به جمعه گردی های اسماعيل نوری علا خوش آمديد آرشيو کلي آثار | مقالات | اسلام و تشيع | ادبيات، تاريخ، فرهنگ | جمعه گردي ها | شعرها | فايل هاي تصوير و صدا | کتابخانهء اينترنتي مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده | صفحات در قلمرو فرهنگ | دربارهء خط پرسيک | تماس پيوند به درس هاي دانشگاه دنور | پيوند به پويشگران | پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد | پيوند به بخش انگليسي کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو جمعه 8 شهريور ماه 1387 ـ 29 اوت 2008 |
||||
غرور ملی، المپيک پکن و کميتهء نجات پاسارگاد
امروز، 29 اگوست، چهارمين سالگشت ايجاد «کميتهء بين المللی دشت پاسارگاد» است و من، به عنوان يکی از پيوستگان آن، دوست دارم اين مقاله را، همچون هديه ای کوچک، به کميته ای تقديم کنم که شاهد تأثير شگرف آن در نوزائی هويت و غرور ملی مان بوده ام.
نيز همين جا بگويم که از من چندان عمر گذشته است که ديگر تهمت ها و برچسب های ظاهراً روشنفکرانه ای همچون «ناسيوناليست» و «شوونيست» بتوانند دلم را خالی کنند و دهانم را ببندند. چرا که من اکنون از واقعيتی عاطفی ـ تجربی سخن می گويم که در جان من وجود دارد و من از آن آهنگ زندگی و سربلندی می شنوم و، در نتيجه، از اينکه ديگران بدان چه نامی دهند باکيم نيست.
بر خود می نگرم و آن واقعيت عاطفی ـ تجربی را در جان آن پا به سن نهاده ای در کار می يابم که در آينه به تماشای من ايستاده است ـ مردی که در 30 سالگی از کشورش بيرون آمد و جز يک سالی به تفاريق به آن برنگشت، و اکنون نيز ـ در 65 سالگی ـ بيش از 28 سال تمام است که ديگر رنگ آن را نديده است. او در اين سوی دنيا جا افتاده است، کار محترمی دارد، بچه هايش اينجا را وطن خود می دانند و هر کدام زندگی هائی اينجائی بوجود آورند، و نوه هايش حتی با زبانی ديگر با او سخن می گويند. اما او، همينجا، روبروی اين کامپيوتر نشسته است، به فارسی می نويسد، خبرهای آن سرزمين دور را تعقيب می کند، و نگران هموطنان نديدهء خويش است ـ نگران آن نازک آرای تن ساقه گل هائی که در غيابش بر آن خاک رسته اند و مآموران ولی فقيه در سر چهار راه ها دهان شان را می بويند و عشق را بر آنان حرام کرده اند.
مليت او حتی ديگر ايرانی نيست. نه شناسنامهء ايرانی دارد و نه پاسپورتی که عنکبوت حکومت اسلامی بر آن چنبر زده باشد. اما هم خود می داند، هم همسايگانش، هم همکارانش و هم شاگردانش که او يک ايرانی است. ديگر حتی برايش مهم نيست که او را تبعيدی بخوانند يا مهاجر بدانند. همين درد کافی است که آنجا نيست و گزمه گان ولی فقيه همهء راه ها را بر او بسته و تنها راه اوين و اطاق های پذيرائی آن مهمانسرای مهمان کش را گشوده نگهداشته اند.
باری، «ايرانی بودن» آن چيزی است که هيچ ولی فقيه و هيچ گزمه و محتسبی که از جانب او حد می زند، نمی تواند آن را از من بگيرند. شکل اش را نمی دانم، اما می دانم که در من است، با من همه جا می آيد، گفتارهايم را به لهجه های خود رنگين می کند، و به حرکات و سکناتم معناهائی می بخشد که مردم اينجا اغلب از درک آن عاجزند، تعارف ها و خجالت ها و سربلندی هايم را درک نمی کنند، و فردوسی و حافظ و شاملويم را نه می شناسند و نه می فهمند.
گاه يقين می کنم که هويت من بر هستی من حتی اولويت دارد و از آن پيشی می گيرد. هستی من، بقول ايرج ميرزا، از هستی اوست و نفی او نفی خويشتنی است که تنها در آن قاب و مرجع معنا می گيرد. و من اين يقين را در اطرافم منتشر کرده ام. پسرهايم، جوانتر که بودند، در تيم فوتبال جوانان ايرانی بازی می کردند. دوست داشتند با نام ايرانی در مسابقات شرکت کنند. حالا هم از اين سر دنيا می کوبند تا، مثلاً، به آلمان بروند و تيم ملی فوتبال سرزمينی را که نديده اند تشويق کنند. شکست تيم دلخورشان می کند و پيروزی اش آنان را به اوج فلک می کشاند.
گاه از خود می پرسم که آيا اين همان نيروی عظيم آفرينش رنگارنگی و تکثر طبيعی نيست که در جلوگاه های اجتماعی خود بصورت هويت های سرزمينی در می آيد؟ آيا اگر چيزی همچون دايره ای ما را در خود نمی گرفت و از آن خود نمی کرد، هنوز می شد به تماشای مسابقات تيم های دو مدرسه، دو محله، دو باشگاه و دو شهر نشست، اما هوادار آنی بود که در دايرهء هويتی تو قرار دارد و پيروزی اش پيروزی تو نيز محسوب می شود؟
می دانم که، زمانی پيشتر در تاريخ مدرن انسان، نوعی از تفکرات «جهان وطنی» بوجود آمده بود که همچون واکنشی منفی در برابر پيدايش «ملت ـ دولت» ها عمل کرده و اينگونه دسته دسته کردن مردمان را جلوه ای کاذب از غفلت از آن واقعيت می دانست که «ما همگی ساکنان يک خاکيم و جهان ما وطن ماست». در جوانی ما بودند «روشنفکران از عقب مانگی رهيده ای» که خود را «زمينی» می دانستند و نه «سرزمينی». اما در همين دوران انديشمندان ديگری هم بودند که «جهان وطنی» را امری کاذب و مجعول می ديدند و، اگرچه می پذيرفتند که سير «جهانی شدن» جوامع بشری بسوی تبدل يافتن به آن چيزی حرکت می کند که در نيمهء دوم قرن بيستم، جامعه شناس کانادائی، مارشال مک لوهان، نام «دهکدهء جهانی» را بر آن گذاشت، اما می دانستند که، اگر سير مزبور بخواهد با طبيعت آدمی مطابقت داشته و هماهنگ با آن حرکت کند، خود بخود نمی تواند همچون پاک کن، خطوط جدا ساز هويت های مردمان را از ضمير آنان بزدايد. تأکيدی که کارل مارکس بر مفهوم «بين الملل» داشت و آن را در مقابل اصطلاح بی معنای «جهان وطنی» می نشاند خود از سر همين تشخيص بود. در جهان وطنی آنچه مفقود می شود رنگارنگی و تکثر ملت ها و اقوام گوناگون است، درست همان کاری که مفاهيمی همچون «امت» انجام می دهند.
بنظر من، که نظرچندان بديعی هم نيست، جهان ما تنها از منظری که هر يک از ما بر آن ايستاده ايم و به پيرامونمان می نگريم معنا پيدا می کند و در اعماق ذهن ما جا می گيرد. يعنی، مهم نيست که ما در مخيلهء خويش می پذيريم که زمين کره ای کوچک در دل کهکشانی بزرگ است و ـ در مقياس های کيهانی ـ فاصلهء تهران تا پاريس لمحه ای بيش نيست. مهم آن است که بين محله ها و شهرها و کشور های روی زمين فواصلی وجود دارد که تا آن زمان که انسان در مقياسی متناسب با فيزيک بدن خود بسر می برد، تنها از آن فواصل هستی و هويت می گيرد. تبريزی تبريزی می شود، حافظ شيرازی، و نيما هم مازندرانی ـ يا حتی يوشی ـ می ماند.
آری، بدن ما و امکاناتش بر سرنوشت هويت ما چيره اند و، از طريق خود، ما را به خاک و زادگاه و محله و مدرسه و سنت و آداب و فرهنگ های گوناگون باليدنگاه مان متصل می سازند. ما پوستی ساخته شده از ملغمهء زادگاه و محله و مدرسه و زبان و فرهنگ و تاريخ مان را بر تن ذهن خود می کشيم که ديگر تا دم مرگ ممکن نيست بتوانيم از آن جلد خارج شويم و همچون ماران پوستی نو بر خود برويانيم.
و چون بر حسب قوانين طبيعت ما چيزی جز هويتمان نيستيم، و چون هويت هر يک از ما با ديگری متفاوت است، جهان ما نيز تنها در درون روابط بينابينی هويت های بوجود می آيد و از مقياس های «بين افراد» تا مقياس های «بين المللی» گسترش می يابد.
در عين حال، در داخل همين شبکهء روابط بينابينی هم هست که همهء ويژگی های حيات آدميان رنگ وسيع اجتماعی بخود می گيرند. دوستی، دشمنی، حسادت، عشق، همکاری، و رقابت ـ همه و همه ـ نمودهائی از ماهيت اين روابط بينابينی هستند. دو نفر با هم دشمنی می کنند همانگونه که دو قوم يا دو ملت ممکن است با هم دشمن شوند. دو نفر دوستی با يکديگر را به اصل رابطه شان تبديل می کنند و دو ملت نيز ممکن است صلاح خويش را در همزيستی مسالمت آميز و دوستی بيابند.
حال، اگر از اين منظر به تاريخ نه چندان طولانی زندگی اجتماعی انسان انديشه ورز و سخنگو بنگريم می بينيم که راستای تحولات زندگی اجتماعی زندگی انسان رو به جانب کاستن از برخوردها و دشمنی ها و جنگ ها و تبديل اين عواطف به همزيستی دوستانه و رقابت شرافتمندانه داشته است و، با تکيه بر ضرورت حس بقائی تعالی و تکامل يافته است که به مدد خرد آدمی از سطح جهان جانوری خارج شده و امکان درک مصالح عالی تری را بوجود آورده و عواطف خصمانه را به عواطف رقابتی تبديل کرده است. تفکر مبتنی بر جهان وطنی اما اين نکته ها را درک نمی کند و ـ در ساحت جدول اخلاقيات اش ـ روابط بينابينی و فروکاستنی خصومت به رقابت معنائی ندارد.
نيز توجه کنيم که در پهنهء اين هزارتوی اجتماعی است که چيزی به نام «غرور ملی» زاده می شود، بخود شکل می گيرد و در کردارهای اجتماعی ما نقش بازی می کند.
پيش از ورود به اين بحث، توضيح می دهم که می دانم واژهء «غرور» در فرهنگ دو چهرهء سنتی با معناهای تکبر و خودپرستی يکی است، اما من از آن همان معنائی را می گيرم که اکنون در زبان فارسی بيان می کند و همچون واژهء معادلش در فرنگی (pride) است که، اين يکی، از ريشهء شکوهمندی و افتخار می آيد.
نيز بيائيم و، يکبار هم شده، واژهء «ملی» را به معانی سياسی کنونی آن تقليل ندهيم و دعواهای تجزيه طلبانه يا مرکزگرا را به اين حوزه نکشانيم. «ملی» در اينجا يعنی آن بند نافی که «من» ما را به «هويت اجتماعی» ما وصل می کند و تنازع بقای ما را معنائی اجتماعی می بخشد. اين «ملی» را می توان به هرگونه تعلقی نسبت داد، از خانوادگی گرفته تا مدرسه ای، تا کشوری و تا منطقه ای. تعيين جغرافيای اين «ملی» هم تنها و تنها با خود ما و عواطف ماست.
انسانی که از نظر روانشناسی سالم است، چه بخواهد و چه نه، و چه بداند و چه نه، دارای سرچشمه ای از «عواطف ملی» است که جغرافيای هويتی او را تعيين می کنند، او را از ديگری متمايز می سازند، و روابط او را با «ديگران» متعين می سازند؛ و بر تارک همهء آنها چيزی به نام «غرور ملی» می درخشد که موضوع بحث امروز من است.
انسانی که صاحب روان سالم باشد، در ميان «ديگران» صاحب غرور، استقلال طلبی، گردانفرازی و برتری جوئی است. اين ها عواطف خامی هستند که در عالم جانوری معنائی و در جهان انسانی معنائی ديگر دارند و تمدن بشری چيزی نيست جر ميزان خروج هر انسان از آن «من جانوری» و ورودش به اين «من انسانی».
در سطح دنيای متمدن، شايد بهترين نمونه از تجليات اين «غرور ملی متمدن» را توانسته باشيم در دو هفتهء گذشته در جريان مسابقات المپيک ببينيم که طی آن ورزشکاران کشورهای مختلف جهان به مصاف يکديگر رفتند، با تلاش و فداکاری سرود ملی کشورشان را بگوش همگان رساندند، و کوشيدند تا پرچم کشورشان به دفعات بيشتری در برابر چشم ميليون ها انسان بالا رود. ورزشکاران پيروزی که سال ها را صرف تمرين برای رسيدن به اين مسابقات کرده بودند، مست از بادهء پيروزی، بر ميدان های ورزشی خراميدند، پرچم کشورشان را همچون زيباترين لباس به دور بدن خويش پيچيدند و در برابر هموطنانی که از راه دور برای تشويق شان آمده بودند سر خم کردند و بوسه فرستادند.
اگر ملت ها نبودند، اگر رقابت تصفيه شده از تخاصم و دشمنی نبود، اگر غرور ملی وجود نداشت، و اگر نياز ملی برای سرفراز شدن در ميان ملل ديگر معنائی نداشت، آنگاه مسابقات المپيک نيز نمايشی قشنگ اما توخالی و بی محتوا بود؛ و ملت ها ميليون ها دلار خرج نمی کردند تا نمايندگانشان در آنها شرکت کنند و بکوشند تا مدال های مسابقات گوناگون را از آن خود کنند. اما اکنون، پس از بيش از نيم قرن که از عمر اين مسابقات می گذرد، همگان دريافته و پذيرفته اند که المپيک ميدان و تجليگاه غرور ملت هاست و بخصوص برای ملت هائی معنائی کارکردی دارد که در خود توان رقابت کردن با ديگران را می بينند و خود را در برابر پيشرفت های ديگران نباخته اند.
اما غرور ملی پديده ای وابسته به چيزی عميق تر در وجود معنوی هر يک از ما است که «حودباوری» نام دارد و خودباوری نيز محصول زمينه ای روانشناختی است که از «وجود امکان تشريک مساعی»، «چيرگی احساس هموندی» و «آگاهی به داشتن سرنوشتی مشترک» ساخته شده و خودباوری را به «روحيهء ملی» تبديل می کند. فقدان اين زمينه ها چيزی نيست جز تزلزل در روحيهء ملی، تفرق اجتماعی، غلبهء کين توزی نسبت به يکديگر، نداشتن حسی از سرنوشت مشترک، و محو تدريجی آن خودباوری که به غرور ملی می انجامد. و، متقابلاً، هرچه تشريک مساعی مردمان در ساختن زندگی مشترک اجتماعی و احساس هموندی شان بيشتر باشد، ميزان خودباوری، غرور ملی، و آمادگی شان در ميدان های ـ جنگ اگر نگوئيم ـ رقابت های بين المللی ـ چه ورزشی و چه غير آن ـ بيشتر می شود.
ايدئولوژی های جهان وطنی که دشمن مليت و احساسات ملی هستند ـ چه متوليانشان بخواهند و چه نه ـ قبل از هر چيز ريشه های تشريک مساعی و احساس هموندی و هم سرنوشتی را در مردمان تحت تسلط آن ايدئولوژی مورد هجوم قرار می دهند و در بلند مدت موجب محو خودباوری مردمان و از دست رفتن غرور ملی شان می شوند. در اين زمينه بين تربيت سرکوبگرانه در يک خانواده و در يک جامعه تفاوت چندانی وجود ندارد. فرزند سرکوب شدهء خانواده های استبدادی نه احساس تعلق دارد، نه خود را شريک می بيند، و نه حسی از ييوند با خانواده را در خود می يابد، و عاقبت متزلزل و بی باور بخويش و بی غرور، افسرده و ذلت پذير و جامعه گريز می شود.
حال، بر متن اينگونه ملاحظات نظری است که دوست دارم در اينجا به دو موضوع در مورد کشور و ملت خودمان اشاره کنم. نخست از همين بازی های المپيک چين آغاز می کنم که چند روزی بيش از پايانش نمی گذرد. ايران دچار حکومت اسلامی، در اين مسابقات با 55 ورزشکار شرکت داشت و تا دو روز مانده به پايان مسابقات، با يک مدال برنز تنها در رديف هفتاد و دوم، پس از کشور های افغانستان، اتيوپی، ارمنستان، ويتنام و ترينيداد و توباگو قرار داشت. مردم ايران اين مسابقات را با بغض و حيرت تماشا می کردند و نمی توانستند باور کنند که در پانزدهمين باری که تيم های ايران به اين مسابقات اعزام شده اند چنين نتايج مأيوس کننده ای حاصل شده است. و ـ بی اعتناء به دانش بی واسطه ای که آنان را با دلايل اين حرمان آشنا می ساخت ـ از خود می پرسيدند چرا؟
پژواک اين پرسش را نخست از علی کفاشيان، دبير کل کميته ملی المپيک ايران، بشنويم که شنبه گذشته، با ابراز نارضايتی از عملکرد ورزشکاران ايران، نتايج بدست آمده را«باخت بد» توصيف کرد و گفت: «ما برای آماده سازی کاروان ورزشی کشورمان ۸ ميليارد تومان هزينه کرده ايم و پيش بينی می کرديم در يک هفتهء اول دو، سه و حتی چهار مدال در رشته های کشتی، جودو و پرتاب ديسک بگيريم، اما ورزشکاران اين رشته ها در حد انتظار ظاهر نشدند و پيش بينی ما برعکس شد... برای خود ما هم جای تعجب دارد که چرا ورزشکارانی مثل سوريان و حدادی، که در حد قهرمانی جهان هستند، در اين مسابقات اينقدر ضعيف و دور از انتظار ظاهر شدند و حتی نتوانستند عملکرد گذشته را داشته باشند. اينها ورزشکاران استثنايی ما بودند اما متاسفانه مطابق با انتظارات ظاهر نشدند».
اين آقای دبيرکل البته می کوشد دلايلی ظاهراً توجيه گرانه را برای اين ناکامی بجويد و می گويد: «ما نبايد به راحتی از اين باخت بگذريم. بايد مشخص شود اردوهای تدارکاتی کافی نبوده يا از نظر غذايی يا پزشکی مشکلی وجود داشته است؛ يا انتخاب فدراسيون اشتباه بوده است... (بهر حال) ما ناکامی کاروان ورزشی ايران را قبول داريم اما واقعيت اين است که تا وقتی به تک ستاره ها دل ببنديم نتيجه اش همين می شود!»
اما بگذاريد شرح ماجرا را از آقای کرم الله علی مرادی، رئيس فدراسيون پزشكي ورزشي، نيز بشنويم که در گفت و گو با خبرنگار اعزامي خبرگزاری دولتی «فارس» چنين توضيح داده است: «آمادگي بدني ورزشكاران بد نيست؛ اما نمي دانم چه موضوعي پيش آمده كه از نظر جسمي و روحي خسته هستند و ارزش مدال المپيك را نمي دانند. تمام سرمايه گذاري ما براي اين مسابقات كسب مدال طلا بوده است؛ اما هيچ مدالي نگرفته ايم... آنها نمايندگان 70 ميليون ايراني هستند و بايد تا آخرين لحظه بجنگند؛ اما ورزشكاران ما چنين روحيه اي ندارند. (لااقل) اگر خوب مبارزه كنند و ببازند تشويق مي شوند؛ اما خوب كار نمي كنند... تيم هاي ما در المپيك دچار مشكل روحي شده اند. براي اولين بار بود كه از روانشناس در همهء تيم هاي خود استفاده كرديم؛ اما نتايجي كه كسب شده از همهء دوران ها بدتر بوده است... سازمان تربيت بدني براي هيچ تيمي به لحاظ بودجه كم نگذاشته؛ اما نتيجه آن چيزي نيست كه انتظار مي رفت... ورزشكاران ما هيچ كدام بي تجربه نيستند و همگي تجربهء حضور در مسابقات آسيايي و جهاني را دارند؛ اما اين جا وقتي به روي صحنه رقابت كه مي روند بدن هايشان قفل مي كند... من به سالن هاي تمريني تمام تيم هاي حاضر در دهكده رفته ام؛ در مسابقات المپيك تمام ورزشكاران در سالن تمرين هستند به غير از ورزشكاران ايراني... از ورزشكاران ايراني خبري نيست. اين بي برنامگي از كجا نشات مي گيرد؟ اي كاش در دهكده بوديد و مي ديديد كه چطور ورزشكاران ديگر كشورها تمرين مي كنند».
آقای دبير کل کميتهء ملی المپيک ايران البته ناچار است، برای حفظ مقام خود و زير ضربه قرار ندادن رژيمی که او خود برکشيدهء نالايق آن است، به در و ديوار بزند، اما آيا براستی کسی هم در ميان مردم ايران پيدا می شود که نتواند دلايل اصلی اين «روحيه از دست دادگی»، بی خيالی، و قطع علاقه با غرور ملی را برايمان شرح دهد؟
براستی «مشكل روحي» ورزشکاران ما چه بوده که روانشناسان تيم ها نيز نتوانسته اند چاره ای برای آن بيابند؟ بنظر من پاسخ روشن است: آنچه وجود نداشته همان حس تعلق و غرور ناشی از آن بوده که خودباوری را در چنين صحنه هائی معنائی مجسم می بخشد. حس تعلق، يا درک پيوند همان رشته ای است که آدميان را به يکديگر پيوند می دهد و حکومت اسلامی تا توانسته در سست کردن آن کوشيده، با اين تصور عبث که می تواند اسلام امامی را جانشين آن کند.
به ياد آوريم که در ميان آن خيل «ورزشکاران روحيه از دست داده» ای که به المپيک امسال رفتند کسی هم بود که پيش از حرکت از تهران گفت: «من برای خوشحال کردن هموطنانم به المپيک می روم» و، اگرچه پيش از انجام مسابقات کشتی تکواندو دستش شکسته بود اما او اين امر را با هيچ کس در ميان نگذاشت، با درد به ميدان رفت، و هم او بود که بر حريفانی قدر خويش پيروز شد و تنها مدال طلای اين مسابقات را از آن ايران کرد. آسمان ايران به اي ستارگان خودباوری همچون هادی ساعی احتياج مبرم دارد؛ انسانی که انتظار هموطنانش را به انتظار عنايات غيبی امام زمان نمی فروشد و از خود سلب مسئووليت نمی کند.
اما براستی از سازمانی که ورزشکاران خود را به مسجد چاه دار جمکران می کشاند و به نماز و دعا خواندن وادارشان می کند، و رئيسش بجای اظهار اطمينان از آمادگی آنها می گويد: «خيلی خوشحالم که زمان تمرين ورزشکاران المپيکی ما در ماه رجب و رقابت های آنان در پکن در ماه شعبان است»، و در هتل های پکن به برگزاری مراسم شعبانيه و انجام دعا برای کسب مدال می پردازد، چه توقعی می توان داشت؟
بگذرم و به موضوع دومی بپردازم که آن را در اين رابطه گفتنی می دانم؛ موضوعی که شکوه ميرزادگی، مسئول و سخنگوی کميته بين المللی نجات پاسارگاد، در پيامی که بمناسبت چهارمين سالگشت تأسيس اين کميته از آن با عنوان «جنبش بيداری فرهنگی» نام برده است.
بنظر من، از لحاظ روانشناسی اجتماعی، انعکاس اقدامات اين کميته و گسترش توجه به اهداف آن در ميان نسل جوان کشور ما بخوبی از يکسو نشان دهندهء محل کمبود ها و، از سوی ديگر، نمايانگر راستای رفع نواقص است. اين کميته، با افشای اقدامات فرهنگی حکومت اسلامی نشان داده که چگونه سياسی حساب شده در کار است تا موجب ويران شدن روحيهء ملی و خودباوری ايرانيان شود. حکومت اين کار را بخصوص بصورت از ميان برداشتن گنجينه های فرهنگی تاريخ ماقبل اسلام کشورمان، و کوشش برای جانشين ساختن استوره هائی بيگانه که ايرانيان در آن هيچ نقشی نداشته اند، و اجرای اين اقدامات از طريق تخقير غرور ملی و نسبت دادن هرآنچه مايهء سرفرازی ايرانيان است به «تأثير اسلام بر ايرانيان»، و تضعيف عقلانيت و خرمداری به سود خرافات و تکيه کردن به عنايات ائمه و امام زمان و غيره انجام داده و کوشيده است تا احساس مشارکت ملی، هموندی و هم سرنوشتی را در اعماق جان جوانان ما بکشد، هر موفقيتی (حتی غلو آميز و دروغين) را به عنايات الهی نسبت دهد، اعتقاد به مذهب را برتر از استعداد و هوش و کوشش برای پيروزی بداند، ناشايستگان را بالا کشد و شايستگان را به فرار از کشور وادارد.
جوانان ما اين کمبودها را حس و درک می کنند، می فهمند که چه بلائی بسرشان آمده است و، در نتيجه، هنگامی که ندای عده ای از هموطنانشان را می شنوند که آنها را دعوت به شرکت در جنبشی فرهنگی برای اعادهء غرور ملی می کند، مشتاقانه به آن می پيوندند.
بنظر من، درست است که اسلام ـ در طول 1400 سال گذشته ـ بخشی از هويت ايرانيان را ساخته است اما، به لحاظ خردگريزی اش در برابر خردمداری فرهنگ پيش از اسلام، هرگز نتوانسته بصورت پاره ای پيوسته و در هم خليده در هويت ملی ايرانيان جا باز کند و همواره، تنشی را موجب شده است که نابودی آن پارهء ديگر فرهنگی ما را هدف قرار داده است و، همانگونه که در آن پيام آمده، طبق قوانين فيزيکی کنش و واکنش، اکنون ناگزير است نتايج بدکاری های خود را بصورت موج بازگشت به فرهنگ سرفراز گذشتهء ايران تحمل کند.
نقش «کميته»، بويژه در امر پيدايش و نضج «جنبش بيداری فرهنگی»، با مرکزی ساختن مهمترين چهرهء تاريخی کشورمان ـ که در هر ميدان رقابتی می تواند مدال طلا را از آن کشور و ملت ما کند ـ بسيار بموقع و با اهميت بوده است، آنگونه که اکنون می توان ديد که چگونه نوعی «اين ـ همانی» گسترده بين نام «کورش بزرگ» (نه صرفاً بعنوان رهبر سياسی ايران بزرگ، که بعنوان نخستين انسان بر تخت شاهی نشسته ای که به مردم و آزادی ها و حقوق آنان انديشيده) و «جنبش بيداری فرهنگی» برقرار شده و نجات آرامگاه او حکم نجات همهء مظاهر و معناهای فرهنگی ما را پيدا کرده است.
مگر فراموش کرده ايم نخستين ايرانی را که در اين روزگار تلخ به جايزهء صلح نوبل دست يافت (و،هرچند، متآسفانه، از آن پس همواره کوشيد تا، بجای تبليغ ضرورت نوانديشی راستين مذهبی، نشان دهد که بين اسلام و دموکراسی اساساً اختلافی ماهوی وجود ندارد)، هنگامی که در آکادمی سوئد، در برابر چشمان نظاره گر جهانيان جايزهء افتخار آميز خود را دريافت می کرد، خود را چنين معرفی کرد: «من فرزند کورش بزرگ، آفرينندهء نخستين اعلاميهء حقوق بشرم». درست می بينيد: اگر از جعبهء مدال های تاريخی ما وجه مباهاتی باقی مانده باشد آن وجه چيزی نيست جز نام سرفراز کورش بزرگ که هميشه می تواند ما را بر چشمه های تمدنی خردمندانه برگرداند و زنده مان کند.
تجربه ای چهار ساله به ما می گويد: ديگر بايد باور کنيم که چندان دور نيست تا شاهد روزهائی باشيم که در آنها، با گسترش هرچه بيشتر آگاهی های فرهنگی در کشورمان، رفته رفته غرور ملی به جوانان مان باز گشته و خودباوری آنان به شکوفائی نشسته است. تا المپيک لندن راهی چهارساله در پيش روی ماست. تمام دل آرزومندم به من می گويد که ما در آن ميدان، در سايهء پرچم سه رنگ شير و خورشيد نشان مان، بار ديگر شاهد شکوفائی نسلی نو از ورزشکارانی خواهيم بود که نام ايران را در دل خود تکرار می کنند و، به پاس انتظار ملت خويش، به رقابت با حريفان خود برخواهند خواست.
چهار سال در عالم سياست عمر درازی است اما در عالم فرهنگ لمحه ای بيش نيست. کافی است تا آن حس شراکت و هموندی که به توقع مردمان از قهرمانان معنا و راستا می بخشد ديگرباره از مشرق دل های جوانان ما طالع شود.
©2004 - Puyeshgaraan | E-mail | Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA