|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» مردان غوغا مردان غوغا به هلهله از پشت ديوار خانه ها می گذرند و تاراج مثل خزان بر پياده رو می تازد...
مردی فرياد می زند و با کلماتی آتش گرفته آغاز خزان را اعلام می کند...
پا برهنه ايستاده ايم در برابر اين سيل مذاب که از آتشفشان درد سرزده است، در دست های کوچکمان تکه مدادی پنهان است که بوی عشق و تنبيه می دهد و برسينه هامان پرنده ای به تلواسه می کوبد. *** مردان غوغا از سال خون می گذرند و سيل تا بلندای ديوار خانه می آيد...
دست هامان کوچک است آنقدر که شاخهء شمعدانی ها آنقدر که ترکهء خيس آنقدر که کاسهء خواهران گرسنهء انتهای کوچه ای که شعارهايش را با خون پر می کنند.
مردان غوغا لبخند می زنند و ما لبخندشان را در حافظهء کوچک خود ثبت می کنيم آنگونه که اعتماد بهر چه لبخند در تاراج گم می شود. *** مردی با گلوی شکسته و کلماتی از خاکستر بلوغ ما را اعلام می کند. 1367 |
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|