به جمعه گردی های اسماعيل نوری علا خوش آمديد آرشيو کلي آثار | مقالات | اسلام و تشيع | ادبيات، تاريخ، فرهنگ | جمعه گردي ها | شعرها | فايل هاي تصوير و صدا | کتابخانهء اينترنتي مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده | صفحات در قلمرو فرهنگ | دربارهء خط پرسيک | تماس پيوند به درس هاي دانشگاه دنور | پيوند به پويشگران | پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد | پيوند به بخش انگليسي کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو جمعه ششم مهر ماه 1386 |
||||
============ ============ هر چهارشنبه نه و نيم صبح بوقت کاليفرنيا از کانال «تصوير ايران» AFN
|
پيامی به مردگان سياسی
تفاوت ذهن مدرن با ذهن قرون وسطائی در آن است که اولی از «پلکان تقدس» پائين می آيد تا به زمين «ارزش های بشری»، که خطا پذير و درس آموزند، برسد و دومی از «پلکان تقدس» بالا می رود تا به آسمان خوش خيالی های کودکانه ای که تا پيرانه سر نيز آدمی را رها نمی کنند تقرب يابد. يعنی، آدم دو پا، تنها هنگامی از جنگل اوهام قرون وسطائی خويش بيرون می آيد و، بقول حافظ، «انسان» می شود که از ذهنيت خويش «تقدس زدائی» کند، گذشته را پاک سازی و آرمانی نسازد و بنای آينده را نيز تنها بر شالودهء واقعيت ها، آنچنان که هستند، بالا برد. اعتقاد به قداست شخصيت های تاريخی، اعتقاد به پاکی بی انتهای آدميان گذشته، اعتقاد به سياه و سفيد بودن آنچه بر ما رفته، تقسيم مردمان به خوب و بد مطلق ، آنچه را «خودی» است «خوب» دانستن و آنچه را که «ناخودی» است شر مطلق شمردن، هيچ کدام کار آدم خردمدار امروز نيست، کار «آدم مذهبی» است، در هر لباس و خرقه که باشد. و، چون از ديدگاه خرد بنگری، می بينی که برای مذهبی شدن و بودن، چندان سرمايه ای لازم نيست، تنها وجود «تشکيلات» و «مقدسات» و «استوره ها» ئی پيش پا افتاده حتی کافی است؛ يعنی سه عنصری که همواره بکار مرزبندی، جدائی، و نفاق افکنی ـ آن هم در جلوهء دعوت عموم به راه صلاح و فلاحی که «من» می شناسم ـ مشغولند. همچنين خيال نکنيم که مذهب تنها در حوزهء مسجد و شيخ و استورهء قديسين وابسته به عالم غيب حضور و نفوذ و فعاليت دارد. نه؛ جامعهء پيشامدرن، جامعهء خرد گريز خرافاتی، جامعهء تقديری، زيستنی اينگونه مذهبی را در سراسر ارکان وجود خويش توليد و بازتوليد می کند. خانواده اش نيز معنا و شکل مذهب دارد؛ مدرسه اش هم؛ و تشکيلات صنفی و سياسی اش نيز. و، برای درک اين گستردگی کافی است تا به نوع تحولات تشکلات سياسی کشور خودمان نظری بيافکنيم تا دريابيم که در کجای تاريخ ايستاده ايم. در اين نگاه از سر کنجکاوی خواهيم ديد که حزب برای ما همان حزبی نيست که در مغرب زمين و با انديشهء سياسی مدرن پا گرفته است. حزب ما دارای ماهيتی بومی است و تفاوت چندانی با مسجد و خانقاه ندارد، مأمنی است که آدم بی هويت و منتظر دستور از «مقامات بالا» سر بر آستانش می نهد، در دل خويش با نام مقدسين اش ذکر می گويد، و خيالش جمع است که در اين «کشتی نجات» امنيت و آسايش دارد. حزب ما رهبری هم ندارد، بلکه مرجع تقليد دارد؛ پير روشن دلی دارد که اسرار ازل و غيب را می داند، و حرفش هم چون و چرا نمی پذيرد. و آنگاه که اين تشکيلات جا افتاد و بر ذهنيت ما مسلط شد تکليف مان هم روشن است. لوطی چگونه می تواند جای دوست و دشمن را به بوزينهء دست آموزش ياد دهد؟ البته که نه از راه تعاليم خردپذير، بلکه با استفاده از شيوهء «آنچه استاد ازل گفت بگو، می گويم»؛ که حافظ از آن با تعبير «طوطی صفتی» ياد کرده است. اما اين شيوه مخصوص تربيت طوطی و بوزينه نيست و در مقياس آدمی هم قابل تکرار است. در مسجد بايد اسلام بياوری، يعنی که «تسليم» شوی، در خانقاه بايد که خود را جسد مرده ای بپنداری که مرده شويت می شويد و هر کار بخواهد به جنازه ات می کند (کل ميت فی اليد الغسال) و در حزب هم بايد بر آستانهء «رهبر همه دان» ات سر بسپاری و بازگوينده و مجری فرامينی باشی که نه در مشورت با تو و نمايندگان تو، که از سوی «اطاق های ذر بسته» به تو ابلاغ می شود. اما، در اين ميانه براستی، آيا اين تحسين برانگيز و اعجاب آور و دلگرم کننده نبود که مردم ما، در جاخوردگی و سرشکستگی از انقلاب بی سامان خويش، کشف بزرگ خود از «معنای حزب سياسی» را فقط با آفرينش عبارت دو واژه ای «آيت الله کيانوری» نشان دادند؟ آيا اين «تعبير» جالب کل ساختار و روابط درونی احزاب ما را بطور اعم، و «حزب توده» را بطور اخص، در خود باز نمی تاباند تا به ما بگويد که ما همچنان، در احزاب سياسی خود نيز، سرگرم باز سازی تشکيلات مسجد و خانقاهيم؟ و آيا اين واقع بينی از سر آن نبود که مردم ما، پس از قرنی به حزب انديشيدن، معنای کارکردی حزب سياسی را در متن فرهنگ مذهبی جامعهء خويش در ظهور مجدد احزاب سياسی پيش از 28 مرداد، بصورتی تجربی دريافتند و ديدند که ما از نوع «آيت الله کيانوری ها» در تاريخ سياسی مان کم نداشته و نداريم. دريافتند که هر حزبی برای خود قديسينی دارد ـ مراجع تقليدی که فرض اصلی بر انتقاد ناپذير بودن آنهاست، آنگونه که، در اصطلاح آخوندها، «جسارت کردن به ساحت مقدس آقا جايز نيست»، نمی توان به او و اطرافيانش شک کرد، چون و چرا نمود و متقاضی پرسش و پاسخ شد. چرا که هميشه به ما گفته اند: ای مگس! عرصهء سيمرغ نه جولانگه توست / عرض خود می بری و زحمت ما می داری! ديدند که هر خانقاه به نام مرشدی و هر حزب به نام دبيرکلی می گردد که مادام العمر بودن رياست شان ـ حتی پس از مرگ ـ بخاطر آن است که حزب چيزی نبوده است جز تعين و نمود و نماد شخص آنها و بر اساس هيچ چيز جز کيش شخصيت تشکيل نشده است. اينگونه است که، اندکی کم از سی سال پس از فاجعهء بقدرت رسيدن حکومت اسلامی، هنوز بجای اينکه بگوئيم ما خواستار محوريت منافع ملت ايران در همهء برنامه ريزی ها، موضع گيری ها و مذاکرات و پيوند بستن ها و گسستن ها هستيم، فقط تکرار می کنيم که ما رهروی «راه مصدق» يم و هر که در تعريف ما از اين راه نمی گنجد يا گمراه است و يا خيانت پيشه. و بجای اينکه بگوئيم ما خواستار وحدت ملی، مدرن شدن کشور و ايجاد زيربناهای اقتصادی پايداريم، فقط می گوئيم «سلطنت طلبيم» و توضيح می دهيم که بی وجود «شاه» در اين موارد هيچ کاری نمی شود کرد. از مصدق آيت الله مصدق می سازيم و از شاه حجه الحق شاه شاهان. تازه شاه و مصدق ما هم همانی نيستند که در حيات خود بودند. ذهن قرون وسطائی از آدم پوست و گوشت و استخوان دار استوره های فناناپذير مقدس می سازد و برايشان احاديث خارق عادت می بافد. شاه می تواند امام حسينی باشد که بدست شمری بنام خمينی نابود گشته است و، در همان حال، از ديد خانقاهی سر سپرده ای ديگر، همين امام حسين، خود، در صحنه ای ديگر، شمری بوده است که دست و پای مصدق را بريده و مشک آبش را به تير ناحق «سيا» سوراخ کرده است. و اين همه اصلاً نه برای آنکه آينده را به سود مردم بلا کشيدهء امروز بسازيم بلکه فقط بدان هدف که امروز را پشت در قفل شدهء ديروز معطل نگاه داريم و از هرچه نوانديشی و نوسازی ـ که مسلماً بدون بازديد گذشته برای درس آموختن ميسر نيست ـ جلوگير شويم. آنگاه، گذشت زمان فاجعه را عميق تر از اين هم می کند. زمانی می رسد که قديسان مرده اند و هفت کفن پوسانده؛ و بجايشان نوبت به «ما» می رسد تا خود چهره و نماد آنها شويم و بنام آنها بر تخت بلامنازع مرجعيت بنشينيم و با داشتن «نمايندگی انحصاری» از سوی قديسان لال گمشده در تاريخ، به کسی اجازهء بازی ندهيم. اينگونه است که «تشکيلات» در جامعه ای که واجد ذهنيت مذهبی است هيچگاه نو نمی شود، تحول نمی پذيرد، و پوست نمی اندازد. در مسجد و خانقاه و حزب ما، چيزی از جنس زمان جاری نيست. نوعی جاودانگی موزه ای، نوعی سکون اهرام ثلاثه، و نوعی زندگی موميائی شده بر «تشکيلات» مان حکومت دارد و بوی کافور بر سراسر آن مستولی است. تشکيلاتمان همچون مقبره ای است که در ميانهء آن قديسی بخواب ابدی فرو رفته و کار را بدست کاردان «متوليان» اندکی سپرده است که، تا آخرين لحظهء حيات، خويش را در قامت گاندی و ماندلا می بينند و مسخرگی ادعاهاشن را هم در نمی يابند. می خواهم بگويم که مسجد و خانقاه و حزب، در جامعهء گير کرده در قرون وسطای انديشه، کاری به کار زندگی، جوانی و فردا ندارند و حتی اگر در شعارهای خود، موذيانه و روباه صفت، به همهء اين مفاهيم اشاره کنند، در عمل، ماهيت مرگباز و فرتوت و کهنه گرای خويش را فاش می سازند. اما توجه کنيم که آنچه می گويم به معنی نفی مردگان بزرگ ملت ها، احترام پيران جان در راه منافع مردم نهاده، و روزگاران «شوکت های ديرين» نيست. چرا که سخت به اين واقعيت معتقدم که مردمی که گذشتهء خويش را به دست فراموشی می سپارند و با بزرگان تاريخ خود بدرفتاری پيشه می سازند و منکر وجود گذشته های ارزشمند می شوند، مردمی بی هويت و خود گم کرده و راه بجائی نبرنده اند. اما مهم اين است که بدانيم ذهنيت پيشامدرن چگونه تاريخ را به استوره تبديل می کند، شخصيت ها را لباس قديسان دست نايافتنی می پوشاند، زمان را در گذشته ای مرموز و کدر محبوس می سازد، و بجای کوشش برای يافتن معناهای واقع گرايانهء استوره ها و تبديلشان به تاريخ، تاريخ واقعی را استوره می کند و در ساحت رنگارنگ آن به خوش خيالی می چمد. خانقاه و مسجد، و حزب خانقاه نما، با مکتب خانه های «دائی جان ناپلئوني» هم تفاوتی ندارند چرا که هر دو بی تغذيه از تصور وجود «غير»ی که «دشمن» است نمی توانند کارکردی مؤثر داشته باشند. و دشمن کيست؟ هر که چون ما نيانديشد و عمل نکند؛ هر که مقدساتش با مقدسات ما فرق داشته باشد؛ هر که مريد خانقاه ما نباشد. و اين «دشمن»، چه واقعی و چه خيالی، همواره مترصد است تا «ما» را انکار کند، مقدساتمان را به سئوال بکشاند، و عواملش را در تشکيلات ما نفوذ دهد تا آن را از درون بپوکانند و فرو ريزند. اما اغلب، به ملاحظهء بی سوادی و فقدان منطق روشنگر، که خود حاصل سر کردن در بی نيازی ابلهانهء بر آمده از زيستن در ايمان های کورکورانه است، بهترين راه مبارزه با اين «بيگانهء دشمن خو» را در دشنام دادن و ايجاد ارعاب برای ساکت کردنش می يابيم، فريبکارانه ژست «افشا کردن» بخود می گيريم؛ او را با هر بهانه ای که بتوان فراهم کرد، به خيال خود، بی حيثيت می کنيم؛ به هر صفتی که در انظار زشت و نکوهيده باشد متصفش می سازيم؛ نقطهء مثبتی در کارنامه اش باقی نمی گذاريم؛ در پس پشت سخن و رفتارش بهر شکل محرکی می يابيم که يا ناشی از خود پرستی اوست و يا منشعب از نوکری و فرمان گيری اش از بيگانه. نه! هيچ نيازی به پاسخگوئی استدلالی به سخن «دشمن» نيست؛ چرا که به روشنی هميشه «حق با ماست». و اينگونه است که در هر مسجد و خانقاه و حزب سياسی بايد مواظب آدميانی بود که با هيبت امروزی، با تبسم هائی مهربان، با صورت هائی ريش زدوده و ادکلن زده، و با کلماتی که در هر نفسش منم زدنی سرشار از مبارزهء خستگی ناپذير با بيگانهء دشمن خو جريان دارد، صورتکی مصنوعی بر چهره دارند که چون آن را از رخشان بر داری يکباره خود را با مشعشع عليشاهی کشکولدار و تبرزين بر دوش روبرو می بينی که هوحق زنان تو را به عالم پر رمز و رازی می خواند که در آن بوی پوسيدگی و اضمحلال همچون وردی مسموم می گردد و جوانی و فردائی بودن و آرزو داشتن را می پوساند. نه! ظاهرشان را باور نکنيم. قيافه های عالمانه شان را صورتکی ببينيم که در پس آن آيت اللهی فرو رفته در جهل مرکب نشسته است. مگر دکتر مصدق همان آيت الله را در چهرهء «مهندس» بازرگان نديده بود که از فرستادن او به خوزستان خودداری کرد و گفت که اين آدم، در دمادم و کشاکش ملی شدن صنعت نفت، اول کارش بستن مشروب فروشی های آبادان خواهد بود؟ از اينگونه آلودگان به علم جهل صفت در خانقاه ها و احزاب سياسی بسيار داريم. و مگر به يادتان نياوردم که مردم ما چگونه، با يک تعبير ساده، صورتک «دکتر کيانوری» را برداشتند تا بتوانند چهرهء «آيت الله کيانوری» را، که در پس پشت آن پنهان بود، برابر آفتاب بنشانند؟ باری، به گمان من، نسل من، که کودکی خويش را در دوران دکتر مصدق و توده ای ها و کاشانی ها گذراند، جوانی را پابپای حکومت محمدرضا شاهی و احزاب پوشالی و رستاخيري اش طی کرد و، در آغاز دوران کهولت خويش، راهپيمائی دردناکش را در شوره زار حکومت اسلامی، يا گريز از آن و سرگردان در تبعيدی دقناک، ادامه داد، تنها زمانی از قرون وسطای انديشه اش بيرون می آيد و به رستگاری می رسد که بتواند از آن «پلکان تقدس» که گفتم فرودی آگاهانه را آغاز کند، لااقل آدميانی را که به چشم خود ديده است لباس قديسان نپوشاند، بدهکاری بزرگ خود به نسل های پس از خويش را که ناخواسته دستخوش لطمات ناشی از اقدامات نابخردانهء او گشته اند فراموش نکند، و بکوشد اين چند صباح ديگری را که زنده است بجای متولی گری امامزاده های محترم و نامحترم، به جاده سازی برای فردا همت کند. اما می دانم که فرود آمدن از آن پلکان کهنه تر از تاريخ بسيار سخت است؛ کاری است در حد لخت شدن در ملاء عام، خلع لباس نظامی، و کندن پاگون ها و واکسيل ها و عمامه ها و عباها؛ فرو نهادن هويتی که چون در آينه می نگريم فقط آن را بجای خود می بينيم نه چهرهء پير شدهء خويش را. اما، برای رسيدن به جهان مدرن، برای رسيدن به هوای تازهء بيرون از آرامگاه های بی معجزه، چاره ای جز اين «خود / بت» شکنی وجود ندارد. و اين کار هر کسی نيست ـ آن هم در جائی که ذره ذرهء رشد و تربيت گذشتهء ما در مکتب انديشه ای مذهب زده شکل گرفته باشد. باری، اين نکته را تکرار و مطلب را تمام کنم: ما جز بدهی به آيندگان چيزی در جيب نداريم. و بهتر است که اگر خود نمی خواهيم يا نمی توانيم به خطاهای گذشته مان اعتراف کنيم لااقل بگذاريم ديگران از تعبد در معبد قديسانی که ما ساخته ايم بيرون روند؛ درست و غلط کارهای آن قديسان را به بحث بگذارند، برای فعاليت و کار خويش ممنوعيتی نداشته باشند و، بجای حل شدن در گله های حزبی، به سوی عضويت در تشکيلاتی که بر مدار فردانيت خردمدار اعضاء خود بپا می شود تغيير مسير دهند. آقايان! مبارزان! خستگی ناپذيران! باور کنيد که با مريد و مقلد و مطيع و تسليم و مردار نمی توان تشکيلات کارای سياسی بپا ساخت و، از سر غفلتی خوش خيالانه، مرده شوئی را مهندسی اجتماعی برای ساختن فردا دانست!
|
©2004 - Puyeshgaraan | E-mail | Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA |