خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا آرشيو جمعه گردی ها پيوند به صفحه نظرات ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 19 اسفند 1384 - برابر با 10 مارچ 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- آزادی بيان با هيچ چيز مرز ندارد، حتی با اهانت به مقدسات
مطلب هفته پيش من، درباره ی سخنان نويسنده بزرگ معاصر، آقای محمود دولت آبادی که پيرامون کاريکاتورهای اهانت آميز پيامبر اسلام مطالبی را مطرح کرده بودند، واکنش های زيادی را برانگيخت و مقدار زيادی ای – ميل را به جانب من روانه کرد. من از نامه های تأييد آميز، همراه با تشکر فراوان برای دلگرمی ها و دوستی های مندرج در آنها می گذرم؛ نيز به نامه هائی که نويسندگانش با گوهر سخنم موافقت داشتند اما لحن نوشتنم را نمی پسنديدند جداگانه و تک تک پاسخ داده ام. چه کنم؟ هرکس سبک سخنی دارد و اين هم سبک و سياق من است و با نصيحت و تعارف و غيره هم «درمان پذير» نيست. در مقابل اين دوستان همفکر و ناهمسخن تنها دفاعم آن است که صميمانه می کوشم صادقانه بنويسم و آنچه را در دل دارم بروی کاغذ آورم. تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال. اما در اين ميانه، دو نامه هم وجود داشت که نويسندگانشان خود را مسلمان اما ناوابسته به دولت و حکومت و حزب و دار و دسته خوانده و، ضمن اعتراض به اين «افراط در آزاديخواهی»، بجد از من خواسته بودند تا مرز بين «اهانت» و «آزادی بيان» را که در نوشته ام ناديده گرفته شده (و به زعم ايشان، آقای دولت آبادی در مورد آن بوضوح سخن گفته بودند) از ديدگاه خودم روشن کنم. چشم. از پاسخ کوتاهی به اين خواست آغاز کنم و در پی آن به تفصيلش بپردازم: «در قاموس من، آزادی بيان ـ به هيچ روی و به هيچگونه ـ مرزی ندارد، و چون چنين است نمی توان بين آن و چيزهای ديگر مرزبندی کرد؛ حال اين چيزهای ديگر می توانند شامل هر آن امری باشند که در شنوندگان گوناگون معناها و، در نتيجه، واکنش های حسی / عقلی / عاطفی رنگارنگی برانگيزند.» در اين ديدگاه، آزادی بيان و اهانت دو مقوله شبيه بهم و هم سطح يکديگر نيستند که بتوان بين آنها مرزی و خط قرمزی قائل شد. يعنی، اگرچه هر کس در محدوده ی زندگی خود مقوله هائی عزيز و محترم دارد که اهانت کردن به آنها موجب خاطر آزردگی و دل شکستگی او می شود اما اين احساسات برای صاحبش هيچگونه حقی را در راستای محدود ساختن آزادی بيان گوينده ايجاد نمی کنند. آنچه من در هفته گذشته نوشتم دقيقاً بر اساس باور به نکات بالا بود؛ به اضافه اينکه می خواستم خاطر نشان ساخته باشم که همين نکات محور اصلی ميثاقی بوده اند که در سرآغاز 1347 بين نويسندگانی از ايران مورد توافق قرار گرفت و آن توافق به تشکيل کانون نويسندگان ايران انجاميد. هرکس که نگاهی به سايت رسمی اين کانون بياندازد خواهد ديد که هنوز هم، پس از دو دوره متوقف شدن کار کانون، عده ای از نويسندگان ايران، همچنان با حول آن محور با يکديگر تجديد عهد کرده و همکاری جديد خود را بر همان بنياد نهاده اند:
http://www.kanoon-nevisandegan-iran.org
در اين سايت، «منشور کانون نويسندگان ايران» را می خوانيم که چنين می گويد: «کانون نويسندگان ايران، با توجه به روح عمومی بيانيه کانون (اردی بهشت 1347) و «موضع کننون نويسندگان ايران» (مصوب فروردين 1358) و با استناد به «متن "134 نويسنده"» (مهر ماه 1373)، اصول و مواضع زير را اعلام می کند: 1- آزادی انديشه و بيان و نشر در همه ی عرصه های حيات فردی و اجتماعی، بی هيچ حصر و استثنا، حق همگان است. اين حق در انحصار هيچ فرد، گروه يا نهادی نيست و هيچ کس را نمی توان از آن محروم کرد. 2- کانون نويسندگان ايران با هر گونه سانسور انديشه و بيان مخالف است و خواستار امحای همه شطوه هائی است که، بصورت رسمی يا غير رسمی، مانع نشر و چاپ و پخش آرا و آثار می شوند.» می بينيد که عبارت مشهور «بی هيچ حصر و استثنا» همچنان در اين ميثاق نيز تکرار شده و بر بیکرانگی آزادی بيان صحه نهاده است. من اگر به آقای دولت آبادی ايرادی داشتم و دارم بخاطر آن است که ايشان نيز زير اين منشور را امضاء کرده و خود را نسبت به اعمال آن متعهد ساخته اند. نکته در اين است که، همانگونه که در نوشته هفته پيش ياد کردم، بقول جلال آل احمد در آن جلسات نخستين شکل گيری کانون، يک قدم عقب نشستن از اين موضع مساوی با گشودن دری است که از طريق آن انواع خط قرمرها و محدوديت ها به درون خانه راه می يابند. از اين منظر که بنگريم، اعتراض دو جوان مسلمان خشمگين به من مشمول حال «آن آقای محمود دولت آبادی که منشور فوق را امضاء کرده اند» نيز می شود، هرچند که «اين آقای دولت آبادی که با خبرگزاری مهر مصاحبه کرده اند» معتقدند که بين آزادی بيان و اهانت مرزی وجود دارد. بهر حال و البته، من مشکل اصلی اين دو جوانی را که به سخن من معترض بوده اند می فهمم. نظر من آن است که آنها ـ همچون ميليون ها توده ی مسلمان خشمناکی که فرياد می کشند و آتش می زنند ـ بطور طبيعی دچار عارضه زندگی کردن در «فضای قدسی» هستند. واژه «قدس»، که با «اقدس» و «مقدس» همريشه است، به معنای «ناآلوده و پاک خالص» است. در انديشه انسانی که تا چشم بر جهان می گشايد همه چيز ـ از ميوه خوشگوار گرفته تا اخلاقيات ـ را در راه تباهی و فساد و مرگ می بيند، خود بخود تصور جهانی هم بوجود می آيد که در آن تباهی و فساد و مرگ راه ندارند، جهانی که بر روی خاک و «عالم کون و فساد» و حوزه ی «عينيت» و «ديدار با چشم سر» نيست. و اين همان «عالم غيب» است که خدا و بهشت و جهنم و ملائکش در آن جای دارند و انسانی که «ملک بود و فردوس برين جايش بود» و به اغوای شيطان گناه آلوده ای رانده شده از اين «ستر عفاف ملکوت» شد می کوشد تا، با تطهير تن و روح خويش، به آن سرزمين قدسی گمشده بر گردد. چنين آدمی البته که دارای فهرستی از «مقدسات» است، آن هم مقدساتی که از ناموس و شرفش هم مهمتر و گرامی ترند و هرکس که به ساحت آنها جسارتی و اهانتی کند محکوم است که شکمش دريده و پدرش سوزانده شود. سيد احمد کسروی، فقيهی که جامه آخوندی از تن بدر آورده و به نگارش کتاب هائی همچون «شيعيگری» پرداخته بود، از نظر مسلمانان غيور مشمول همين جرم «اهانت به مقدسات» شد و در حين شرکت در جلسه دادرسی اش در دادگستری به ضربه چاقوی فدائيان اسلام از پای در آمد. اما قضيه حتی به اين هم ختم نمی شود و مشکل اصلی از آنجا شکل می گيرد که فهرست «مقدسات» تنها به «عالم غيب» بسنده نمی کند. يعنی بين عالم غيب و عالم عين هيچ مرز دقيق و فارقی وجود ندارد. گاه از عالم غيب سراغ کسی می آيند و او را پيامبر و واسطه خود با زمينيان قرار می دهند و گاه آدمی زمينی، در پی رياضت و عبادت و مراقبه های طولانی، يکباره سيمش به عالم غيب وصل می شود و اهل «معجز و کرامت» می گردد. همپای اين جريان، گستره و فهرست «مقدسات» نيز فزونی می گيرد و، ناگزير، اهانت به هر آن آدمی که ما اعتقاد داشته باشيم با عالم غيب در تماس است مشمول همان جزاهای سابق الذکر می شود. خدا، فرشتگان، انبياء، اولياء، اهل باطن، پير و سلسله جنبانان، و هزاران تنی که ـ به اعتقاد پيروانشان ـ با عالم غيب در تماس اند بر اين فهرست افزوده می شوند. حتی، در زمان جوانی ما، لابد به اعتبار اينکه شاه «ظل الالله»، يا «سايه خدا» است، از «ذات اقدس همايونی» نيز سخن گفته می شد، بدين معنا که وقتی شعار ملتی «خدا، شاه، ميهن» باشد خود بخود شاهش وجودی قدسی است که نمی توان به او ايراد گرفت چه رسد به ايراد جسارت و اهانتی به «جقه ی ملوکانه». به القاب آخوندهای شيعه هم که نگاه کنيد به کوشش آنها برای اتصال به عالم قدسی پی می بريد. اگر سنی ها «مفتی» (يعنی فتوا دهنده) و حجه الاسلام (دليل بر اسلام) دارند ما «روح ـانی» داريم و «آيت الله» (نشانه خدا). پس اينجا هم جای جسارت و ايراد نيست و تندگوئی درباره «نشانه ی خدا» چيزی کم از کفرگوئی ندارد. آنگاه، پس از پيروزی آخونديسم بر انقلاب 57 ملت ايران، يکباره ديده ايم که از «نظام مقدس جمهوری اسلامی» سخن گفته می شود و حوزه مقدسات را چنان بسط داده اند که کل نظام را در خود گرفته است. در آن صورت، بديهی است که هر آنکس که گرداننده و معرف اين «نظام مقدس» باشد نيزدر حوزه قدسی قرار می گيرد و نمی شود با او شوخی کرد. کمی به جرم های اعلام شده در جمهوری اسلامی توجه کنيد تا دستتان بيايد که آب از کجا گل آلود شده است: اهانت به امام (ره)، اهانت به مقام معظم رهبری، اهانت به مجلس شورای اسلامی، حتی اهانت به «قوه» ی قضائيه و اخيراً هم اهانت به مقام رياست جمهوری اسلامی. من از اين دو جوانان غيوری که مجدانه در پی يافتن مرز ميان آزادی بيان و اهانت (لابد به مقدسات) هستند صميمانه خواهش می کنم که لحظه ای چشم بر هم بگذارند و بيانديشند تا با ديده ی خرد ببينند که، در همه اين احوال، شکل گرفتن «مقدسات» در ذهن خود آنها صورت گرفته است و بس؛ و در بيرون از ذهن آنها روی هيچ چيز و هيچکس ننوشته اند «وجود مقدس». يعنی، اين ذهن آنهاست که بر اثر تلقين و تربيت، و هزاران دليل محيطی و خانوادگی و جنسی، بسوی پذيرش مفهوم «قداست» سوق داده شده است. آنان، بدين سان، خواهند ديد که «محدوده قداست» برای هر کس تنها در ذهن خود اوست که شکل می گيرد. و اگر چيزی در ذهنيت شما قدسيت يافت شما به من اجازه نخواهيد داد تا درباره آن تشکيک کنم و اما و چرا بياورم. حال آنکه وقتی چيزی از محدوده ی قداست ثبت شده در ذهن شما بيرون بود شما نسبت به چون و چرا کردن درباره آن اعتراضی نخواهيد داشت. آيا ديده ايد که در محفل جوانان اسلامی کشورمان چگونه به «گاو پرستان» می خندند و آنها را مجنون فرض می کنند؟ اما يقين بدانيد که در چشم آن گاو پرست هم شما ديوانه و بی منطق و خرد گريز جلوه می کنيد. يک روز سری به يکی از تيمارستان ها بزنيد تا دريابيد که چند تا مدعی پيغمبری و امامت را در غل و زنجير کشيده اند. چرا؟ برای اينکه اين بخت برگشتگان نتوانسته خود را داخل محدوده ی قداست مسلط بر ذهن شما و ديگرانی همچون شما کنند. خوب به سرنوشت سيد محمدعلی باب توجه کنيد که مدعی بود با عالم غيب تماس گرفته و مأمور گشودن باب ظهور امام دوازدهم شده است. حکومت ناصرالدينشاه، به فتوای نشانه های پر ريش و پشم خدا، او را گرفت و دار زد و، در همان زمان، هزاران، و اکنون ميليون ها، فرد آدمی می انديشيدند و می انديشند که او براستی به عالم قدس راه يافته بوده است. اما چون شما با آنها هم عقيده نيستيد نه تنها با کشتن «انسان قدسی» آنان موافقيد بلکه، هر کجا يکی از اين اهل باور به سيد باب را گير آوريد، بی چون و چرا به سلابه اش می کشيد. در اين ميان، افتخار تاريخی موسسان کانون نويسندگان ايران در سرآغاز 1347 آن بوده است که، برای نخستين بار، مجامله و تعارف را کنار گذاشتند و خواستار «آزادی بی حد و حصر بيان» شدند؛ کاری که نويسندگان و روشنفکران عصر مشروطِت هم جرأت انجامش را نداشتند. به آن همه تلاش ميرزا ملکم خان نگاه کنيد که می خواست ثابت کند که، مثلاً، عدالتخانه خواهی در تعارض با ارزش های اسلامی نيست؛ و آنگاه فاصله او را تا نويسندگان 1347 دريابيد. باور کنيد که شما، برای رسيدن به جامعه ای دموکرات و آزاد و، در نتيجه، مرفه و مدرن، بايد بتوانيد، و مجبوريد، که دندان روی جگر بگذاريد و آنچه را اهانت به مقدسات خودتان می دانيد تحمل کنيد. عدم تحمل و تساهل درست در آن جائی شعله ور می شود و خشک و تر را با هم می سوزاند که شما، به دلخواه خود، بين «آزادی بيان» و «اهانت» مرز و خط قرمز می کشيد. بله، بديهی است که بايد به حساب افتراگران و تهمت زنان رسيدگی شود تا آبرو و عرض مردم مصون بماند. اما تشخيص اين امور (که می توانند به معنای «اهانت و توهين» هم گرفته شوند) با من و شما و آقای دولت آبادی نيست. هر شخص می تواند در اين موارد در دادگاه های صالحه اقامه دعوا کند و داد خود از مفتری بستاند. تازه آن دادگاه هم در صورتی «صالحه» است که به «آزدای بی حد و حصر بيان» اعتقاد داشته باشد، و الا ما با دادگاه بلخ و قاضی شرعی سر و کار خواهيم داشت که خود می برد و خود می دوزد و قوه مقننه اش هم جنبه قدسی دارد. (*) باری، می دانم که اين سخنان من بر آهن سرد برخی از خوانندگان اين سطور اثر نخواهد کرد. به همين دليل هم هست که من در گذشته نيز هرگز با اعضاء تشکلاتی همچون «کانون نويسندگان اسلامی» سخن نگفته و در گير احتجاج و بحث با آنها نشده ام. آنها با چسباندن پسوند «اسلامی» به دنباله نام تشکيلات خود ابتدا وجود قاهر فهرستی از مقدسات را اعلام کرده اند و سپس، بر اساس همان فهرست، مثلاً به اهانتی که کاريکاتوريست دانمارکی بر پيامبر اسلام روا داشته اعتراض می کنند. در کار آنها بحثی نيست؛ مواضع شان روشن است و کردارشان بر بنياد آن مواضع. و چون دستی هم در قدرت دارند کاريکاتوريست دانمارکی بايد در هزار سوراخ پنهان شود. اما من از آن رو با کسی همچون آقای محمود دولت آبادی سخن گفتم که ايشان را از ارکان کانون نويسندگان کنونی، که معتقد به آزادی بی حد و حصر است، شناخته و تصور کرده ام که ايشان حاضرند، سقراط وار، جانشان را بدهند تا مخالفشان امکان سخن گفتن داشته باشد. اما چون در کلام اخيرشان پيرامون اهانت به مقدسات اسلام گرته ای از چهره ی غيور آقای نواب صفوی را ديدم صدا بلند کردم. و، تازه، باور کنيد که در آن اعتراض خطابم هرگز تنها با ايشان نبود. من از ايشان «بخود نزديک ترها» را ديده ام که به ميثاق جوانی مان پشت کرده اند.
(*) من اين مطلب را زمانی نوشتم که از انتشار پاسخی به مطلب هفته پيش ام در «گويا نيوز» خبر نداشتم ـ پاسخی که کار مرا به «جمعه گردی بی پروا» تعبير کرده و از بابت بی منطق بودن رابطه بين انديشه «آزادی بی حد و حصر بيان» و «شکايت بردن به محاکم صالحه» بر من تاخته بود. اين مباحث سی و چند سال پيش هم، بهنگام تشکيل کانون نويسندگان ايران، بين موسسان کانون مطرح شد و بخصوص حقوقدانانی چون زنده ياد دکتر مصطفی رحيمی در مورد آن سخن گفتند و در پی راهنمائی های آنان بود که اصل «آزادی بی و حصر بيان» سنگ بنای آن کانون شد. من به هر حال حرف خودم را زده ام و هر کس هم مخالف آن می انديشد نظراتش را مطرح می سازد. در اينجا و سنی که من هستم چندان دليلی برای مصلحت انديشی نمی يابم. اما آنان که مثلا مدعی زندگی در رشت هستند البته می توانند نظرات خودشان را داشته باشند. قاضی ما خوانندگان ما هستند و بس.
|
|