|
از کتاب نشده ها مبادا که روز مبادا بيايد
من از قله ي برفناک ِ دماوند تا دشت ِ سيوند، شنيدم صدايي که مي گفت: «مبادا که در آب خامُش شود آتش ِ مهرباني مبادا کنام ِ پلنگان ِ شود بيشه ي جاوداني مبادا که آن روز ِ بي مهر ِ تاريک افزا بيايد مبادا که روز ِ مبادا بيايد...» *** «کدام است آن روز؟» گفتم؛ «بگو با من آن روز را، آشکارا کدام است روز ِ مبادا؟» *** صدا گفت با من به نجوا: «مبادا؟ مبادا که پل وار ِ معصوم در پشت ِ ديوار ِ اين سد ِ خاکي بماند و با لهجه ي آبي ي کهنه اش مرگ را در سکوت ِ بُـلاغي بخواند؛ مبادا فرو ميردَش رقص ِ چالاک ِ موج ِ رهائي و درياچه اي خفته گردد فتاده بر اين شهر ِ گسترده ي آريائي!
مبادا بيايد چنان روز تاري که از وسعت ِ آب هاي گل آلود ِ پل وار ِ دستي برآيد فرو ريزد آن شهر و آن کوچه و خانه ها را که از قرن هاي شگفتي به ميراث مانده ست اين ملت ِ درد و مهر آشنا را.
ببين، هان! هنوزا که زنده است اين شهر سکندر به آتش کشيدش عرب، بر نوشتارهايش که بر سنگ ها مي خراميد خنجر کشيدش مغول بر ستون هاش خون ِ جوانان ِ او را فرو ريخت، اما هنوزا که مانده است برجا، پس از آتش و جنگ؛ هنوزا که زنده است در سرزمين دل و جان و فرهنگ.
هنوزا غرورش به فرمان ِ انسان گرايانه ي رادمردي بزرگ است همان مهرزاد ِ همائي که بر خاک ِ اين دشت روئيد تناور درختي شد، از شرق تا غرب و در روزگار ِ جنون آتش ِ مهر انسان بر افروخت با مژده ي روزگار ِ رهائي...
مبادا که شهرش بميرد به آبي که آبادي و زندگاني از او بود مبادا که آرامگاهش شود طعمه موج مبادا که طاقش فرو غلطد از سنگ بر آب مبادا که باغ ِ خيالش بخشکد به گنداب...» *** شنيدم، ـ به بيداري ِ خود شنيدم ـ که فرياد مي زد دماوند: «مبادا که در آب خامُش شود آتش مهرباني مبادا کنام پلنگان شود بيشه جاوداني مبادا که آن روز ِ بي مهر ِ تاريک افزا بيايد مبادا که روز مبادا بيايد...»
31 آبان ماه 1384 ـ دنور ِ کلرادو |
شعرهای اسماعيل نوری علا
خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|