جمعه 26 مهر ماه 1392 ـ 18 ماه اکتبر 2013 |
پيوند برای شنيدن و دانلود فايل صوتی با صدای سعيد بهبهانی ◄
سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری
يادداشت اول: تعطيل سايت «سکولاريسم نو»
امروز، کار من به عنوان سردبير پايگاه اينترنتی «سکولاريسم نو» به پايان رسيد و از اين پس سايت مزبور به روز نخواهد شد، اما همچنان بر روی اينترنت می ماند؛ چرا که در شش سال عمرش صاحب بيش از شش هزار مقاله پيرامون مفاهيم بهم پيوسته ای همچون سکولاريسم، دموکراسی، تبعيض های گونه گون، تمرکز قدرت، استقلال، آزادی، حکومت های مذهبی و ايدئولوژيک، آلترناتيو سازی، چلبی سازی، حکومت های سکولار دموکرات و ده ها مفهوم مرتبط ديگر از صد ها نويسنده شده است و اهل تتبع و تحقيق می توانند، لااقل تا من توان انجام اين تعهد را دارم، به اين گنجينه مراجعه کنند.(1)
اما تعطيل سکولاريسم نو به معنی بازنشستگی من از اين کار نيست. امسال، در صد و هفتمين سالگرد انقلاب مشروطه، بيش از صد نفر از کسانی که خود را سکولار دموکرات می خواندند و، در تعريف ويژگی های خود، سندی با نام «پيمان نامهء عصر نو»(2) را امضاء کرده بودند، در آنچه «نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران» نام گرفته بود گرد هم آمدند، بر ريشه های سکولار دموکراسی ايرانی پروريده در خاک انقلاب مشروطه تأکيد کردند و، در پايان دو روز همانديشی، تصميم گرفتند تا نهاد سياسی جديدی با نام «جنبش سکولار دموکراسی ايران» را بوجود آورند.
اينک، دو ماهی گذشته از آن اتفاق، کسانی که برای ايجاد اين تشکيلات، ويراستاری پيمان نامه، نوشتن اساسنامه و آئين نامه ها، و جلب صاحب نظران و اهل فن به همکاری، کوشش می کردند به لحظه ای رسيده اند که جنبش مزبور بايد دارای يک پايگاه رسمی باشد و شرح آنچه رفته است و خواهد رفت نيز در آن منعکس شود. و در اين راستا از من خواسته اند تا مديريت اين کار و سردبيری نشريهء اينترنتی جنبش سکولار دموکراسی ايران را بر عهده بگيرم.(3)
برای من انجام اين مأموريت مشکل می نمود چرا که از يکسو بايد دو سايت اينترنتی را همزمان می گرداندم و، در عين حال، اين دو سايت بسيار شبيه هم بودند، با اين تفاوت که سکولاريسم نو بر بنياد فکر و سليقه و گزينش شخص من اداره می شد و سايت جنبش سکولار دموکراسی ايران بايد بر اساس توافق های وسيع دسته جمعی مديريت شود. پس بايد تصميمی می گرفتم و من، با سختی تمام، قبول کردم تا با فرزند معنوی شش ساله ای خداحافظی کنم که رابطهء فکری من با خوانندگانی پر شمار شده بود.
پس از امروز، اگر سری به «سکولاريسم نو» بزنيد نامهء کوتاهی از من را خواهيد خواند که داستان اين تصميم گيری و خداحافظی را شرح می دهد و از شما می خواهد از اين پس به پايگاه رسمی جنبش سکولار دموکراسی برويد که من آنجا در انتظارتان خواهم بود.
باری، برای من «آغاز»ی که بر فراز تجربه های گذشته و خوب نقد شده باشد هميشه خوب بوده است. مثل بالا رفتن از پلکانی که هيچگاه به بام ات نمی برد اما در هر پله احساس می کنی که به واقعيت و گوهر زندگی رونده و هميشه در حال تغييرت نزديک تر شده ای. «سکولاريسم نو» هم يکی از اين پله ها بود و استقبال خوانندگان آن به من اين انرژی را می داد که لحظه ای از تلاش نايستم. هم ياد بگيرم و هم ياد بدهم؛ هم واسطه ای باشم برای نويسندگانی که در مقولات مورد نظرم حرفی برای گفتن داشتند و هم برای خوانندگانی که در راستای جستجوی خويش برای يافتن درمان درد مهلک ِ زدگی و گزيدگی از جانب حکومت خونريز اسلامی به سراغم می آمدند.
آن روز شش سال پيش که نخستين شمارهء سکولاريسم نو منتشر شد هنوز اغلب بحث های مربوط به جايگزين سکولار حکومت اسلامی چندان روشن و رايج نبود. همه می دانستيم که اين حکومت پديده ای عتيقه، نابهنگام و «آدمی کش» است اما دقيقاً با مشخصات جانشين ِ «عيسوی هش ِ» ممکن آن آشنا نبوديم؛ بخصوص که اگر «بديل حکومت» می خواست بازگشتی به دوران پيش از انقلاب باشد. آنان که در آن دوران قد کشيده و طعم تلخ استبداد دلشکن اش را چشيده بودند، در اين «بازگشت» هيچ امر هيجان انگيزی نمی ديدند. آن گذشته نمی توانست آينده را نوسازی کند؛ حتی اگر بخش هائی از آن در آينده قابل بازسازی باشد. و، بدينسان، «سکولار دموکراسی» نام آيندهء آرزوئی ما شد؛ سکولار به معنی نفی هرگونه سلطهء حکومت های مذهبی و ايدئولوژيک، و دموکراسی به معنی آزادی، مساوی بودن در برابر قانون، و داشتن حق تصميم گيری دربارهء زندگی اجتماعی در همهء سطوح آن.
آن روز «سکولاريسم نو» حکايت از «تولدی ديگر» می کرد، همانگونه که پايان کنونی اش حکايت تولدی ديگر باره شده است.
يادداشت دوم: يادی از فروغ فرخزاد و تولدی ديگرش
اين عبارت «تولدی ديگر» با نام فروغ فرخزاد عجين شده است. به ياد دارم که، پنجاه سال پيش، فروغ فرخزاد در انتخاب نام کتاب جديدش چه وسواسی داشت؛ چرا که می دانست شعرهای کتابی که به نشر می سپارد اگرچه از «جدائی هائی حکايت می کنند» که نشان بلوغ اند اما هيچ اشتياقی را برای ماندن در، يا بازگشت به، گذشته با خود ندارند. و يادم هست که، شايد دو سه سالی پس از چاپ «تولدی ديگر»، در گفتگوئی که با هم داشتيم، او در اين مورد نکته ای را به من گفت که هميشه در يادم مانده است.
من آن سال ها (1340 تا 1343) در فرودگاه مهرآباد کار می کردم؛ وسط سالنی که ده سال بعد سقف اش فرو ريخت و ديگر آنی نشد که بود. کارم در «دايرهء اطلاعات پرواز» بود. بايد در بلندگو فرود و پرواز هواپيماها را اعلام می کردم و به پرسش مراجعه کنندگان در اين موارد پاسخ می دادم. روبروی جائی که می نشستم رديف غرفه های شرکت های هواپيمائی بود؛ جائی که مسافران چمدان هايشان را تحويل می دادند و برگ اجازهء پرواز می گرفتند و از در بزرگی از شيشه که درست روبروی من، کنار دکان شيلات، قرار داشت وارد «سالن ترانزيت» می شدند. اين سالن جائی بود که فقط مسافرانی که از فيلتر گمرگ و پليس گذشته بودند حق ورود به آن را داشتند و بايد می نشستند تا من از بلندگوها آنها را برای سوار شدن به هواپيما دعوت کنم. و در يکی از همان روزها بود که، به اتفاق دوستان ديگرش، فروغ را برای پرواز مشهورش به لندن بدرقه کرديم(4).
باری، فروغ تازه از اروپا برگشته و هزار حرف و خاطره و تجربه را با خود آورده بود. و در ميان يکی از گفتگوها بود که صحبت مان به «تولدهای ديگر» و دلايل او برای گزينش اين نام کشيد. او پرسيد: «تو که درفروگاه کار می کنی آيا هيچوقت در «سالن ترانزيت» نشسته ای و احساسات و عواطف مسافران را چشيده ای؟» گفتم: «نه. هنوز امکان سفر به خارج را نداشته ام و حال و هوای مسافر نشسته در سالن ترانزيت را نمی دانم». فروغ گفت: «من در سالن ترانزيت بود که کشف کردم هميشه در چنين سالنی نشسته بوده ام؛ از "وضع موجود" بريده و نشسته در انتظاری موقت برای آمدن هواپيمائی که قرار است مرا به سرزمين های ناديده و هيجان انگيز ببرد. برای من هر پرواز "تولدی ديگر" بوده است».
می دانم که برخی ها وضعيتی را که فروغ تشريح می کرد با «انتظار فرج» شيعيان دوازده امامی يکی می گيرند؛ حال آنکه انتظار فروغ انتظاری شيرين و ناشی از اراده ای شخصی است و اين يکی انتظار ناشی از استيصال و نارضايتی علاج ناپذير از وضع موجود. ملتی که در انتظار موعود نشسته، در واقع، پشت درهای بستهء سالن های ترانزيت زندگی می کند و تنها آنان که بليت خريده، چمدان ها را تحويل داده و خود را آمادهء پرواز کرده اند و يقين دارند که هواپيمائی در راه است که آنان را با خود خواهد برد سرنشين سالن های ترانزيت زندگی خويش اند.
***
برای من، پايان انتشار سکولاريسم نو و آغاز کار پايگاه جنبش سکولار دموکراسی ايران، به قول حافظ، «اجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند». چرا که، از نظر من، که نظری بديهی و آشکار است، مبارزه يک روند است؛ يک حرکت پيش رونده و هر دم بالاتر کشنده. هميشه بايد برای افق های تازه و پروازهای نو آماده بود؛ بليت خريده و از گمرک گذشته. و واقعيت اينکه در اينگونه پروازها هيچ تلخی و دشمنی با «گذشته» نيز در کار نيست. اگر گذشته نبود، حال و آينده نيز معنائی نداشت. و هر مسافر کوشنده هميشه چمدانی پر از خاطره های کوشش های گذشته را نيز با خود دارد که به دست گمرکچی و پليس نمی افتد و اگر ارزشی داشته باشد، و در قالب تلاشی اجتماعی و فرهنگی بيان شود، «ماندگار» می شود؛ مثل رد پائی که کوهنواردان ارتفاعات هميشه برف زده از خود باقی می گذارند و تابش آفتاب هم نمی تواند محوشان کند. اما، يادمان باشد که اين «ماندگاری» آن «ماندن و جا خوش کردن در وضع موجود» نيست؛ چرا که اين يک ماندنی است که در حيات آدمی اتفاق نمی افتد و به هنگامه ای تعلق دارد که فقط اثر رفتار رهگذر بجا مانده و از خود او ديگر خبری نيست.
يادداشت سوم: ماندگاری در ميان آنچه آفريده می شود
دو هفته پيش، دوست قديمی ام، بهمن مقصودلو، آخرين کارش را، در سلسله ويدئوهای مستندی که در مورد زندگی و کار بزرگان هنر و ادب ايران می سازد، برايم فرستاد(5)؛ فيلمی دربارهء اردشير محصص، کاريکاتوريست / نقاش ِ شگفت آوری که زمانه و فرهنگ جامعه ای را که در آن زيسته و باليده بود، در شکل ها و رنگ هائی دور از انتظار، به روی کاغذ ثبت کرده است و تو در برابر آثارش حيران آن می شوی که او از پشت آن شيشه های ضخيم و سرگيجه آور عينک چگونه جهان فرهنگی اطراف اش را می ديده، و ديده هايش را از کدام روند تغيير دهنده، نقد کننده، و به سخره کشنده و عبرت آموز می گذرانده که آنچه دست لرزان اش به روی کاغذ می آورده چنين افشاگر و فاش گو و محاکمه کننده و محکوم ساز از آب در می آمده است؟
و آنچه بيش از هر چيز ذهن مرا به خود جلب کرد ماندگاری هميشگی محصص در ميان همان جمعيت قاجاری / آخوندی مفلوک و نکبت زده بود.
آنها، آن شخصيت های به دست او جاودانه شده، او را برای هميشه در ميان خود حبس کرده بودند؛ در رديف های اعداميان شان، در جقهء همايونی شاهان نشسته بر تخت های ساخته شده از کله های بريده شان، در ميان زنان کفن سياه به تنی که در شعارهاشان منجمد شده اند. اردشير برای هميشه ميان آنها مانده است تا بازگويندهء فلاکت مرگبار مادی و معنوی ملتی اسير در دست خرافه و دروغ و دغل شيخان خداناباور باشد؛ درست همانگونه که فروغ فرخزاد نيز برای هميشه «در ته دريا» مانده و تبديل به «پری کوچک تنهائی» شده است که دل اش را هر غروب در نی لبکی می نوازد؛ آرام آرام...
***
و از خود می پرسم که در آن «فردا» که بی هيچ ترديد فرا می رسد و قالب تهی ام را به دست خاک و باد می سپارد، از من چه باقی خواهد ماند؛ منی که هميشه در سالن های ترانزيت خيالی و واقعی نشسته بوده ام و همواره شادمان و هيجان زده به پرواز هواپيماهائی تن سپرده ام که مرا با خود تا ناکجاها و، بقول اسماعيل خوئی، بی در کجاها، برده اند... آيا در فردای سکولار دموکرات ايران کسی مرا نيز به ياد خواهد آورد؟ نمی دانم. اما لحظه ای قصد ندارم از فرمان آفرينش سهمی کوچک در اين مبارزهء طولانی سرپيچی کنم؛ چرا که، چه بخواهيم و چه نه، بقول نيما، هميشه کسی غربال به دست در پی کاروان می آيد...
1. http://www.newsecularism.com
2. http://www.isdcongress.com/
4. http://www.puyeshgaraan.com/ES.Album/ES.Album.friends-Iran.htm
5. http://ifvc.com/Ardeshir-Mohasses-The-Rebellious-Artist.htm
با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:
http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm
==============================
ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا
آرشيو کلي آثار | مقالات | اسلام و تشيع | ادبيات، تاريخ، فرهنگ | جمعه گردي ها | شعرها | فايل هاي تصوير و صدا | کتابخانهء اينترنتي
مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده | صفحات در قلمرو فرهنگ | دربارهء خط پرسيک | تماس
پيوند به درس هاي دانشگاه دنور | پيوند به پويشگران | پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد | پيوند به بخش انگليسي
کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو
©2004 - Puyeshgaraan | E-mail | Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA