به جمعه گردی های اسماعيل نوری علا خوش آمديد آرشيو کلي آثار | مقالات | اسلام و تشيع | ادبيات، تاريخ، فرهنگ | جمعه گردي ها | شعرها | فايل هاي تصوير و صدا | کتابخانهء اينترنتي مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده | صفحات در قلمرو فرهنگ | دربارهء خط پرسيک | تماس پيوند به درس هاي دانشگاه دنور | پيوند به پويشگران | پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد | پيوند به بخش انگليسي کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو جمعه 22 آذر ماه 1387 ـ 12 دسامبر 2008 |
سکولاريسم و اخلاق
ديروز، در حال رانندگی، به راديوی «عمومی و ملی» آمريکا گوش می کردم؛ به برنامه ای که در آن دانشمندان اين کشور آخرين کشفيات علمی خود را توضيح می دهند. موضوع برنامه يافته های نوين بيولوژی و روانشناسی در مورد حيوانات بود. دانشمندی که نامش به خاطرم نماند (و می توان آن را در سايت راديوی مزبور پيدا کرد) می گفت که تحقيقات آزمايشگاهی ثابت کرده است که «عدالت خواهی» در نزد موجودات زنده دارای پايه های بيولوژيک است؛ و شرح مفصلی می داد از اينکه، مثلاً، وقتی در جمع عده ای از سگ ها يا ميمون ها دست به تبعيض زده و، در برابر چشم همه، به عده ای غذا می دهند و به عده ای ديگر اعتنائی نمی کنندT آنها که غذائی دريافت نداشته اند دست به واکنش های متفاوتی می زنند که از التماس کردن، تا دچار حرمان شدن، يا اعتراض نمودن، و يا شورش کردن همه را شامل می شوند، حال آنکه وقتی چنين تبعيضی وجود ندارد در بين جمع نه اختلافی ديده می شود، نه رفتاری غير عادی از عضوی سر می زند، و نه کسی به ديگری حمله می کند تا پاره پاره اش کند.
گويندۀ مزبور اين پايۀ بيولوژيک عدالت خواهی را جزئی از مجموعۀ مادرزادی «حفظ حيات» می دانست و معتقد بود که اين «غريزه» نيز طی ميليون ها سال «تحول» از حالت اکتسابی و تجربی به حالت بيولوژيک و ژنتيک در آمده است. موجود زنده، طی ميليون ها سال دگرديسی ناخودآگاه، عدالت را وسيله ای برای بقای حيات خود تشخيص داده و آن را بصورت الفبای ژنتيکی در ساختار زيست شناختی خويش حک کرده است.
برنامه تمام شد و رانندگی ادامه يافت. بنظرم آمد که، به اين ترتيب، علم يکی ديگر از استوره های بی پايه و کهن را منسوخ می سازد. اين استوره همان ضرب المثل «پلاتوس» رومی است که می گفت «انسان گرگ انسان است» و بعدها همين سخن را «توماس هابس» نيز تکرار کرد. پيش خود انديشيدم که اگر انسان گرگ انسان نباشد بايد ديد که سرمنشاء گرگ شدن انسان ها در چيست. آزمايشی که کاشف حقيقت جديد ژنتيک شرح می داد حکايت از آن می کرد که منشاء به جان هم افتادن موجودات زنده چيزی نيست جز «تبعيض» که هم بوسيلۀ طبيعت ناخود آگاه و هم از جانب انسان بخود آگاه اعمال می شود و، در نتيجه، تعادل را بر هم می زند و بسياری از ناهنجاری های رفتاری را به دنبال خود می آورد.
نيز فکر کردم که، پس، آنچه انسان اجتماعی بصورت سنت و عادت و دين و مذهب و اخلاق و پليس آفريده جلوه های آن کوششی بايد باشد که می خواهد يا از تبعيض جلوگيری کند و يا آن را چنان توجيه نمايد که قربانيان تبعيض بخود حق اعتراض ندهند. و، در آن اطاقک کوچک اتومبيل، اين نکته بر ذهن من مکشوف شد که پس اين مجموعۀ اجتماعی، نه برای رام کردن طبع گرگ صفت آدمی، که برای محو يا توجيه شرايطی ساخته شده که انسان متعادل و عدالت خواه را به گرگ تبديل می کند.
يکبار، کارل مارکس، در مورد روش فلسفيدن خود در رابطه با روش استاد حلقۀ متفکران جوان آلمان ـ يعنی «هگل» ـ و نيز فيلسوف اجتماعی دورانش، «فوئرباخ»، گفته بود که «من روش آنها را وارونه (يا "سر و ته") کرده ام». در اينجا نيز همين اکتشاف کوچک بيولوژيک به ما می گويد که «انسان در شرايط متعادل (يا "عادلانه") گرگ انسان نيست، و تنها وقتی چنين می شود که پای تبعيض در ميان آيد».
توجه کنيد که وقتی انسان گرگ انسان باشد، کار خدا و دين و مذهب و آئين و اخلاق از يکسو، و آخوند و محتسب و شرطه، از سوئی، و پليس و مأموران ضد شورش و غيره از جانب ديگر صرفاً از اين طريق توجيه می شود که «چون انسان گرگ انسان است، پس وجود ما لازم است تا نگذاريم گرگ ها بجان هم بيافتند». اما اگر کار ما آنجا شروع شود که «انسان گرگ انسان نيست مگر اينکه پای تبعيض در ميان آيد»، آنگاه تمام علت وجودی آن همه آدم و دم و دستگاه تنها در صورتی ضروری باقی می ماند که از بروز واکنش های طبيعی و معترضانه نسبت به برقراری تبعيض جلوگيری کنند. آدم گرسنه گرگ آدم سير است و آدم سير گرگ آدم گرسنه. اين دومی می خواهد از وجود تبعيض بهره برده و گرگ وار ديگری را بدرد و آن ديگران هم می کوشند تا، گرگ وار، بهره برنده از تبعيض و استثمار کننده را پاره پاره کند.
****
اما قصد من از طرح اين سخنان آن نيست که به مسائل اقتصادی و سياسی گسترده ای بپردازم که از بدو پيدايش زندگی اجتماعی انسان مطرح بوده و در راستای ابقا و اعمال تبعيض عمل کرده اند، و يا نمی خواهم آن بخش از انديشۀ بشری را خاطرنشان کنم که در سراسر تاريخ کوشيده است تا برای رفع تبعيض چاره ای بيابد. قصد من امری زمينی تر، روزمره تر و عينی تر از اين حرف هاست. می خواهم از نقش مذهب و نتايج دستيابی يک مذهب به قدرت آمره و حاکمۀ جامعه ای به نام ايران اشاره کنم و نتايج آن را در ذل اين کشفيات تازه مورد بحث قرار دهم.
نخست از مسلمات آغاز کنم. اين سخنی تکراری و رايج است که چون «مذهب» ظاهراً نهادی اخلاقی است اما حکومت واقعاً نهادی مصلحت بين و بی اخلاق محسوب می شود، اگر اين دومی به دست مأموران و سردمداران آن اولی بيافتد آنچه قربانی می شود اخلاق (وبالطبع مذهب) است. ما اين واقعيت را در سی سال اخير بخوبی تجربه کرده ايم: سرکردگان مذهبی در کشورمان بقدرت رسيده اند و به خاطر حفظ موقعيت خود همۀ اعمال ناروا را بنام مذهب انجام داده و پوستۀ آن را از درون اخلاقی اش تهی کرده اند و، در نتيجه، اکنون با جامعه ای روبرو هستيم که در آن نيک و بد مطلقاً نسبی شده و تابع مصلحت فردی و گروهی و قشری و طبقاتی گشته، دروغگوئی به حد شيوع رسيده، بی وفائی به عهد، فريبکاری، وعدۀ سر خرمن دهی، و پشت پا زدن به هرگونه ارزش اخلاقی اموری بديهی شده اند. يعنی ما به جامعه ای رسيده ايم که (اگر استثنائات را از معادله کنار بگذاريم) در آن انسان واقعاً گرگ انسان است. و اين خسران تا بدان حد عميق است که بسياری از مصلحان دلسوز جامعه نگران آنند که اين مشکل بزرگ را نتوان به آسانی مرتفع کرد و ممکن است نسل های متعددی در آتش اين سبعيت جاری در جامعه قربانی شوند.
پس بديهی است که بسياری از کسان به اين نتيجه برسند که راه اصلاح جامعه از «سکولاريسم» ـ به معنی کوشش برای جدا سازی دين و مذهب از حکومت و دولت ـ می گذرد. برای درک اين مطلب نياز به هوش فراوان و تيز نيست. اما ـ تا جائی که به جامعۀ ما بر می گردد ـ مصيبت از آنجا آغاز می شود که عده از متفکران و نويسندگان خوش قلم ما بکوشند ثابت کنند که اتفاقاً اين بی اخلاقی گسترده و حاکم بر جامعه بعلت رويکرد حاکميت مذهبی به سوی سکولاريسم است. بعبارت ديگر، بکوشند تا نشان دهند که هرچه جامعه سکولارتر می شود بی اخلاقی در آن تسلط بيشتری می يابد، حال آنکه «حکومت مذهبی»، در هويت واقغی خود، ضامن، مجری و ناظر بر حفظ اخلاق است و بايد کوشيد تا از نفوذ افکار سکولاريستی در آن جلوگيری کرد و رفتار حکومتیان را به مبانی اخلاقی مذهبی برگرداند.
اگر اين سخنان را فلان آيت الله و حجۀ الاسلام می گفت بر او حرجی نبود. او می کوشيد تا نه تنها کارکرد و «شغل» سنتی و تاريخی خود ـ بعنوان يک «دينکار» ـ را حفظ کند بلکه، امروز که زمام حاکميت جامعه را در دست گرفته است نگذارد که سر رشتۀ کار از دستش به در شود. به همين دليل هم هست که می بينيم ائمۀ جماعت و جمعه و خطبای وابسته به حاکميت دائماً در بوق ستيز با سکولاريسم می دمند و شروح مبسوطی از خطرات ناشی از تسلط سکولاريسم بر جامعه را برای توده های پامنبری خويش مطرح می کنند و تن آنان را از اينکه با سکولاريسم ناموسشان بر باد می رود و خانواده هاشان متلاشی می شود می لرزانند. آنها، بدرستی، تشخيص داده اند که پادزهر سمی که در آستين خود دارند چيست و می دانند که اگر سکولاريسم بر جامعه مسلط شود آنها بايد به مساجد و تکايای خود برگردند، از مزايای تبعيض آميز حضور در حاکميت محروم شوند، و تنها در برابر خدمتی که عرضه می دارند، از خريدار آن خدمت، دستمزد دريافت دارند و، در عين حال، نتوانند که ديگران را هم به خريد کالای خويش وادارند.
حتی شنيدن اين سخنان از پادوهای بی عمامۀ ولی فقيه و دينکاران ديگر نيز عجيب نيست. آنها به مدد پيوندشان با فرمول «ديانت ما عين سياست ما است» به اين آلاف و علوف رسيده اند و، از آنجا که سکولاريسم ريشۀ اين فرمول بی محتوا و مجعول را می خشکاند، از آن به زشتی نام می برند و نه تنها سکولارهای واقعی، که دشمنان و رقيبان داخلی و پيرو ولايت فقيه خود را نيز «سکولار» می خوانند.
اما حيرت اصلی آنجا رخ می دهد که رقبای خودی حاکميت و دولت، برای بی اعتبار کردن حريف سياسی خود، به همين شيوه از استدلال متوسل شوند و بکوشند تا نشان دهند که اشاعۀ دروغ و تزوير و عهدشکنی و ارتشاء و دزدی ريشه در عملکرد دولت رقيب دارد که کل جامعه را بسوی سکولار شدن سوق می دهد! يعنی، تلاش می کنند تا ثابت کنند که بی اخلاقی کنونی جامعه نشانی از حرکت دولت به اصطلاح «اصول گرا» بسوی سکولاريزه کردن جامعه است.
به اين تکه از نوشتۀ يکی از مهمترين چهره های مطبوعاتی طيف اصلاح طلبان (از پيروان رفسنجانی گرفته تا وابستگان به کروبی)، يعنی آقای محمد قوچانی، توجه کنيد که در مورد بدنام ترين و بی آبروترين اعضاء کابينۀ دولت فعلی (که خود را دولت "اصول" گرا می خواند) می نويسد:
«"دكتر" علي كردان بايد وزير كشور بماند تا در كنار "مهندس" اسفنديار رحيم مشايي و "دكتر" بهبهاني، نمادهاي سه گانۀ دولت "دكتر" محمود احمدي نژاد باشند، نمادهايي كه نشان ميدهند منطق سياست چگونه مي تواند اصول گراترين دولتها را در معرض "عرفيگرايي" قرار دهد. چگونه هرچه سخت است و استوار دود ميشود و به هوا ميرود؟ چگونه اصولگرايي ميتواند نعل وارونۀ عرفيگرايي باشد؟ چگونه اصولگراترين دولت جمهوري اسلامي از همۀ مفاهيم ديني و سياسي آن از روحانيت، مرجعيت، ولايت فقيه، مبارزه با غرب و صهيونيسم، تعهد و راستگويي و... قدسيت زدايي كرده است. چگونه "سكولاريسم آشكار" به "سكولاريسم نقابدار" تبديل شده است. ممکن است برخی روشنفکران و شهروندان بگویند که، فارغ از جناح بندیهای سیاسی، اقدامات دولت دکتر محمود احمدینژاد همان چیزی است که، مثلاً، اصلاح طلبان از عهدۀ آن برنیامدهاند و برای ما (روشنفکران) چه فرقی میکند که چه کسی دولت را عرفی کند؟ این حرف میتواند برای صاحبان آن درست باشد اما نه برای اصولگرایان».
معنای اين سخنان، که رو به اصول گرايان دارند و می خواهند تا آنها را عليه اصول گرايان حاکم بشورانند، چيست، جز اينکه اگر «علی کردان جاعل دکترا» وزير کشور می شود و اگر بهبهانی بی آبرو بوزارت راه و ترابری می رسد و اگر مشائی ويرانگر ميراث فرهنگی ايران، رئيس سازمان ميراث فرهنگی است و نيز ماليخوليازده ای همچون احمدی نژاد بر آنها رياست دارد، اينها همه طلايه داران سکولاريسمی هستند که پنهان و بتدريجی از شکم اصول گرايان بيرون می آيد؛ حال آنکه خود اين اصول گرايان انگشت اتهام خويش را بجانب اصلاح طلبان گرفته و آنان را سکولاريست می خوانند. می بينيد که در اين سخن آقای قوچانی، «عرفی شدن» معادل «بی اخلاق» شدن است چرا که احمدی نژاد و ورزايش از روحانيت (اين منبع بزرگ اخلاق!) دوری گرفته اند و حرف روحانيون بزرگ را نمی خوانند!
***
بنظر من، اين کلاف سردرگم نظری را، که آقای قوچانی در مطلب خود به خوانندگانش عرضه داشته است، بايد بدقت گشود تا به معنای دقيق آن رسيد. ايشان برای اينکه بتواند اين احکام معوج را صادر کند ناگزير از انتخاب شروعی است. پس می نويسد: «جمهوري اسلامي نظامي است كه بر پايۀ اخلاق بنا شده است و حتي پارهاي از منتقدان لائيك آن بناي اين نظام بر اخلاق را نشانهاي از انسداد ايدئولوژيك آن ميدانند. به صدق و كذب اين نقد يا محتواي آن كاري نداريم اما ميدانيم كه راستگويي مهمترين معيار و تراز اخلاق است. دولت دكتر محمود احمدي نژاد، دولت تكذيب است. تكذيب نسبتهايي كه به اين دولت ميدهند و تكذيب ادعاها يا وعدههايي كه اين دولت ميدهد».
آيا براستی می توان آنقدر خنگ و خام بود که پذيرفت «جمهوري اسلامي نظامي است كه بر پايۀ اخلاق بنا شده است»؟ آيا اين آقای احمدی نژاد و وزرای او هستند که پايه های عهدشکنی و دروغ را در حکومت اسلامی گذاشته اند؟ آيا فدا کردن واقعيت و حقيقت در جلوی پای مصلحت اختراع احمدی نژاد است؟ آيا اين خود «آيت الله العظمی امام خمينی» نبود که، پس از رسيدن به قدرت، به کسانی که وعده هايش در نوفل لو شاتو را بخاطرش می آوردند گفت: «من در آنجا خدعه کردم!» مگر هم او نبود که «مصلحت حفظ نظام مقدس اسلامی» را بالاتر از واجبات شرعی دانست و يارانش از او نقل کردند که گفته است «در صورت مصلحت، می توان اصل توحيد را هم تعطيل کرد»؟ آيا سنت خريد مدرک جعلی را علی کردان در ايران جا انداخت يا شخص آقای خامنه ای ـ که به هنگام مرگ آقای خمينی سوادی طلبه گونه داشت و يک شبه با مدرک جعلی (رساله ای که شاهرودی برايش نوشت) آيت الله العظمی شد و حق اجتهاد پيدا کرد؟ يک آخوند ديگر را به من نشان دهيد که اينگونه يک شبه صاحب مدرک و اجازۀ اجتهاد شده باشد. براستی که اگر جمهوری اسلامی نظامی بود که بر پايۀ اخلاق بنا شده بود، نخستين کسان را که معزول می داشت همانهائی بودند که مؤسس آن محسوب می شوند.
اما داستان نه به اينجا شروع و نه ختم می شود. اين، در واقع، ذهنيت آقای قوچانی است که تربيت شده تا از مبادی غلط آغاز کند. و اين تربيت از آنجا شروع کرده که انسان گرگ انسان است و، در نتيجه، نيازمند کسانی است که از يکسو «اخلاقی» باشند و ـ از سوی ديگر ـ زمام قدرت اجتماعی را در دست بگيرند تا بتوانند اخلاقشان را، به ضرب و زور امر به معروف و نهی از منکر، بر جامعه گسترده کنند. و اين ذهن گرگ بين مشاهده می کند که در اين ميان احمدی نژادی پيدا شده و دارد بصورتی پنهانی انسان را از اخلاق تهی می کند و ـ شايد بی آنکه بداند ـ آن را سکولاريزه می سازد.
آقای قوچانی بر واقعيت تلخ «تبعيض» که در سراسر ارکان و اعمال حکومت اخلاقی ـ اسلامی کارگزاران آن جاری است چشم فرو می بندد تا همۀ بدکاری ها و نابهنجاری های اجتماعی کنونی ايران را «يکجا» به گردن سکولاريسم و احمدی نژاد بياندازد و ـ لابد ـ چارۀ درد را هم بصورت بازگرداندن دولت ظفرنمون اصلاحات چی های خودی تجويز کند. کافی است تا اندکی به اين نکتۀ بديهی فکر کنيم که «حکومت اخلاقی» مورد علاقۀ آقای قوچانی، که از متن ولايت فقيه، و اولويت شريعت بر قانون، ظهور کرده چگونه خود به منشاء و مبداء همۀ «تبعيض» ها تبديل شده است.
در واقع می توان گفت که فرق دولت احمدی نژاد با دولت اصلاح طلبان فقط در آن است که شعارها را کنار گذاشته و با دست باز بازی می کند (هرچند که آقای قوچانی روش اين دولت «سکولاريزه کردن پنهان» خوانده است) و الا، در عمل، اين دولت نيز همانی را انجام می دهد که دولت اصلاح طلبان انجام می داد و در هر کجا هم که (از سر نادانی، يا اشتباه و يا مرد رندی) پا از دايره بيرون می نهاد از مقام معظم رهبری پشت دستی می خورد.
بعبارت ديگر، حکومت اسلامی دارای توان داشتن دو سير و سلوک متفاوت نبوده و نيست؛ و دولت رفسنجانی ادامۀ دولت مير حسين موسوی، دولت خاتمی ادامۀ دولت رفسنجانی، و دولت احمدی نژاد زادۀ خلف دولت خاتمی است. اينها هريک فاز تحولی ويژه ای از سير حکومت اسلامی بسوی انهدام و فروپاشی را اداره می کنند و فرازها و نشيب ها و تپه ها و ماهورهای يک راه محسوب می شوند که تنها دارد به سقوط اخلاقی و اجتماعی و سياسی و مالی جامعه می انجامد.
و اگر سکولاريسم مخالف يکی شدن مذهب با حکومت است دليل آن بديهی بودن اين پايانۀ نکبت بار است. اگر سکولاريسم می کوشد تا دست نهاد های تبعيض گذار را از حاکميت کوتاه کند برای آن است که نگذارد حکومت خود پرورشگاه گرگ و شغال و روباه شود و از انسان سلب انسانيت کند و خوی درندگی و بی رحمی را در او بپروراند.
تجربۀ سی سال حکومت اسلامی به ما می آموزد که سکولاريسم تضمين غائی حکمروائی اخلاقيات ضد تبعيض (و نه ضد گرگ صفتی) است و برای کارآمدی خود نيز نياز به هيچ شريعت الهی و هيچ «مرجع روحانی» ندارد؛ چرا که وقتی حکومت بهانه ای برای تبعيض گذاشتن بين زن و مرد، مسلمان و غير مسلمان، سنی و شيعه، فکلی و عمامه ای، و هزار دوگانۀ ديگر نداشت، جامعه نيز از حالت «پرواربندی گرگ ها» به در می آيد و آدمی به سرچشمه های حيات واقعی خويش که فقط در تعديل و عدالت خشنود و سيراب می شود بر می گردد. يعنی، سکولاريسم بی آنکه نهادی اخلاقی باشد تضمين کنندۀ انسان ماندن انسان است.
اما آقای قوچانی از «قداست زدائی» نهادهای مذهبی نيز سخن می گويد و فراموش می کند که اگر بخواهيم اينگونه «قداست زدائی» را «سکولاريسم» بخوانيم نخست بايد بپذيريم که شريعت و سازمان مذهبی خود تجسد بی قداست همان «امر» ی محسوب می شوند که از قائل شدن به قداست نبوی برگرفته می شود. ايشان، بنظر من، به اشتباه، مفهوم «عادی شدن» ("روتينيزه" شدن در مفهوم شناسی ماکس وبر) را با مفهوم «سکولاريزه شدن» يکی گرفته و توانسته اند، با بافت نظريۀ «سکولاريسم نوع چهارم» (اخلاقی ماندن حکومت و سکولاريزه شدن جامعه!) مخالفت خود با دولت احمدی نژاد و کوشش خود برای بازگرداندن اصلاح طلبان به حکومت را توجيه کنند و در اين مسير از پلکان انتصاب انحصاری اخلاقيات به دينکاران و ايجاب حاکميت آنان برای بهسازی جامعه بالا رفته اند تا بار ديگر حقانيت رژيم ولايت فقيه را تصديق نمايند.
©2004 - Puyeshgaraan | E-mail | Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA