|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» بر آسمانت چه می نويسند از تاريکی؟
بر آسمانت چه می نويسند از تاريکی که نور چشمانت اينگونه به خيسی می نشيند آنسان که گوئی شب، هم اکنون، همه جائی خواهد شد؟
بر آسمانت ستارگان زخم می رويند و تو در آرزوی فراموشی می سوزی. *** کدام خود را دوست می داری؟ که عشقت به خويش و دردت از خويشتن است. کدام خود را می ستائی وقتی که نامت را به نکوئی نمی برند؟ و کدام خود را نفرين می کنی وقتی در آينهء ستايش اين و آن چتر طاووسی می گشائی؟ *** دوستدارانت را نمی پسندی چرا که در تو آن زخم نابجا را نديده می گيرند، و دشمنانت را حقير می شمری چرا که پاکی آرزوهايت را، به هرزه، می آلايند. *** و من ايستاده ام در مرزهای خاموش تماشا و زخم هايت را می نگرم - همان ها که آنان بر اندامت کاشتند و همان ها که خود، به دست خويش، بر دل و جانت نشاندی.
ايستادی و بت خويش را در برابر همهء بت های پوشالی شکستی ايستادی و گذاشتی غرورت را به تيزی تماشا زخمی کنند ايستادی و خود بر عفونت هايت نمک پاشيدی ايستادی و رانده شدی ايستادی و فراموش شدی.
من ايستاده ام در مرزهای خاموش تماشا و زيبائی هايت را می نگرم - که عقده و آرزو به گمناميشان کشاند - که ساتر و روبنده شدند - که، همچون اوراد جادوگران، ديگران را به لالی بردند.
و تو ايستادی با عطر بازوها و شيرينی لبخندها و سرود گام هايت. تو ايستادی - بانوی پر غرور افلاکيان - ماده پلنگی، که در لباس گربه های رام، به شکارگاه بر می گردد - ونوس دست شکسته ای که بر تالارهای موزه های شهوت و آرزو حکومت می کند تو ايستادی و آمدند خواهان و التماس گر سازشکار و وعده بخش مکار و فريب خورده!
و هنوزا که من ايستاده ام به خاموشی ِ تماشای تو - که زخم می خوری و زيباتر می شوی - درد می کشی و حجمت از غرور پر می شود - احتياط می کنی و خاره سنگی به نا گاه نيشت می زند. *** بر آسمانت چه می نويسند از نور که سياهی چشمانت به آب می نشيند آنسان که گوئی سپيده دم هم اکنون به رسوائی سر خواهد زد؟ من ايستاده ام با پل دست ها و جزيرهء بازوهايم و می دانم که در مرزهای بلوغ زخم ها می خشکند و پوست کلفت نمی شود تازه می شود و تازگی همهء دروغ ها و زخم ها را با خود خواهد شست.
می دانم بلوغ معنای دوست داشتن نيست حقيقت ِ عشق است. *** و تو صبح که شد چراغ را خاموش خواهی کرد. 1366 |
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|