|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» بر آخرين صبح تابستان ايستاده ای
بر آخرين صبح ِ تابستان ايستاده ای ـ خسته و خونين و رام ـ و بر آوندهايت شيرهء حيات به آفتابگاه ِ چشمانت سفر می کند.
بر آخرين صبح تابستان ايستاده ای ـ بر آخرين طلوع ـ و در نگاهت پرنده ای ست که شاخه ای برای نشستن و آفاقی برای پر گشودن می خواهد.
بر آخرين صبح تابستان ايستاده ای در لحظهء بلوغ ِ نسترن ها و سرخ گل ها، در لحظه ای که آب ِ تشنه به سيرابگاه ِ دشت ِ خشک فرو می غلطد در لحظه ای که همهء چراغ های جهان سبز می شوند.
بر آخرين صبح تابستان ايستاده ای با لباسی از غرور و احتياط با تلواسه ای که قماربازان به هنگام چرخش گوی و عدد دارند با حس خطير جاری شدن به سال قحط.
بر آخرين صبح تابستان ايستاده ای بوسه ای ميان دست های من می گذاری و دست هايم همچون پاره های ورق می سوزند. 1367 |
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|