به جمعه گردی های اسماعيل نوری علا خوش آمديد آرشيو کلي آثار | مقالات | اسلام و تشيع | ادبيات، تاريخ، فرهنگ | جمعه گردي ها | شعرها | فايل هاي تصوير و صدا | کتابخانهء اينترنتي مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده | صفحات در قلمرو فرهنگ | دربارهء خط پرسيک | تماس پيوند به درس هاي دانشگاه دنور | پيوند به پويشگران | پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد | پيوند به بخش انگليسي کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو جمعه 18 بهمن ماه 1387 ـ 6 فوريه 2008 |
ساکن خانه ی شيشه ای
گرچه از خود گفتن در فرهنگ سنتی ما چندان مطلوب نيست اما واقعيت اين است که ما هرچه می گوئيم اغلب از خود سخن گفته ايم و من، با اجازهء شما، اين هفته واقعاً می خواهم از خودم بنويسم، آن هم در مورد يک وجه از ساختار روانی ام که بشدت با «رمز و راز» بيگانه است و به همين دليل هرگز نتوانسته اين همه احتياط و سفارش «قدما» را در مورد وجود «راز» و لزوم حفظ آن بفهمد و بپذيرد. در واقع، بايد اعتراف کنم که برای من مفهوم «راز» هميشه مزه و طعمی بد و تلخ داشته است و اگرچه بسيار پيش آمده که خواسته باشم امری يا خبری نامطلوب را فاش نکنم اما اين «رازداری» هيچگاه برايم کار شيرينی نبوده است. زندگی در آفتاب و روشنی و شفافيت را هميشه دوست داشته ام؛ بخصوص که طی ساليان عمر دريافته ام که وقتی چيزی را عامداً از ديگران پنهان می کنی هميشه هراس افشا شدن آن وجود دارد و بالاخره کسی در جائی پيدا خواهد شد که از «سر مکتوم» تو با خبر شده و افشايت کند.
در اين زمينه، انگليسی زبان ها ضرب المثلی دارند که بيست و چند سالی پيش، وقتی من به يکی از ياران اهل ادب ايراد گرفته بودم که چرا دور و بر همپيوندان جمهوری اسلامی می گردی، آن را بعنوان پاسخ من مطرح کرد و گفت: «کسی که در خانهء شيشه نشسته به خانهء ديگران سنگ نمی اندازد». من همانوقت، در عين درک معنای پيام ايشان، در اين انديشه فرو رفتم که چرا نشستن در خانهء شيشه ای يک عيب و کمبود محسوب می شود؟ علت اين فکر هم آن بود که برای من معنای «نشستن در خانهء شيشه ای» با معنائی که اين عبارت در ضرب المثل انگليسی دارد فرق می کرد. من «شيشه» را نماد شفافيت و روشنی می دانستم و آرزو می کردم روزی پيش نيايد که مجبور شوم چيزی را از ديگران و در پشت ديوارهائی سيمانی پنهان کنم. اما آن رفيق ما اين ضرب المثل را به معنای انگليسی اش آورده بود که، در آن، «شيشه» نماد شکنندگی است. می گفت «تو که خودت نقطه ضعف داری چرا بر نقطه ضعف های ديگران انگشت می گذاری و فکر نمی کنی اگر آنها هم متقابلاً سنگی به خانهء شيشه ای تو پرتاب کنند آن خانه خواهد شکست و فرو خواهد ريخت و نقطهء ضعف تو هم در نزد ديگران افشا خواهد شد؟».
آن رفيق، شايد بايد بگويم متأسفانه، البته کار را به آنجا نرساند که سنگش را بياندازد و خانهء شيشه ای مرا بشکند تا من خود نيز بدانم که کدام کردهء محرمانه يا پنهان نگاه داشته شده ای دارم که او مرا به افشای آن تهديد می کند. اما بهر حال می خواهم بگويم که اين روحيه بخصوص به تلقی من از زندگی کردن در پيش چشم مردم مربوط می شود. من فکر می کنم کسی که پا در زندگی اجتماعی می گذارد و قلم بدست می گيرد تا در مورد مسائل گذشته و حال و آيندهء جامعه بنويسد، يا کسی که دست به فعاليت سياسی می زند، اين خطر را برای خود خريده است که حرکات و سکنات و گفته ها و نوشته هايش در حافظهء زمانه باقی می مانند و خيالی خام خواهد بود اگر فکر کند که چيزی را می توان از مردم و تاريخ پنهان کرد.
انگليسی ها در اين زمينه ضرب المثل گويای ديگری هم دارند که در عبارت «داشتن اسکلتی در گنجهء خانه» بيان می شود. منظورشان آن است که اگر اسکلتی را در گنجهء خانه ات پنهان کرده ای بايد بدانی که روزی کسی، عامداً يا اتفاقاً، در آن گنجه را خواهد گشود.
و از اين «گنجه» نيز، بی اختيار، ياد آن «پرده» ی حافظ می افتم، وقتی که می گويد «مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز»، و در اينجا و آنجای ديوانش نيز خبر از «راز دورن پرده» دارد.
باری، همهء اين ها را که در نظر می گيرم، جدا از ساختار روانی، و در سطح آگاهی ام، به اين نتيجه می رسم که تو اگر کاری را انجام داده و، پس از مدتی، از کردنش پشيمان شده باشی و دلت بخواهد کسی از آن کار مطلع نشود، در واقع خودت را صاحب «راز» ی کرده ای که بايد پشت پرده و داخل گنجه بماند و «فاش» نشود. اما همين امر موجب می شود که تو از آن پس در خانه ای شيشه ای نشسته و هر دم نگران آن باشی که کسی سنگی به سوی خانه ات پرتاب کند، تا خانه بشکند و فرو ريزد، پرده کنار رود، يا در گنجه باز شود و اسکلت درون آن خودش را و تو را «لو» دهد. و من همهء عمر از اين راز داشتن ها و اسير و عبيد آن شدن ها بيزار بوده ام.
اما، هر سال، به بهمن ماه که می رسيم، می بينم که عده ای، برای يافتن مقصران و مسببان «بدبختی ملت ايران»، به سنگ اندازی و پرده برافکنی و گنجه گشودن و رسيدگی پروندهء مرده و زنده مشغول می شوند و، در دورانی که باخت مسلم سی سال پيش همهء ايرانيان در برابر رهبری اسلامی ـ آخوندی انقلاب 57 موجب تداوم بازی «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» شده است، می کوشند تا مادر مرده ای را ـ درست و غلط ـ بيابند و درازش کنند؛ و اگر نمی شد خوب درازش کرد با شعبده بازی کاری کنند که اين توهم در مردم بوجود آيد که طرف دراز کردنی است.
و همين «خطر» هم موجب می شود که ساکنان خانه های شيشه ای ـ بجای آنکه احساس غرور کنند که در محفظه ای شفاف نشسته اند و از بيرون می شود ديدشان، و حساب و کتابشان روشن است ـ نگران سنگ اندازی کسانی باشند که قصد دارند اين خانهء شيشه ای را بشکنند. يعنی، اکنون که حکومت اسلامی تو زرد از آب در آمده و جای آبادی در کارنامه اش وجود ندارد، اينکه تو در زمان انقلاب (بخصوص در پيش از پيروزی آن) با انقلاب موافق بوده، و به طرفداری از خمينی سر قلم رفته باشی و حالا صدايش را در نياوری، کارت حکم آن راز و اسکلتی را دارد که رندان سينه چاک عاقبت از پرده برونش خواهند آورد و درازت خواهند کرد و، حتی بی منتظر شدن برای رسيدن ايران آزاد آينده و تشکيل محاکم ملی برای رسيدگی به نقش اشخاص در بقدرت رساندن حکومت اسلامی، هر مغرضی (يعنی صاحب هدف و غرضی) يک تنه دادستان و قاضی و مجری می شود.
جالب اين است که اين اشخاص لزوماً جزو طرفداران رژيم سابق هم نيستند. يعنی، اگر تو از انقلاب و رهبری اش حمايت کرده باشی تنها در اين خطر نيستی که سلطنت طلب ها برايت پرونده و محاکمه تشکيل دهند. درد آنها اتفاقاً فهميدنی است. آنها، در يک جريان سياسی معطوف به قدرت، بازی را باخته اند و همهء جانشان می سوزد و دنبال کسی می گردند که به انتقام آنچه از دست داده اند دارش بزنند. اما موضوع وقتی جالب می شود که از انقلابی های حزب اللهی گرفته تا سپاهی و اطلاعاتی و شکنجه چی های وزارت اطلاعات حکومت اسلامی هم، هر که بند نافش ـ به دلايل مختلفی که «بيدار شدن وجدان» آخرين آنها است ـ از جمهوری اسلامی قطع می شود، بلافاصله به صف «اپوزيسيون» می پيوندند و، با تاکتيک کهنه و مشهور «فرار به جلو»، به سنگ اندازی به خانه هائی که می پندارد شيشه ای اند مشغول می شود.
و به اين گروه اخير اضافه کنيد اصلاح طلبان اسلامی را، که اگرچه خودشان هم اسلامی اند و هم خواستار «اصلاح» (و در نتيجه، ابقا) ی حکومت اسلامی، اما از طريق متهم کردن مخالفانشان به طرفداری از خمينی (که راست و دروغش در مرحلهء دوم اهميت قرار می گيرد) می کوشند آنها را از ميدان به در کرده و ساکت سازند.
من اين همه را گفتم تا خدمتتان مژده دهم که امسال بنظر می رسد که قرار شده اصلاح طلبانی که در هر رسانهء بين المللی حضور دارند و، دست در دست «برادران توده ای»، مشغول قلع و قمع مخالفان اصلاح طلبی اسلامی هستند، صاحب اين قلم را دراز کنند که در چند سال اخير پايش را از گليمش بيرون نهاده و، با اينکه خود در خانهء شيشه ای نشسته، به خانهء اصلاح طلبان اسلامی سنگ انداخته است.
در اينجا، بيش از آنکه قصدم نوشتن دفاعيه ای در مورد خودم باشد، به اين می انديشم که بر رسيدن سوابق «پرونده» ی من می تواند نمونه ای از خيلی ماجراهای ديگر هم باشد، و پرداختن به آن سوابق ممکن است به بازگوئی حال و هوای آن روزهای جوانی نسل من نيز کمک کند. پس، بد نمی دانم که مطالبی را در اين ارتباط با شما در ميان بگذارم؛ باشد که به سهم خود از آلودگی و مسموميت اين فضای تهوع آور ساخته شده به دست توده ای ها و اصلاح طلبان اسلامی بکاهم.
من 5 سال است که، بصورتی فعال، برنامه های تلويزيونی مختلفی را تهيه کرده ام، جمعه گردی ها را نوشته ام و يک سالی هم هست که سايت اينترنتی سکولاريسم نو را براه انداخته ام. فکر می کنم کسی که خبری از چند و چون دوران پيش از اين پنج سال ندارد بايد يک چنين تصويری از من در ذهن خود داشته باشد: «فلانی کسی است که در رشتهء جامعه شناسی سياسی، با تأکيد بر تاريخ شيعهء امامی در ايران، تحصيل کرده است؛ اعتقاد دارد که سعادت ملت ايران با وجود و ادامهء حکومت اسلامی ممکن نيست؛ و راه حل هم جمع شدن همهء خسران ديده ها و مخالفان اين حکومت در زير پرچم سکولاريسم است، به معنای خواستاری جدا کردن مذهب از حکومت، و می خواهد که آخوندها به مسجدها و مدرسه هاشان برگردند و بجاي حکومت شان يک جمهوری سکولار دموکراتيک بنشيند». حال اگر کسی پيدا شود و به چنين خواننده ای نشان دهد که من نيز در گنجهء خانه ام اسکلتی دارم، و پرده را کنار زند و «راز» مرا افشا کند و، مثلاً، نشان دهد که من در زمستان سال 1357 رسماً اعلام کرده ام که «امام خمينی پديده ای تازه و دلگرم کننده است» ممکن است به سختی جا بخورد، مرا آدم نان به نرخ روز خور و رنگ عوض کنی ببيند و، خود بخود، آنچه را که من دربارهء ضرری که اصلاح طلبی اسلامی در بلند مدت به کشورمان می زند می گويم، بی پايه و بی محتوی و سراپا دروغ بداند و من کلاً «از چشمش بيافتم». بقول شاعر: «زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!»
و اين درست کاری است که اخيراً آقای سيد ابراهيم نبوی با من کرده است، آن هم در سايت راديو زمانه که، در عين حفظ احترامم برای برخی از نويسندگانی که در آن کار می کنند، چيزی نيست جز راديوی برون مرزی اصلاح طلبان اسلامی. آقای نبوی، که در اصلاح طلب بودن ايشان و علاقه شان به کانديداهای اصلاح طلبان اسلامی، بخصوص آقای سيد محمد خاتمی، ترديدی نيست، با همکاری کس ديگری که نمی شناسمش، امسال بالاخره جای گنجهء مرا هم پيدا کرده و اسکلت مخفی در آن را آشکار ساخته اند. و می دانيم که امروزه روز همين کار اندک ايشان در افشای چهرهء مخفی من کافی است و ايشان ديگر نيازی به استخدام آسيستان هم ندارند چرا که در روی شبکهء بی در و پيکر اينترنت، آنقدر آدم بی کار و شلوغ کار، از ساواکی و سلطنت طلب شاه اللهی گرفته تا توده ای و اصلاح طلب اسلامی و ساوامائی و حقوق بگير وجود دارند که، بی هيچ سفارش و دستوری، دنبال کار را بگيرند، هر يک خطی و نظری بر يافته های آقای نبوی اضافه کنند، و «چهرهء دو روی يک نويسندهء خائن» ديگر را افشا نمايند؛ تا او باشد که، بخصوص دم انتخاباتی حکومت اسلامی، که اصلاح طلبان در آن به بازگشت به قدرت اميد بسته اند، ديگرباره دربارهء محاسن تحريم انتخابات و ناکام گذاشتن اصلاح طلبان اسلامی (که در کوتاه مدت وعدهء شيرين دارند و در بلند مدت بيشتر و بيشتر بر عمر همين حکومت می افزايند) سخن نگويد و مقاله ننويسد.
من اما هيچگاه حس نکرده بودم که در خانهء شکنندهء شيشه ای من رازی پشت پرده و اسکلتی در گنجه وجود دارد و هرگز هم در پی پنهان کردن بخشی از فعاليت های اجتماعی خود بر نيامده بودم. در عين حال، کاملاً واقفم که، در طول زمان و کسب دانش و تجربهء کمتر يا بيشتر، تغييرات مختلفی در افکارم پيش آمده است. اما هرچه که در گذشتهء خود می کاوم می بينم که چند موضوع هيچگاه در من عوض نشده است. بگذاريد در آينه اين موضوعات به سی سال پيش برگردم:
اول اينکه من، هميشه، دوستدار جمهوريت حکومت بوده و استقرار مادام العمر حاکميت را در دستان يک نفر، و سپس در خاندان او، امری غير طبيعی، خطرناک، و زيان بار و فساد آور ارزيابی کرده ام.
من هيچگاه حاکميت سياسی بر جامعه را از آن خدا و رسول او ندانسته ام، حتی در دورانی که دين دار بودم. بلکه آن را متعلق به مردم دانسته و تجلی آن را در انتخابات آزاد و دموکراتيک خواسته ام.
من قائل به تفکيک بين دين و مذهب بوده ام. دين را در باور مردم به ماوراء الطبيعه و ارتباط با آن از طريق پيامبرانی که مردم قبول شان می کنند يافته ام، و مذهب را دکان عده ای که مخترع «شريعت» (در معنای احکام الهی غير قابل تغيير) هستند و خود را واسطهء خدا و خلق می دانند دانسته ام. اعتقاد داشته ام که دين دارای تشکيلات و کارمند و سازمان و آدابی نيست (هيچ آدابی و ترتيبی مجوی / هرچه می خواهد دل تنگ ات بگوی!) حال آنکه مذهب هم شريعت دارد، هم آخوند و خاخام و کشيش و هم کنيسه و آتشکده و مسجد و کليسا؛ و هريک تشنهء قدرت و تسلط بر مردم و برقرار کردن امر به معروف و نهی از منکر ويژهء خويش.
من اعتقاد داشته ام که جدا سازی اديان از حاکمان ممکن نيست و بهر حال هر حاکمی دين و باوری دارد، و گاه هم ممکن است اصلاً ايمان و باوری نداشته باشد. اما خطرناک ترين اتفاقی که می تواند بيافتد افتادن حکومت به دست دکان داران مذهب و سازمان مذهبی است.
و بالاخره به اين نتيجه رسيده ام که بين شريعت ها و ايدئوژی ها پيوندی ريشه ای وجود دارد و، در واقع، مذهب چيزی نيست جز حاصل تبديل شدن دين به ايدئولوژی. و، پس، شريعت و ايدئولوژی از يکسو، و سازمان مذهبی و حزب ايدئولوژيک از سوی ديگر، با هم تفاوت ماهوی ندارند. من اين ادراک اخير را «سکولاريسم نو» خوانده ام و اميدوارم بقيهء عمری را که باقی مانده است در راه تبليغ و جا انداختن آن بکوشم.
من هميشه، از زمانی که در 19 سالگی پای سخنان خليل ملکی در دفتر مجله علم و زندگی می نشستم، خود را يک سوسياليست دموکرات دانسته ام، اما هرگز فکر نکرده ام که برای رسيدن به يک جامعهء برخوردار از حقوق انسانی همواره به انقلاب و سرنگونی نياز است، و اعتقاد داشته ام که اگر آزادی برای مشارکت در زندگی سياسی کشور ممکن شود و پذيرفته گردد که همان قانون نيم بند مشروطيت (البته بدون متمم های تحميلی آن که کل ماهيت قانون اساسی را مخدوش کرده بودند) رعايت شود، کشور ما خواهد توانست آينده ای مرفه و مستقر و دموکراتيک را (حتی در ظل پادشاهی مشروطه) برای خود تضمين کند. مگر اينکه خود حکومت همهء مجاری اصلاح شدنش را مسدود ساخته باشد.
من دخالت پادشاه در امور روزمرهء مملکت را نه قانونی و نه مفيد بحال خود او و مملکت می دانستم و شرکتم در ايجاد کانون نويسندگان ايران هم برای مبارزه در راستای کسب آزادی بيان در همان حکومت شاهنشاهی بشمار می رفت و، حتی به خاطر همين موضع گيری، در سفری که در 1348 به لندن داشتم، در ديدار با برخی از دوستانم که در آنجا دانشجو بوده و به عضويت کنفدراسيون درآمده بودند، از جانب آنها متهم به سنگ اندازی در راه انقلاب از طريق ايجاد نهادی که می خواهد قانونی عمل کند شدم.
اما، با گذشت چند سالی از آغاز دههء 1350، و مشاهدهء آنچه هائی که خود پادشاه در آستانهء خروج از کشور آن را، در سخنرانی مشهور «صدای انقلاب شما را شنيدم»، «پيوند نامقدس فساد مالی و فساد سياسی» خواند، اعتقاد يافتم که حکومت شاهنشاهی بصورت لاعلاجی در آستانهء فروپاشی قرار گرفته است و لااقل از 1354 ببعد بازی يافتن جانشينی برای آن آغاز شده است. من اين مطلب را در همان سال با خيلی از دوستان و آشنايانم که برخی شان خوشبختانه زنده اند و از جملهء سرشناسان محسوب می شوند، در ميان گذاشتم. من، بدون اطلاع از بيماری پادشاه، می ديدم که حکومت شاه همهء امکانات اصلاح شدن را از خود گرفته است و در نتيجه، بنای ديکتاتوری فردی او ـ که تا حد لازم بودن کسب اجازه از ايشان برای لوله کشی آب يک روستا رسيده بود ـ، بخصوص با ايجاد حزب رستاخيز و انحلال احزاب خودساخته و قلابی، بکلی در حال فرو ريختن است. و عاقبت هم تحميل عضويت در حزب رستاخيز بر من، آخرين اميد و توهم مرا از ميان برداشت و من مصمم شدم از ايران خارج شوم و لااقل سال های جوانی ام را، بجای هدر شدن در حسرت و سودا زدگی، به تحصيل بپردازم و، در نتيجه، با استفاده از بورسی کوتاه مدت و سپس مرخصی بدون حقوق، به لندن رفتم و به تحصيل مشغول شدم.
و در اين غياب بود که شب های شعر گوته در تهران پيش آمد، فضای باز سياسی اعلام شد، هويدا از نخست وزيری افتاد و ايران حال و هوائی انقلابی گرفت. و همچنان در لندن بودم که آيت الله خمينی به پاريس آمد، جبههء ملی لنگ انداخت و نخست وزيران شاه يکی يکی فرو افتادند. می ديدم که موجی سهمگين برخاسته است که ديگر هيچ پهلوانی نمی تواند جلوگيرش باشد و هرکه از موضع مخالفت با آن سخن بگويد صدايش انعکاسی نخواهد داشت. خمينی رفته رفته در اندازه های واقعی رهبر يک انقلاب وسيع ظاهر شده و هر روز افواج و امواج انسانی بيشتری او را به رهبری می پذيرفتند. بنظر من، ناکامی شخصيت شجاعی همچون دکتر بختيار که در آخرين روزهای عمر شاهنشاهی، رانده شده از خانه اش در جبهه ملی و بدون هيچ تکيه گاه تشکيلاتی، آمده بود تا کاری برای نجات ايران کند نشان داد که انجام آن «کار» ديگر از عهدهء «مرغ توفان» نيز خارج شده و جنبهء محال بخود گرفته است.
من البته در آن روزگار در اينکه يک مرد دينی رهبر يک جنبش اجتماعی شود عيبی نمی ديدم. مثلاً، اسقف ماکاريوس را ديده بودم که جنبش استقلال قبرس را رهبری کرده بود بی آنکه اين امر موجب قرار گرفتن زمام حکومت در دست کليسا شود. اما ترسم اين بود که اسلامی شدن انقلاب و افتادن رهبری آن به دست يک آيت الله موجب شود که ماشين حکومت در اختيار سازمان مذهب و شريعت امامی قرار گيرد. يعنی، در عين اينکه می انديشيدم اگر خمينی بتواند ايران را از خطر سقوط ـ که خواه ناخواه با مرگ پادشاهی که از بيماری سرطان رنج می برد پيش می آمد ـ نجات دهد اين نهايت خوش شانسی ما خواهد بود، اما هراسم اين بود که اگر «روحانی بودن رهبری» به استقرار «حکومت قشر آخوند» بيانجامد مصيبتی خواهد بود که بايد با چنگ و دندان جلوی آن را گرفت.
در آن لحظه از تاريخ، مهمترين نکتهء دلگرم کننده آن بود که نه روحانيت ايران خمينی را قبول داشت و نه خمينی آن روحانيت را. پس از 15 خرداد 42 و تبعيد خمينی به خارج کشور، آن وحدتی که موجب شد از آيت الله شريعتمداری قم گرفته تا آيت الله ميلانی مشهد به تهران بيايند و آقا روح الله خمينی را مجتهد و مرجع تقليد اعلام کنند تا از مرگش جلوگيری نمايند، در همريخته بود و خمينی طی 15 سال دوری از ايران هرگز کلام خوشی نسبت به بدنهء اصلی روحانيت داخل کشور بر قلم و زبان نرانده بود و روحانيت سنتی هم به او بی اعتنائی می کرد و، در نتيجه، براحتی می شد گفت که او نمايندهء قشر روحانيت رسمی ايران نيست. او تا بدانجا پيش رفته بود که اعلام می داشت مردم بايد جلوی «آخوند سلطنتی» را بگيرند، عصايش را بر سرش بکوبند و عمامه اش را به دور گردنش بپيچند. و آخوندهائی هم اگر دور و بر خمينی پيدا می شدند دارای فضل و کمال فقهی و مدارج علمی حوزوی چندانی نبودند و بيشتر جوجه ملايانی محسوب می شدند همچون خامنه ای و رفسنجانی و بهشتی؛ و گردن کلفت های درس خوانده شان هم مطهری و منتظری و مفتح بودند که روحانيت اصلی تحويلشان نمی گرفت.
همچنين خمينی در پاريس مکرراً اعلام می داشت که خيال حکومت کردن ندارد و می خواهد به قم برگردد و زندگی طلبگی خود را ادمه دهد. حتی می گفت که قصد استقرار شريعت را هم ندارد، نمی خواهد زنان را در حجاب اسلامی کند و آزادی بيان و نوشتن را از کسی بگيرد.
با اين همه من احساس می کردم که، تا اوضاع بهمريخته تر نشده و خمينی به ايران نرفته، اپوزيسيون سکولار حکومت شاه ـ که هيچگاه قادر نبود بر امواج جمعيت اثر بگذارد ـ می تواند و بايد سه کار را انجام دهد: از يکسو اين امر را بروشنی مطرح و تبليغ کند که خمينی فقط «رهبر سياسی» انقلاب است و ملايان ديگر در کار رهبری انقلاب دخالتی ندارند، دو ديگر اينکه بقدرت رسيدن او نبايد منجر به قدرت رسيدن آخوند ها و سازمان مذهبی در ايران شود، و سه ديگر اينکه او بايد، پيش از فرا رسيدن فرصت بازگشت به ايران، برنامه ها و اهداف خود را مشخص کند. اعتقادم اين بود که گرفتن اينگونه تضمين های صريح اگرچه نمی تواند مانع رسيدن خمينی به قدرت شود اما بهر حال فضا را برای جلوگيری از بقدرت رسيدن قشر ملايان و استقرار شريعت امامی آماده خواهد کرد و شايسته سالاری را ميدان خواهد داد.
باری، بقيهء ماجرا را دو سه هفته پيش در همين جمعه گردی ها شرح دادم و گفتم که چگونه، در آذر ماه 57، در اين مورد با احمد شاملو که در لندن نشريهء ايرانشهر را منتشر می کرد مشورت کردم و او مقاله ای و مکملی بر آن مقاله از من را با همين مضامين منتشر کرد. اما، اگرچه نشريهء شاملو در لندن چاپ می شد و به ايران نمی رسيد، بلافاصله، هم بر من و هم بر او، روشن شد که برای اين سخنان حتی در خارج کشور و محدودهء لندن و پاريس هم هيچ گوش شنوائی وجود ندارد. پس من ادامه ندارم و پس نشستم و بزودی آقای خمينی، و در پيش يا پی او شاملو، به تهران رفتند. من با يک راديوی موج کوتاه در لندن، پشت ميزی که بر آن مشغول نوشتن آخرين صفحات پايان نامه ام بودم، با نگرانی جريانات را تعقيب می کردم و دستی از دور بر آتش داشتم و می ديدم که آقای خمينی هر روز يکی ديگر از وعده هايش را ابطال می کند و روحانيت سودجوی فرقهء اماميه هم، با حصول اطمينان از اينکه شاه ديگر برگشتنی نيست، خود را به زير عبای رهبر انقلاب می کشاند.
آنگاه، با فرا رسيدن تابستان 58 و شروع تعطيلی دانشگاه ها، در اواخر خرداد ماه، به ايران رفتم و با تهرانی روبرو شدم که چهار ماهی از تجربهء انقلابش گذشته بود و تازه می کوشيد بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. سپس، در ماجرای اخراج توده ای ها از کانون نويسندگان که کل کانون را در خطر متلاشی شدن قرار می داد از عضويت آن استعفاء دادم و متأسفانه و ناگزير، عمر ماندن من در ايران چندان طولانی نشد و اندوه زده و بی رغبت پا براه غربتی نهادم که اکنون 29 سالی از عمر آن می گذرد.
اما، در تمام اين سی ساله، هميشه آرزو داشتم که آن مقاله و مکملی را که به دست شاملو داده بودم پيدا کرده و دوباره منتشرش کنم و يا جزو نوشته هايم در سايت شخصی ام قرارش دهم. اما، متأسفانه، هرگز نتوانسته بودم نسخه ای از آنها را بيابم...
تا اينکه آقای ابراهيم نبوی آنها را از آرشيو عالم غيب راديو زمانه بيرون کشيد و، بی انصافانه، بجای باز نشر کامل آنها، فقط تکه هائی از آنها را در سايت راديو زمانه منتشر کرد که حاوی تعريف های من از خمينی بود، بی آنکه حرف اصلی و پيشنهادات مرا در بر داشته باشد(*). قضيه مثل همان داستان گفتن «لا اله» و نگفتن «الا الله» است که حاصلی جز تکفير شدن و حد خوردن ندارد.
من البته از انتشار اين تکه ها هم خبر نداشتم تا اينکه ديدم يک ساواکی سابق و چند ساوامايي حرفه ای آن را با ای ـ ميل بر روی اينترنت پخش می کنند و، پس از سی سال، دو سه پاراگراف از دو مقالهء روزگار لندن بلند مرا پيراهن عثمان کرده اند تا گفته باشند که من يکی از آن روشنفکران فريب دهندهء مردم و از مسئولان به قدرت رسيدن آقای خمينی هستم و لابد دستم تا مفرق به خون برادران ساواکی ايشان آغشته است.
برای من فحش خوردن از ظاهراً شاه اللهی هائی که فکر می کنم از طرف جمهوری اسلامی مأمورند تا، به بهانهء پرخاش به امثال من از موضع طرفداری از شاهان پهلوی و آقای رضا پهلوی، شخص ايشان را بی اعتبار و صاحب اطرافيانی «بی مخ» قلمداد کنند، جای تآسفی ندارد. اما اقدام آقای نبوی برای برخورد گزينشی با آن مقاله به من می گويد که گويا نيش کوچک اين قلم برای برخی از اصلاح طلبان اسلامی ما چندان دردآور بوده است که خواسته اند، با چسباندن من به رهبر همان انقلابی که هنوز خود به آن وفا دارند و در زير علم يکی از «کارگزاران ولی فقيه» اش سينه می زنند، بدنامم کنند. اما توسل به اينگونه تاکتيک ها بنظر من نشانهء رسيدن به اندراس کامل است؛ همانگونه که در سال های آخر رژيم سابق، ساواک برای اينکه کسی را بدنام کند به او نسبت ساواکی بودن می داد.
باری، با عذرخواهی از اينکه مطلبی را که می شد خصوصی تلقی کرد به حوزهء عمومی کشانده ام، جمعه گردی اين هفته را با دعوت از شما برای خواندن يکی دو تا از تکه هائی که آقای نبوی از من نقل کرده اند به پايان می برم:
«اسماعیل نوریعلا، نویسنده و اندیشمند، در پاسخ به مقالهء چهار نویسنده در هفته نامهء ایرانشهر، در مقالهای با عنوان "اسلام واقعی که بت میشکند، نه آنکه بت میآفریند!" نوشت: "امام خمینی پدیدهای تازه و دلگرم کننده در تاریخ تشیع است. او رهبر سیاسی جنبش است، جنبشی که تعریفی جز برانداختن ظلم و تقلید کورکورانه و شکستن بتهای دیکتاتوری سیاسی و مذهبی ندارد. چه کسی امتحان کرده تا بداند آیا [او] از همهء علما به علم و دین واقفتر است یا نه؟ و چگونه این اعلمیت، در نتیجهء رهبری غیر انتخابی و تحمیلی، مردم را به تقلید از او کشانده است؟" نوریعلا در ادامه مینویسد: "نه! امام خمینی را مردم انتخاب کردهاند، به جهت آنکه در عین علم به احکام شرع، به مقام ارشدیت نیز رسیده است. او در پی آن نیست تا قشر روحانیت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از دیکتاتوری همهء اقشار حاکم و خواستار اطاعت کورکورانه برهاند. و هر آن کس از روحانیت سنتی که در این راه قدم گذارد مقدمش گرامی است، اما اگر تردیدی در این راه از خود نشان دهد دیگر کسی برای رساله و اعلمیت و زهدش فاتحه هم نمیخواند"».
دو سه تکهء بقيهء اين اسکلت رازآميز از گنجه و پرده برون افتاده را خودتان در همان سايت خوش نام زمانه بخوانيد. من اما همچنان در اين خانهء شيشه ای که ساکن آنم خواهم ماند و به هرکس که ساعتی از روز جمعه اش را صرف خواندن مطلبی از من می کند حق خواهم داد که از پشت شيشه ها همه چيز درون اين خانه را تماشا کند. به سنگ انداز هم می گويم که «ای صوفی، شراب آنگه شود صاف، که در شيشه بماند اربعينی». از آن "اربعين" فقط سی سالش گذشته است!
(*) نگاه کنيد به لينک های زير در سايت راديو زمانه:
http://www.zamaaneh.com/revolution/2008/12/post_169.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_194.html
©2004 - Puyeshgaraan | E-mail | Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA