب شود. و اگر اوضاع زمان مرگش چنان نبود که چراغ همهء راه های رو به سوی سرزمين های شمالی شبه جزيرهء عربستان سبز باشد، يقيناً اسلام به صورت دينی کوچک و محلی باقی می ماند و يکی از صدها دينی می شد که در هر طايفه و ايلی رواج داشتند.

          اما همين که اسلام پا از مدينه بيرون نهاد و به گشودن (فتوحات اسلامی) سرزمين های متمدن شمال عربستان اقدام کرد، در واقع ناگزير شد که بسياری چيزها را که به خواب محمد بن عبداله هم نيامده بود، از همان گشودگی که پيش آمده بود، به داخل خود راه دهد و بر حسب آنها تغيير و تبديل پيدا کند تا بتواند با شرايط تاريخی، اجتماعی و اقتصادی سرزمين های فتح شده همخوانی داشته باشد. اسلام به هر کجا که پا نهاد رنگی عمومی را بر همه چيز گسترده کرد اما اين رنگ عمومی بزودی دستخوش رنگ های محلی گوناگون شد و در هر سرزمينی رنگارنگی آن سرزمين را در درون هاضمهء عمومی خود کشاند و فرو گواريد.

          اين يک واقعيت گريزناپذير اجتماعی است. هر ايده و فکر و روش و منش و جهان بينی و فلسفه و ايدئولوژی، به محض اينکه از زادگاه خود به در آيد و بخواهد در جائی ديگر به زندگی خويش ادامه دهد ناگزير است بسيارانی از رنگ ها و ويژگی های آن جاهای ديگر را بخود بگيرد.

          اين يک امر بديهی عقلائی نيز هست که، متأسفانه، با مفروضات مربوط به ايدئولوژی ها و اديان جور در نمی آيد. چرا که ايدئولوژی و دين، هر دو، به تبيين جهان و زندگی انسان مشغولند و ـ در فرض ـ امری واحد را بر جهان پيروانشان تبليغ و تطبيق می کنند. بخصوص اين امر در زمينهء مذهب هنگامی صد چندان قاطعيت می يابد که به ياد آوريم مفروض دين آن است که از جانب خدای يکتای قادر متعال آمده که همه چيز را از پيش می داند و تاريخ، در واقع، چيزی نيست جز ظهور مشيت او و، در نتيجه، هرآنچه فرو می فرستد جاودانه و تغييرناپذير است. يعنی، اين «کلام قدسی» فرازمينی است و از آسمان فرود آمده است تا ملکوت خدا را بر زمين بازسازی کند. در چنين مفروضاتی چگونه می توان بدان قائل شد که «تعاليم آسمانی دين» اموری تغيير پذيرند و در هرکجا به رنگ آنجا در می آيند؟ هيچ مؤمن و دينکاری اين سخن را نمی پذيرد.

          بدينسان، در همهء جوامع، دو امر جمع ناپذير و حذف کنندهء يکديگر در برابر هم می ايستند: دين تغيير می کند اما اغلب دينداران زاده شده پس از هر تغيير، اين تغيير کردگی را در حوزهء زندگی و انديشهء خويش باور نمی کنند، نمی فهمند، و نمی پذيرند. در اين صورت چاره چه خواهد بود؟ پاسخ روشن است: هر دينداری برداشت خود از دين را اصل می شمارد و بقيهء برداشت ها را «ارتداد» (خارج شدن از دين) می بيند و بر حذف آنها کمر همت بميان می بندد. اين وضعيت را در مورد ايدئولوژی هم می توان ديد. مگر منشاء پيدايش مفهوم «تجديدنظر طلبی» (رويزيونيسم) در اردوگاه چپ جز اين ها بوده است که نوشتم؟

          آنگاه، روند يقين کردن به اينکه برداشت من از دين ام، نه يک برداشت که خود آن دين است، خود بخود مرا به سوی احساس مالکيت داشتن نسبت به آن دين راهنمائی می کند، حتی اگر پيامبر و بنيانگزارانش نه در خاک من زاده شده باشند، نه به زبان من سخن گفته باشند، و نه از تاريخ جامعهء من اطلاعی داشته باشند.

          حال بگذاريد، برای ساده کردن بحث، به سه چهار ادعای عمدهء «مالکيت اسلام»، در طول تاريخ اين دين، اشاره ای گذرا داشته باشيم. گفتم که اسلام دينی عربی، ساخته شده در حجاز عربستان، و در بر گيرندهء زبان و فرهنگ و تاريخ مردمان قبايل عرب حجاز و نجد اين شبه جزيره بوده است. اين دين تا، از يک سو، به خراسان و، از سوی ديگر، به اسپانيا برسد، هزار رنگ عوض کرده و هزار پيرايهء لازم محلی را بخود پذيرفته است. ايرانی ها در صد بالائی از عقايد زرتشتيگری خود را وارد آن کرده اند؛ و مردم بين النهرين (با سه چهار امپراتوری بزرگی که در پس پشت خود داشته اند) نيز از ستاره شناسی تا فال زنی و فديه و قربان کردن های خود را به داخل آن آورده اند. اکنون به هر کجای زمين بروی از اسلام اوليه جز پوستی در حد ادای شهادتين و اقامهء نماز و روزه و اجرای مراسم حج چيزی فراگير باقی نمانده و بقيهء اين هيکل تنومند را باورهای محلی پر کرده اند. آنچنانکه گاه سفر يک مسلمان مثلاً اهل ليبی به اندونزی بسا بيشتر از سفرش به يک کشور اروپائی می تواند او را با حس هائی غريبه و رفتارهائی ناشناس روبرو کند.

          خيلی ها، از جمله جلال آل احمد خودمان، با نگاهی مشتاق به مراسم حج نگريسته و در آن چيزی گمشده به نام « کنفرانس ساليانهء وحدت عالم اسلام» را می جستند و می جويند. اما کافی است تا هريک از ما نيز بتوانيم از مقام ناظری متعال، اما دير و دور، از آن «عالم اکبر» به درآئيم و احرام بپوشيم و در اوقيانوس زائران کعبه غوطه زنيم تا، در اين «عالم اصغر»، ببينيم که همهء آن شعار های برادری و برابری و اشتراک عقيده و رفتار، افسانه هائی بيش نيستند و در عرفات و وادی ايمن و طواف کعبه و سعی بين صفا و مروه، هرکس دارد ساز خود را می زند و رقص خويش را به نمايش می گذارد. و اگر ترسی در کار نباشد و فرصتی هم اگر دست دهد اين هزار داماد در کشيدن اسلحه بروی يکديگر برای تصاحب آن عروس قدسی خيالی کمترين ترديدی بخود راه نمی دهند.

          خلفای راشدين، بنی اميه و بنی عباس، همگی از طايفهء قريش بودند و، پس، می توانستند همچنان ادعا کنند که اسلام شان دينی عربی است و در نتيجه خواستار آن شوند که همه چيز عربی شود. توجه کنيد که نمی گويم آنها می خواستند تا همه چيز اسلامی شود. اسلامی شدن مفروض فتح و تسليم بود و در آن شک نمی کردند. آنچه مهم بود عربی کردن جهان اسلام بود. درست است که در حاشيهء شمال غربی خليج فارس و بخش هائی از عراق امروز و سوريهء بزرگ ديروز قبايلی که به زبان عربی تکلم می کردند وجود داشتند که، البته، از لحاظ سطح تمدنی و فرهنگی زمين تا آسمان با طوايف داخل نجد و حجاز عربستان متفاوت بودند، اما از مصر تا الجزاير در جنوب مديترانه، و لبنان در شمال آن، کدام از اين مردم «عرب» بودند و عربی سخن می گفتند؟ آنچه که امروز «جهان عرب» خوانده می شود (که در واقع جانشين غلط اندازی برای اصطلاح «جهان عرب زبان» است) حاصل سياست عربی کردن (در پی اسلامی کردن) جوامع «مفتوح به ضرب شمشير» است. عربی کردن کشورهای اسلامی شده می توانست محملی باشد بر مشروع ساختن حکومت خلفای عرب و، بالطبع، عرب نشدن جوامع مسلمان نشانهء آن بود که آنان تن به مالکيت اعراب بر اسلام نمی دهند و اسلام آوردگی را معادل عرب شدن (يا حتی عرب زبان شدن) نمی دانند.

          اين امر بخصوص در مورد قبايل ترک، که از سرزمين های شمال شرقی ايرانزمين وارد فلات ايران شده و در سراسر شمال شرقی و غربی اين سرزمين و نيز در انطاکيه (ترکيه کنونی) ساکن بودند، بيش از هر قوم ديگری صادق بود. اين ترکان که از عهد غزنويان و سلجوقيان و خوارزميان، با قبول رياست تشريفاتی خليفهء عباسی، قدرتمندان واقعی جهان اسلام محسوب می شدند، براستی هم که حافظان کيان اسلام و مرزهای سرزمين های اسلامی بوده و اسلام را به رنگ های خاص خود در آورده بودند. پس، طبيعی است که پس از آمد و رفت مغولان، برافتادن خلافت عباسی، و رسوب اميران مغول در مرکز و شرق ايران، در غرب اين سرزمين، در آذربايجان و اران و انطاکيه، صاحبان راستين اسلام ترکانی شده باشند که نه عرب اند و نه عرب زبان. امپراتوری عثمانی که در طی تطور خود رفته رفته به فکر تبديل سلطنت خويش به خلافت اسلامی افتاد، در واقع، خود را «صاحب اسلام» می دانست و با زور شمشير و توپ خود بود که به جنوب تاخت و سرزمين های عرب زبان وسيعی، از سوريه تا مکه و مدينه، را مطيع و منقاد خويش ساخت. اين يک دوپارگی عمده در بين عناصر عرب و ترک درون اسلام بود که بعدها اهميتی عمده يافت.

          در عين حال، شقاق و شکاف بزرگ ايدئولوژيک داخل اسلام هم بود که خون های بسياری، از همان دورهء خلفای اموی، به پای آن ريخته شده بود و مسئلهء «مالکيت اسلام» را از منظر ايدئولوژيک و دينی مطرح می ساخت، اما دارای «پايگاه سرزمينی» خاصی نبود. اگر افسانه های ساخته شدهء پس از تسلط صفويان به ايران را کنار بگذاريم و به موضوع سخن خود از منظر «سرزمينی» بنگريم، تشيع يک پديدهء بين النهرينی بود و نه ايرانی؛ و از آنجا که مسلمانان بين النهرين يا هميشه عرب بودند و يا بر اثر عرب زبان شدن خود را عرب می شمردند، می توان گفت که تشيع دارای مالکيتی عربی، اما از جنس اعراب شمالی، بود. اما اشتراکات عربيت و اسلاميت هيچکدام مانع از آن نبودند که شکاف بين سنيان و شيعيان به کينه ای هول انگيزمبدل نشود، بطوری که اعراب سنی با رغبت تمام تسلط ترکان عثمانی را بر تسلط اعراب شيعی ترجيح دهند.

          ايران و انطاکيهء قرن دهم هجری را نيز نه «عرب نبودن» و نه «سنی بودن»، هيچکدام، بهم پيوند نمی داد و وجه تمايز و تفارق آنان همچنان ايرانی و ترک بودنشان بود. اما به لحاظ اينکه ايران در دست ايلخانان مغول گرفتار بود، هنوز نمی شد به نام ايرانی از «مالکيت» اسلام» سخن گفت. اما اين واقعيت هم بود که در جهان اسلام آن زمان سه گروه متفاوت تاريخی مسلمان «عرب» و «ترک» و «ايرانی» (که اين آخری «آذری ها» را هم در بر می گردفت اما ترکان مستقر در آناتولی را شامل نمی شد) زندگی می کردند که تازه هر سه گروه از ميانه به دو «خرده گروه» شيعه و سنی هم تقسيم می شدند. اين وضعيت يعنی وجود شش گروه بزرگ اجتماعی که هم از لحاظ قوميت و هم از لحاظ اسلاميت با هم متفاوت بودند و اسلام نه تنها نتوانسته بود اين تفاوت ها را از بين ببرد بلکه تفاوت های مزبور هر يک خود را «اسلام راستين» معرفی کرده و به نام آن برای حذف بقيه دست به عمل می زدند.

          در واقع، وجود همين حداقل شش گروه اسماً مسلمان اما رسماً متفاوت از هم بود که از يکسو راه آمدن مغول ها و برانداختن خلافت عباسی بغداد را هموار نمود و، از سوی ديگر، چون اين خلافت برافتاد زمينه را برای ادعای مشروعيت هر گروهی که شمشير بران تری داشت هموارکرد.

          در عين حال، وسوسهء بدست آوردن قدرت، و يا اميد به شکستن يک قدرت تهديد کننده، مهمترين امری است که می تواند استفاده (يا شايد سوء استفاده) از اين شکاف ها را در کار برنامه ريزی های کوتاه و بلند مدت سياسی مطرح سازد. مثلاً، بگيريم مورد قدرت جوئی های خاندان صفوی را در گيلان و اران و آذربايجان و پيوند آنان را با قدرت های اروپائی آن زمانه در قسطنطنيه و ونيز و روم که نيازمند گشوده شدن جبهه ای در شرق سرزمين های عثمانی و دور کردن تمرکز قوای آن در اروپا بودند. آنان نخست بر شکاف ايدئولوژيک / مذهبی شيعه و سنی دست نهادند و سپس آن را به اختلاف بين ايرانی و ترک تعميم دادند.

          بدينسان، حکومت عثمانی که می رفت به بازسازی خلافت اسلامی جديدی، که اين بار مالکيتی ترکی داشت و نه عربی، بيانجامد آنقدر معطل شد تا عصر استعمار (کلنياليسم) آغاز شود و اين بار، نه ونيز و روم، که انگليس و فرانسه، به طمع براندازی عثمانی ها و تقسيم سرزمين آنها، به بازيچه قرار دادن اسلام بپردازند.

          در اين مورد کافی است تا به آنچه در جنگ اول جهانی، که در طی آن حکومت عثمانی از هم پاشيد و از ويرانه های آن ترکيهء امروز چشم بر جهان گشود، توجه کنيم. انگليس ها و فرانسويان برای از هم پاشاندن حکومت عثمانی بر اختلافات درون اسلام انگشت نهاده و آنها را بيدار و کارا کردند؛ اختلافی که به نفرت اعراب از ترک ها بر می گشت بی آنکه اسلام توانسته باشد بر آن سرپوش بگذارد.

          فرزند اين ناخشنودی دو جريان «جنبش ملی گرائی عربی» و «جنبش پان عربيسم» بود که در مواردی شبيه بهم و در مواردی نيز متفاوت از هم بودند اما هر دو در ناخشنودی از حکومت ترکان عثمانی توافق داشتند. ملی گرائی عربی خود پديدهء جالبی بود چرا که اسلاميت و عرب زبان بودن در آن نقش عمده را بازی می کرد و، بی آنکه واقعاً «ملت عرب» (در معنای سياسی مدرن آن) وجود خارجی داشته باشد، احساسات ملی گرائی عربی بر بنياد آن دو اصل شکل می گرفت. خواست های ملی گرايان عرب در ابتدا چندان دقيق نبود و آنان اغلب به لزوم نوعی «خودمختاری» و استقلال از حکومت عثمانی و برقراری آموزش وسيع زبان عربی و استفاده ار مأموران عرب زبان در مناطق عرب نشين اشاره می کردند. اما انقلاب «ترک های جوان» و پيدايش ترکيهء مدرن که، کلاً بر اساس ملی گرائی ترکی و برنامه های «ترک سازی» جامعهء جديد بوجود آمده بود، خواست های «ملی گرايان عرب» را راديکاليزه کرد. يعنی، در سرآغاز قرن بيستم، در «جهان اسلام» خود اسلام به هيچ روی عاملی برای پيوند محسوب نمی شد و تمسک به آن فقط برای اثبات خارج از دين بودن آن ديگری بکار می رفت. بهر حال، فکر «پان عربيسم» از درون همين راديکاليزه شدن بوجود آمدن و يک بخش از عالم اسلام را بر عليه بخش ديگر آن برانگيخت. در پروردن اين جريان فرانسويان نقش مستقيمی داشتند.

          انگليس ها اما بر روی شقاق ديگری در عالم اسلام کار می کردند که از دل شورش «شريف مکه» و فرزندانش عليه عثمانی ها بر می خواست. آنها که در بخش غربی شبه جزيره (حجاز) خود را صاحبان اصلی اسلام دانسته و بر مکه حکم می راندند، اگرچه خود منتصب سلاطين عثمانی بودند، عليه تسلط عثمانی ها بر دو شهر مقدس مکه و مدينه برخاسته، و دست به جنگ های چريکی زده بودند. اين گروه، نه تنها شيعيان که اغلب گروه های سنی (و بخصوص سنيان ترکيه) را خارج از دين و کافر محسوب می داشتند.

انگليس ها تصميم گرفتند که برای درهم شکستن عثمانی ها از شريف مکه کمک بگيرند و بدين خاطر مأمور خود را، که در طی همين جريانات به «لورنس عربستان» مشهور شد، راهی منطقه کردند و او توانست بعنوان مشاور و دست راست فرزند «شريف حسين»، که «فيصل» نام داشت و بعدها به پاداش خدماتش پادشاه عراق شد و در آن زمان عمليات چريکی را رهبری می کرد، بکار مشغول شود و بخصوص با تمشيت دادن فتح «بندر عقبه» عثمانی ها را به شکست بکشاند. حکومت عربستان و عراق و اردن بين اين هاشمی های انگلوفيل تقسيم شد؛ هرچند که حاکميت هاشمی ها بر عربستان ديری نپائيد و حکومتشان به دست آل سعود وهابی مذهب (پيروان فرقهء خشک مزاج تأسيس شده بوسيلهء دينکار عرب، محمد بن عبدالوهاب 1703 ـ 1792) منقرض شد و در عراق نيز کودتا پشت کودتا کارشان را به انتها کشاند.

در عصر ما نيز جنگ هشت ساله ايران و عراق خود جلوهء هول انگيز ديگری از حضور اسلام بعنوان عامل اصلی تفرقه در بين ملل ظاهراً مسلمان بود که لزومی ندارد در اينجا چندان به آن بپردازم.

          در شرق ايران نيز در همين دو سه دههء اخير نمايشی از دعوا بر سر مالکيت اسلام برقرار بوده است. در وجود کينه ای ديرينه مابين سنيان و شيعيان افغانستان نمی توان شک داشت اما حاکميت ظاهراً سکولار اين کشور، پس از جدا شدنش از ايران به دست انگليس ها، شعله ور شدن آتش در بين اين دو گروه از مسلمانان را، که هريک ديگری را مرتد و نجس و مهدور الدم می داند، ناممکن ساخته بود. تا اينکه روس های هميشه فرصت طلب به اين کشور لشگر کشيدندو جنگی را آغاز کردند که در ابتدا نويد می داد که مسلمانان را عليه «کمونيست های خدانشناس» متحد کند. به همين دليل هم بود که مهاجرت وهابی های عربستان به رهبری اسامه بن لادن به افغانستان و همکاسه شدنشان با نيروهای طالبان (يا طلبه های سنی) زنگ خطر بلافاصله ای برای شيعيان محسوب نشد. بخصوص که اسامه و يارانش هدفی برای سرکوب شيعيان افغانستان نداشتند و در پی آن بودند که، با بيرون راندن روس ها از افغانستان، پايه های وحدت ملل اسلامی را در راستای ايجاد يک «خلافت وهابی»، تقويت کنند. اما به محض آنکه شوروی ها از افغانستان بيرون رفتند و اين سرزمين به دست اتحاديه ای از وهابی های سعودی و طالبان افغانی افتاد و کمک مستمر آمريکا به آنها نيز فروکش کرد، وهابی های عرب بصورت ميهمانان طالبان درآمده و ناچار شدند که تن به خواست های ميزبانان خويش دهند که اکنون، با تبديل شدن به قدرت بلامنازع افغانستان و نداشتن آرزوهای بلندی چون آرزوهای اسامه، خواستار «حل مسئله» ی شيعيان افغانستان بود.

          همين جا می توان پرسيد که آيا آخوندهای حاکم بر جمهوری اسلامی ايران، که از عهد صفويه خود را صاحب اصلی «اسلام ناب محمدی!؟» می دانستند، در حمايت خود از شيعيان افغانستان بيشتر زيرپای طالبان ضد شيعه را می روفتند يا از نقشه های اسامه نگران بودند که، درست وقتی که آخوندهای شيعه خواب ايجاد «خلافت اسلامی علوی» را می ديدند، شعار جهانی شدن اسلام وهابی را در انداخته بود؟ نيز آيا تحمل وهابی ها و طالبان برای مدتی مديد از جانب آمريکا به معنای سودجستن از اختلافات درون اسلامی اين گروه ها با حکومت ايران و در جهت تضعيف اين حکومت نبود؟

          اگر رفتن روس ها به افغانستان موجب شد تا کينهء مسلمانان نسبت به يکديگر شعله ور شود، رفتن آمريکائی ها به عراق نيز يکبار ديگر کينه های داخل اسلام را با شدتی رعب آورتر به نمايش گذاشت و اکنون چند سالی هست که هر روز مردم دنيا با تصاوير خون گرفتهء جنگ شيعه و سنی در عراق از خواب بيدار می شوند.

          می خواهم بگويم که جهان اسلام هيچگاه جهانی يکپارچه و متحد نبوده و در آينده نيز نخواهد بود. و اگرچه هر از چند گاه کسی از راه می رسد که سودای «تقريب» ملل اسلامی به سرش می زند اما در پشت قدمش چيزی جز اجساد تکه تکه شدهء مسلمان به دست مسلمان بجای نمی ماند. 

          و اينگونه است که، به گمان من، گردانندگان کشورهای به اصطلاح اسلامی تنها زمانی واقعيت های تاريخی، فرهنگی و ژئوپولتيک سرزمين خود را در می يابند که بفهمند برای «تعريف» ماهيت خود بايد اسلام را کنار بگذارند و، حتی اگر خود مسلمان باشند، فارغ از مذهب خود، پيروان اسلام را هم تنها جزئی از ملت خود، اما همچون باور داران به يکی از مذاهب مردمان سرزمين خويش، محترم (به معنای دارندگی آزادی عقيده و تبليغ حفاظت شده از جانب قانون) ببينند.

بنظر من، اين روند هم اکنون نيز رفته رفته بصورتی گريز ناپذير در بين کشورهای اسلامی جا باز می کند. نمونهء ترکيه، اصرار آن برای پيوستن به اتحاديهء اروپا، و پيوند آن با اسرائيل، يک نمونه از اين گرايش به باز تعريف خويش بعنوان يک ملت / دولت مدرن، و نه يک کشور مذهبی، است.

تعميم اين گرايش مهمترين تحولی است که در تاريخ مدرن خاورميانه می تواند نقش بازی کند، چرا که واقعيت را چون بنگريم می بينيم که اين «جهان اسلام» سرپوش خونينی است که بر جدائی های بسيار کهن نهاده شده و در هر پيشآمد ناهمگونگی پاره هايش بيش از پيش نمودار می شوند. اسلام ترکيه، اسلام ايران، اسلام مصر و اسلام عربستان تنها در لفظ «اسلام» با هم تشابه دارند اما به محض اينکه اين پوسته را لحظه ای کنار بزنيم می بينيم که در آن زير هيچ چيز مشترکی وجود نداشته و تنها اين واقعيت در آن پژواکی دردناک دارد: در طول تاريخ، خونی که مسلمانان به نام اسلام از هم بر زمين ريخته اند، از آنچه غير مسلمانان از رگ آنان گرفته اند هيچ کم ندارد

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب