جمعه 5 خرداد 1391 ـ 25 می 2012 |
چرا نبايد از رضا پهلوی ترسيد؟
امروز می توانستم گوشی تلفن را بردارم و، در اين صبح دلکش بهاری وسط امريکا، به دوست بسيار نازنين اما ناديده ام، دکتر فرهنگ قاسمی، زنگ بزنم، حال اش را بپرسم، به او بگويم که مقالهء اخيرش را با عنوان « در جستجوی کدام آینده برای میهنمان ایران؟»(1) خوانده ام، و سپس به بيان درد دلی دوستانه با او بپردازم. اما ديدم که اکنون زمان نوشتن جمعه گردی اين هفته نيز هست و چرا سخنم را فقط با او در ميان بگذارم؟ مگر نه اينکه دل های ما را نه قرب جوار و همشهری بودن و سابقهء آشنائی داشتن، که به ايران فکر کردن و برای آينده اش به جستجوی راهی منطقی بودن بهم نزديک کرده است؟ مگر نه اينکه دوستی ما در سپهر سياسی اپوزيسيون کشورمان شکل گرفته است و همهء کسانی که به از ريشه کندن شجرهء خبيثهء حکومت اسلامی می انديشند نيز در متن و زمينهء اين دوستی حضور دارند؟ پس چرا جمعه گردی اين هفته را چنان ننويسم که گوئی من و دکتر قاسمی ـ بعنوان دو جمهوری خواهی که هيچ کدام در مورد «هويت» آن ديگری شک نداريم ـ در کنار هم به گردشی در عالم مجازی اينترنتی رفته باشيم و من با او سخنانی بگويم که پژواک اش را نسيم های مغناطيسی به گوش ساکنان کوچه باغ های پراکنده در کامپيوترهای هموطنان علاقمندمان نيز برسانند؟
سر اين صحبت را البته دکتر قاسمی در مقالهء پيشين اش اينگونه باز کرده است که: « امروز ما در دوران تحول اجتماعی و فرهنگی و سیاسی تازه ای، یعنی در مرحله گذار از حاکمیت مذهب و دین به حاکمیت ملت، هستیم [و] تنها همراهی شفاف آقای رضا پهلوی با جمهوری خواهان و دفاع او از جمهوریت میتواند یکی از شکافهای موجود بین اپوزیسیون را از بین ببرد و به پیروزی مردم ایران کمک کند... اگر قرار باشد رژیم سلطنتی در ایران روی کار آید از آنجا که برای سلطنت رقابتی وجود ندارد، همواره این خطر وجود دارد که او [رضا پهلوی] بدون کوچک ترین رقابتی، شانس پادشاه شدن را خواهد داشت...»(2).
من، که در سخنان دوستم مشکلات متعددی را می بينم، لحظه ای تأمل می کنم و آنگاه بی محابا می گويم که: «فرهنگ جان! من با پيش فرض های تو مشکلاتی را دارم که اجازه می خواهم آنها را يک به يک توضيح دهم». و می بينم که او رفيقانه به من نگاه می کند و منتظر می ماند.
***
نخست اينکه من اعتقاد دارم در بحث های سياسی مان بايد واژه ها را با منقاش انتخاب کنيم. مثلاً، اگر بعنوان جمهوريخواه می خواهيم به انواع ديگری از حکومت اشاره کنيم و ايراد بگيريم لازم است تفاوت های آنها را دقيقاً در نظر داشته باشيم. مثلاً، اگر سخن مان را با اين عبارت آغاز کرديم که «اگر قرار باشد رژیم سلطنتی در ایران روی کار آید...» آنگاه بايد بپذيريم که ديگر دربارهء «پادشاهی پارلمانی» سخن نمی گوئيم و نتايجی هم که از بحث مان می گيريم به اموری بديهی تبديل می شوند که کسی در اپوزيسيون انحلال طلب ما، آن هم اين دوره و زمانه، با آن مخالفتی ندارد.
يعنی، فکر می کنم اکنون همه قبول کرده اند که اگرچه سه دههء پيش عمر نوعی از سلطنت در کشورمان به پايان رسيد اما نوع ديگری از آن ـ که بسا بدتر و هولناک تر از قبلی بود ـ چانشين اش شد. يعنی، ما هنوز هم در مسير جريان مبارزه ای «ضد سلطنتی» قرار داريم؛ چه سلطنت از آن شاه باشد و چه متعلق به ولی فقيه. ماهيت واقعی مبارزهء امروز ما همچنان ضد سلطنتی، و ضد سلطه، است. ما می خواهيم جامعهء خويش را از «سلطه»ی استبدادی ِ حاکمان مستبد و سرکوبگر رها سازيم. به همين دليل ِ آشکار نيز هست که معتقدم امروزه، و در سطح کلامی، ما اغلب واژهء «سلطنت» را به سهو بکار می بريم. اين امر، به اعتقاد من، ميراث بازمانده از زبان سياسی بکار رفته در جريان انقلاب مشروطه و نهضت ملی است: «شاه بايد سلطنت کند و نه حکومت». اگر دقت کنيم می بينيم که اين فرمول در «ساختار تعبيری ِ اش» غلط است. و درست اش می تواند عبارتی باشد اينگونه: «شاه بايد پادشاهی کند و نه سلطنت و حکومت».
البته می دانم که اين سهو در نزد برخی حکم عمد را پيدا می کند و ممکن است در توجيه اين اختلاط گفته شود که بين «سلطنت» و «پادشاهی» فرقی نيست و اين يکی عاقبت به آن يکی ختم خواهد شد. اما حتی اگر اين احتجاج درست باشد نيز نمی توان منکر آن شد که، در سپهر سياسی امروز ما، بين دو تفکر «پادشاهی خواهی» و «سلطنت طلبی» تفاوتی آشکار وجود دارد که آن هم از دل همان انقلاب مشروطه ای بر می خيزد که می خواست حکومت را مشروط به قانون، و سلطنت را به مقامی تشريفاتی و نمادين، تبديل کند. انقلاب مشروطه می خواست سلطنت ديگر سلطنت نباشد و پادشاهی از باب سلطه و استيلا نيآيد و و استبداد بازتوليد نشود. آباء مشروطه اما در نوشتن فکر جديد خود همچنان واژهء سلطنت را بکار بردند و اين مغالطه ايجاد شد. امروز اما اين خواست با پرهيز از واژهء «سلطنت» و از طريق استفاده از تعبير «پادشاهی» بيان می شود. پس بهتر است در متن های برآمده از قلم دوستان ارجمندی جون دکتر قاسمی نيز همه جا واژهء سلطنت را به پادشاهی تبديل کنيم تا وداع شادمانهء خود را با واژهء منحوس سلطنت اعلام داشته باشيم. تنها پس از اين اقدام دقيق است که امکان برقراری گفتگو مابين طرفداران دو نوع گزينهء جمهوری و پادشاهی ممکن می شود؛ البته اگر چنين گفتگوئی مورد نظر باشد.
****
نکتهء دوم به شخص «شاهزاده رضا پهلوی» بر می گردد. شايد اگر اين «شخص» وجود نداشت، و محمد رضا شاه صاحب پسری نشده بود، با حدوث انقلاب ضد سلطنتی 57 امروز ديگر گزينهء «پادشاهی» مطرح نمی شد. اما کوشش شاه سابق برای داشتن وليعهد، در پی دو ازدواج ناموفق، عاقبت به تولد «رضا پهلوی» انجاميد و اگرچه انقلاب 57 نگذاشت تا او براحتی بر تخت پادشاهی بنشيند اما حضور دائم اش در سه دههء گذشته موجب آن شده که امروز برای آيندهء ايران گزينهء پادشاهی هم در کنار جمهوری متصور باشد و، با موضع گيری های مدرن و انسانمدارانهء رضا پهلوی از يکسو، و کم کاری و نازائی مسلط بر اردوگاه جمهوری خواهی و عدم ارائهء کانديداهائی قابل اعتماد برای رياست جمهوری، از سوی ديگر، گزينهء پادشاهی از استقبال هم برخوردار شود.
در واقع، ما جمهوری خواهان بايد اين کم کاری و نازائی خود را بپذيريم. ما اگر رضا پهلوی را بازماندهء دوران منقرض سلطنت پهلوی ها می بينيم، بايد به ياد داشته باشيم که هنوز هم در بين ما کسی برجستگی همآوردی با او را نيافته است، آنگونه که اغلب مان آرزو می کنيم که رضا پهلوی جمهوری خواه شود و خود را کانديد رياست جمهوری کند! همانگونه که اردوگاهجمهوری خواهی کنونی نيز کسی هنوز نمی تواند هيمنه ای را بخود بگيرد که ابوالحسن بنی صدری می گيرد که همجنان خود را نه «رئيس جمهور قبلی جمهوری اسلامی» که «رئيس جمهور منتخب مردم» می خواند. در ان سوی سکه نيز مورد خانم مريم رجوی را داريم که رياست جمهوری اش (حتی با قيد موقت بودن آن در آينده) اکنون بيشتر به شوخی تبديل شده است.
باری، بنظر من، کم کاری جمهوريخواهان، همراه با درد مزمن پيوند کهنه شان با اصلاح طلبان حکومت اسلامی، و تفرقهء عظيمی که در صفوف شان وجود دارد، خود از جمله دلايل اصلی برجسته شدن چهرهء رضا پهلوی بوده است و هست.
****
اما در همين راستا فکر می کنم که کل صورت مسئلهء ما با رضا پهلوی هم به غلط طرح می شود و در درستی اينکه دوستان من همواره و در همه جا «بحث پادشاهی» را با «شخص رضا پهلوی» يکی می گيرند جای شک و تأمل است. براستی چرا بايد اينگونه بيانديشيم که «اگر قرار باشد رژیم سلطنتی در ایران روی کار آید، از آنجا که برای سلطنت رقابتی وجود ندارد، همواره این خطر وجود دارد که او [رضا پهلوی] بدون کوچک ترین رقابتی، شانس پادشاه شدن را خواهد داشت...» بنظر من اين سخن دارای پايه ای منطقی نيست. رضا پهلوی وليعهد و جانشين محمدرضا شاهی بوده است که خود و پدرش مطابق مصوبات مجلس مؤسسان بازبينی قانون اساسی مشروطه به پادشاهی رسيده بودنذ. رضا پهلوی نيز، پس از مرگ پدر، بر اساس همان «قانون اساسی مشروطيت» بصورتی موقت در مصر سوگند پادشاهی خورد تا در آينده، مطابق آن قانون، در مجلس شورای ملی حاضر شده و سوگند ياد کند. پس اگر بخواهيم امروز رضا پهلوی را تنها صاحب بی رقيب پادشاهی بدانيم، لازمه اش آن است که همگی بر سر «بازگشت به قانون اساسی مشروطه و متمم هايش» توافق کنيم تا رضا پهلوی هم خودبخود و «بدون کوچک ترین رقابتی» به پادشاهی برسد.
بدون اين توافق و پيش فرض، از نظر من، بين «پادشاهی خواهی» و «پادشاهی رضا پهلوی» هيچ رابطهء مستقيمی وجود ندارد. چرا که اگر قرار باشد در پی فروپاشی حکومت اسلامی يک قانون اساسی جديد سکولار دموکرات نوشته شود، معنای آن چنين است که ما «قانون اساسی مشروطه» را احياء نکرده ايم و در نتيجه، نه تضمينی وجود دارد که حکومت آينده پادشاهی باشد و نه، اگر هم باشد، آقای رضا پهلوی می تواند «بدون کوچک ترین رقابتی» پادشاه ايران شود.
يعنی، اگر فرض کنيم که حکومت آيندهء ايران پادشاهی هم باشد، هر ايرانی همانقدر حق دارد خود را نامزد اين سمت کند که آقای رضا پهلوی. و به همين دليل هم بود که دو هفته پيش در مورد مبانی عقيدتی حزب مشروطه ايران نيز، که مهمترين و استوارترين سازمان پادشاهی خواهی در اپوزيسيون ما است، نوشتم: «اين حزب [مطابق اساسنامه اش] پادشاهی را ـ آن هم بصورتی دموکراتيک و متکی بر ارادهء ملت، "بهترين و مناسب ترين رژيم و شکل حکومت برای ايران" می داند و در اين راستا آقای پهلوی را بعنوان "کانديدا"ی خود معرفی می کند و حق تعيين سرنوشت کشور و نوع حکومت و سياستهای آن را به مردم وا می گذارد».(3)
****
حال، با توجه به آنچه آمد، اگر توافق کنيم که هدف ما برای آيندهء ايران رسيدن به يک قانون اساسی سکولار ـ دموکرات است که در آن راه های بازتوليد استبداد و بازگشت به سلطنت بسته شده باشد، آنگاه مسئلهء «پادشاهی تشريفاتی» ـ بخصوص بدون دسترسی شاه به فرماندهی کل قوا ـ امری فرعی می شود و ديگر لازم نيست با نگرانی بگوئيم «همواره این خطر وجود دارد که او [رضا پهلوی] بدون کوچک ترین رقابتی، شانس پادشاه شدن را خواهد داشت».
اما من از اين هم يک قدم فراتر می گذارم و می گويم:
1. اگر نوشتن و تصويب قانون اساسی آينده را بر انتخاب نوع حکومت مقدم بداريم
2. اگر آن قانون اساسی را چنان بنويسيم که جلوگير بازتوليد استبداد باشد
3. اگر، در اين قانون، نخست وزيری (يا "صدراعظمی"؛ همچون مورد آلمان) را منصبی انتخابی و مدت دار و صاحب اختيار پيش بينی کنيم و فرماندهی کل قوا را به آن بسپاريم
4. اگر در آن قانون منصبی را بعنوان «رياست تشريفاتی کشور» بوجود آوريم که مردم، در مرحله ای بعد از تصويب قانون اساسی، نوع آن را در يک همه پرسی مجزا انتخاب می کنند
5. يعنی اگر هر دو گزينهء جمهوری (مثل مورد هندوستان) و پادشاهی (همچون مورد سوئد و هلند) مناصبی صرفاً تشريفاتی و نمادين باشند...
آنگاه جای هيچگونه هراسی برای اينکه هوای سلطنت به کلهء شاه يا رئيس جمهور آينده بزند وجود نخواهد بود.
****
البته توجه کنيم که هميشه امکان ساز و پاخت و کودتا برای کنار نهادن قانون اساسی و استقرار استبداد و سلطه وجود دارد و در برابر اين امکان هيج کدام از گزينه های جمهوری و پادشاهی نه تسهيل کننده و نه بازدارندهء آن محسوب می شوند. در تاريخ جوامع معاصر بارها شاهد آن بوده ايم که هم شاه و هم رئيس جمهور توانسته اند با کودتا قانون اساسی را تعطيل کرده و به قدرت مطلقهء «ابد مدت!» برسند.
در اين زمينه اعتقاد دارم که در بررسی ماجرای 28 مرداد 1332 نيز ـ که، از جانب چمهوری خواهان، يکی از موارد خطرناک بودن پادشاهی بشمار می رود ـ يکی از اشتباهات ما به همين نکته بر می گردد. يعنی، اغلب فرض بر اين است که اين کودتا از آنجا پيش آمد که ما پادشاه داشتيم و انگليس و امريکا توانستند با سرنگون کردن دولت دکتر مصدق او را بقدرت مطلقه برسانند. در اين تفسير ما اصل مسئله را فدای فرع آن می کنيم و، با گرفتن نتايج غلط، مشکل را در داشتن پادشاه می بينيم.
ما کافی است تا تصور کنيم که اصلاً دکتر مصدق رئيس جمهور ايران بود و شاهی هم وجود نداشت. آيا در آن صورت در اين واقعيت ها که نفت ايران از دست استعمار انگليس خارج شده بود، و امريکا هم به دنبال جای پائی در ايران می گشت، و شوروی هم از اينکه به نفت شمال دست نيافته ناراضی شده و حزب توده را بجان مصدق انداخته بود، و روحانيت شيعه نيز با او مخالفت می کرد تغييری جاصل می شد؟ آيا، در آن زمان و آن وضعيت، قدرت های بزرگ صرفاً بدين دليل که حکومت ايران جمهوری است از توطئه برای کودتا عليه دکتر مصدق دست می کشيدند؟ آيا در آن وضعيت خود سرلشگر زاهدی که از زيرزمين سفارت امريکا، سوار بر تانک، بيرون آمد و دولت مصدق را سرنگون کرد و بر مسند نخست وزيری نشست، فقط به اين خاطر که فرمان نخست وزيری اش به امضای يک شاه نرسيده بود، نمی توانست ـ مثل عبدالناصر و عبدالکريم قاسم و معمر قذافی ـ عمليات کودتا را به نفع خود به سرانجام برساند؟ آيا اگر دولت زاهدی شاه را برنگردانده و جمهوری اعلام می کرد در سرگذشت دکتر مصدق تفاوتی رخ می داد؟ يا آيا زاهدی نمی توانست بجای شاه به ديکتاتور بدل شود؟
فراموش نکنيم که تصميم به اجرای کودتا عليه مصدق از مصالح قدرت های بزرگ برخاسته بود و شاه و زاهدی هر دو مهره های آن بازی بودند.
****
اما شايد پرسيده شود که اگر چنين بود، و کودتاگران می توانستند بی شاه نيز موفق شوند، چرا خود خواستند که شاه برگردد؟ اين پرسش سختی است که پاسخ دقيقی می طلبد. اما من در پاسخی که آقای رضا پرچی زاده به مقالهء دو هفته پيش من داده اند نکته ای را يافته ام که می تواند راهگشای رسيدن به يک پاسخ محتمل باشد.
ايشان ـ بی آنکه توضيح دهند که من در کجای مقاله ام از نظام «پارلمانی»، آن هم به سبک نظام «وست مينيستر» در بريتانيا، دفاع کرده ام ـ نوشته اند:
«در سیستم پارلمانی، مثل آنچه در انگلستان و برخی کشورهای تابع آن هست و به "سیستمِ وست مینستر" معروف است، بر خلاف آنچه آقای نوری علا می گویند، اصل بر "مرکزِ قوا" ست و نه "تفکیکِ قوا"... این عدم توزیع متساوی قدرت... کاری است که تا به حال تنها از "محافظه کاریِ انگلیسی" برآمده است؛ "هیجانِ ایرانی" را نمی دانم که با این سیستم به کجا بکشد».(4)
اين سخنان، در کنار همهء ناراستی ها که در اشاره به عقايد من دارد، عامل جديدی را وارد معادلات سياسی ما می کند که نمی توان از آن چشم پوشيد. به زعم ايشان، «سيستم بريتانيائی» فقط می تواند برخاسته از «محافظه کاری انگليسی» باشد و لذا با «هيجان ايرانی» سر سازگاری ندارد. معنای اين سخن چيست؟ آيا نه اينکه آقای پرچی زاده معتقد است که هر ملت دارای «روحيه» ای است که حکومت اش بايد با آن بخواند و در غير اين صورت کارآمد نخواهد بود؟ و اگر اين فرض درست باشد آنگاه آيا نمی توان پرسيد که چرا وجود يک «پادشاه تشريفاتی» با روحيهء ملت ايران ناسازگارتر از وجود يک «رئيس جمهور مقتدر» است؟ در همين زمينهء «روحيه»، آيا نمی توان پرسيد که:
1. چرا انقلابيون مشروطه که توانستند آيت الله مقتدری چون شيخ نوری را به دار بياويزند نخواستند رژيم جمهوری اعلام کنند و از شر شاه و شاهی خلاص شوند؟
2. چرا رضاخان ميرپنج نتوانست نيروهای مختلف سياسی کشوز را قانع کند که رياست جمهوری پيشنهادی او را بپذيرند و ناچار شد سلسلهء قاجاريه را منقرض کند و خود به تخت شاهی بنشيند؟
3. چرا دکتر مصدق در مجلس پنجم، بجای خواستاری استقرار جمهوری، با پادشاهی مشروطهء رضاخان مخالفت کرد؟ آن هم با اين استدلال که او آدم لايقی است که دارد مملکت را آرام و آباد می کند و بهترين منصب برايش نخست وزيری است و نه شاه تشريفاتی، و او اگر شاه شود يا ما آدم لايقی را از دست داده و او را به موجودی تشريفاتی تبديل کرده ايم و يا او بايد در اجرای برنامه های نوسازی کشور عليه مشروطيت اقدام کرده و سلطان قدر قدرت شود. (نقل به مضمون)
4. چرا در طول جريان «نهضت ملی کردن نفت» خواستاری جمهوری از جانب بدنه و رهبری جبههء ملی مطرح نشد و تنها شعار «شاه بايد سلطنت [بخوان پادشاهی مشروطه] کند و نه حکومت» جريان داشت و دکتر مصدق، حتی در برابر فشار معدودی از اطرافيان جمهوری خواه اش، تن به مطرح کردن اين خواست نداد؟
5. چرا حزب توده، که زمزمهء جمهوريت را سر داده بود، به دنبال رياست جمهوری علامهء دهخدا رفت که نه مهارتی در سياست داشت و نه مديريت مملکت را بلد بود اما می توانست به نوعی «پدر ملت» تبديل شود؟
5. چرا دکتر غلامحسين صديقی در روزهای ملتهب پيش از انقلاب 57 نخست وزيری را بدين دليل نپذيرفت که شاه می خواست از کشور خارج شود؟
6. چرا مليونی که از تمايلات جمهوری خواهانهء دکتر بختيار آگاه بودند با او همکاری نکردند و به دنبال خمينی رفتند؟
7. چرا، پس از پيروزی انقلاب و با وجود اعلام جمهوريت، نيروهای جمهوري خواه سلطنت «ولی فقيه» را پذيرفته و، حتی اگر مخالف او بودند، همکاری شان را ادامه دادند؟
8. چرا همين آقای بنی صدر پذيرفت که بر مسندی بنشيند که اگرچه نام رئيس جمهور را داشت اما بايد بوسيلهء ولی فقيه «تنفيذ» می شد و با بوسه ای بر دست او قطعيت می يافت؟
از اين پرسش ها می توان بسيار اقامه کرد. غرض آن است که اگر بخواهيم در ارزيابی درستی يا نادرستی يک رژيم به عواملی همچون «محافظه کاری انگليسی» و «هیجانِ ایرانی» متوسل شويم آنگاه آيا با اين نظر دائماً تکرار شونده روبرو نخواهيم بود که «ملت ايران روحيه و تحمل اينکه سرپرست اش هر چهار سال يکبار عوض شود را ندارد و لازم است منصبی بوجود داشته باشد که حسی از استمرار و آرامش اجتماعی را تلقين کند؟»
****
باری، اعتقاد من بر اين است که مخالفت جمهوری خواهان با مطرح بودن پادشاهی تشريفاتی، بعنوان يک گزينه در رفراندوم تعيين نوع حکومت در ايران، مخالفتی محافظه کارانه، هراسيده و مبتنی بر مفروضات غلط است. و همين محاسبهء غلط از شخصيتی به نام رضا پهلوی در جشم و ذهن آنان هيولائی خطرناک می سازد که بالقوه می تواند ما را به اعماق تاريخ پرتاب کند؛ آنگونه که دوست ناديدهء ديگرم، آقای پرچی زاده، وا دار می شود تا، با به در و ديوار زدن، بکوشد تا در راستای جلوگيری از طرح گزينهء پادشاهی در رفراندوم های آينده، ثابت کند که «پادشاهی، بالذات ناقض حقوق بشر است» و برای ديگران اين امکان را فراهم آورد که بگويند «پس، حکومت های سوئد و نروژ و هلند هم ناقض حقوق بشرند!»
من اين تلاش ها را بی سرانجام و تشتت آفرين می دانم و می خواهم از دوستانم دعوت کنم تا کمی به زمين سرد و سخت واقعيت ها برگردند و بيش از اين در راه ايجاد يک وفاق ملی که منتهی به فروپاشی حکومت اسلامی شود مانع نتراشند؛ دعوت کنم که در جستجوی مسدود ساختن راه اعاده و بازتوليد سلطنت باشيم و انرژی خود را صرف مبارزه با پادشاهی تشريفاتی که حتی هيچ معلوم نيست نصيب آقای رضا پهلوی شود به هدر ندهيم.
می پرسيد که «چرا خود او، اگر ريگی به کفش ندارد، از خر شيطان پياده نمی شود و به جمهوري خواهان نمی پيوندد؟» می گويم «چرا بايد او را از بيان عقيده اش باز بداريم؟ او هم، مثل هر پادشاهی خواهی ديگری، عقيده ای دارد و بارها هم تکرار کرده است که: من سيستم پادشاهی را برای ايران مفيدتر می دانم اما اگر مردم خواستار جمهوری باشند من به نود در صد آرزوهايم رسيده ام».
آيا در اين سخن رضا پهلوی «سيستم پادشاهی» با «پادشاهی خودش» يکی فرض می شود؟ من نمی دانم؛ اما اگر چنين هم باشد اين نکته روشن است که پادشاهی آينده بر حسب قانون اساسی آينده بوجود می آيد و آن قانون نمی تواند از پيش تعيين کند که حق رياست تشريفاتی کشور از آن کيست.
****
می دانم که بحث پادشاهی به همين جا ختم نمی شود و ما جمهوري خواهان می توانيم در فردای ايران دلايل بسياری را در مخالفت با پادشاهی اقامه کرده و از جمله از بی منطق بودن مناصب غير انتخابی، بی مدت و موروثی (خونی!) سخن برانيم؛ اما ما حق نداريم از هم اکنون با بيان اينکه «پادشاهی، بالذات ناقض حقوق بشر است» مانع از مطرح شدن اين گزينه در آينده شويم، چه رسد که بخواهيم با طرح اينگونه مواضع غيرمنطقی از رسيدن به ائتلاف و وفاقی ملی برای منحل ساختن حکومت اسلامی و استقرار حاکميت ملی و متجلی ساختن ارادهء ملت در انتخاباتی آزاد جلوگيری کنيم.
دکتر قاسمی گرامی ِ ما نويسندهء کتابی است به نام «جنبش انتخابات آزاد و حاکميت ملی» که اگرچه من مفهوم «انتخابات آزاد» را بصورتی متفاوت از ايشان می فهمم اما از اينکه ايشان «انتخابات آزاد» را در درآميختگی با «حاکميت ملی» مطرح می سازند سخت خوشحال و اميدوارم. چرا که بدون وجود حاکميت ملی سخن گفتن از انتخاب مابين گزينه ها بوسيلهء ملت به يک شوخی تلخ تبديل می شود. پس، ما نيز بيائيم و همهء انرژی های خود را در خدمت انحلال حکومت اسلامی و استقرار حاکميت ملت بگذاريم تا، قبل از هر چيز، از عصر حاکميت سلطنت شاه و شيخ گذر کرده باشيم. تنها وقتی که مردم ما حاکم زندگی خود شدند زمان آن فرا خواهد رسيد تا خدمتگزاران جامعه بتوانند يک به يک «مطاع» خويش را به آنها عرضه دارند؛ «تا که قبول افتد و چه در نظر آید!»
---------------------------------------------
با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
==============================
ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا
آرشيو کلي آثار | مقالات | اسلام و تشيع | ادبيات، تاريخ، فرهنگ | جمعه گردي ها | شعرها | فايل هاي تصوير و صدا | کتابخانهء اينترنتي
مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده | صفحات در قلمرو فرهنگ | دربارهء خط پرسيک | تماس
پيوند به درس هاي دانشگاه دنور | پيوند به پويشگران | پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد | پيوند به بخش انگليسي
کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو
©2004 - Puyeshgaraan | E-mail | Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA