خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

 

 

 

يک مکاتبه

دربارهء اين مقاله

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 24 آذر ماه 1385 - برابر با 15 ماه دسامبر 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

حساب جمهوری اسلامی و حساب ملت ايران

          چند ماه پيش، قبل از پخش مصاحبهء مايک والاس با محمود احمدی نژاد از شبکهء سی.بی.اس، يکی از گردانندگان اين شبکه از من دعوت کرد تا در استوديوی آنها در شهر دنور حاضر شده و، در پی پخش آن مصاحبه، نظرم را در مورد سخنان احمدی نژاد بيان کنم. من، در فرصت کوتاهی که به من داده شده بود، محور سخنم را بر اين نکته گذاشتم که «اين مرد نماينده و سخنگوی مردم ايران نيست و دنيا نبايد آنچه را که او می گويد به حساب ملت ايران بگذارد». اما وقتی گفتگو به پايان رسيد و از استوديو بيرون آمديم، شخص دعوت کننده به من گفت: «فلانی، تا آنجا که من به ياد دارم، مردم ايران خودشان عليه شاه انقلاب کرده و جمهوری اسلامی را بوجود آورده اند و، لذا، پذيرش اين حرف که اين حکومت از آن ما نيست و بر ما تحميل شده است ـ حرفی که اغلب ايرانی ها مرتب تکرارش می کنند ـ نمی تواندچندان آسان باشد».

آن روز هر دو عجله داشتيم و ادامهء گفتگو ممکن نشد و من، در حال رانندگی برای بازگشت به خانه، به اين انديشيدم که براستی چگونه می شود به کسی، همچون اين دوست آمريکائی، قبولاند که بايد حساب رژيم اسلامی را از حساب مردم ايران جدا کند؟ صحنه هائی از ماجراهای 28 سال گذشته در برابر چشمم ظاهر شدند. به ياد آوردم که در سال 1357 من خود در لندن دانشجو بودم و هر روز می ديدم که جهانيان ـ خيره بر صفحهء تلويزيون های خود ـ به چشم خويش شاهد آن بودند که مردم ايران عليه رژيم سلطنتی و شخص محمدرضا شاه پهلوی برخاسته، به کوچه و خيابان آمده، با نيروهای انتظامی و ارتش کشور خود در افتاده و عاقبت حکومت پادشاهی را سرنگون کردند. در آن روز، و از نظر مردمی که شاهد ماجرا بودند، يک جابجائی قدرت از اين «ملی» تر نمی توانست باشد. ملتی برخاسته، رژيمی سلطنتی و ديکتاتور را ساقط کرده و رژيمی جمهوری را بجای آن «انتخاب» کرده بودند. پس، اکنون هم پر بيراه نيست اگر مردم جهان حکومت و دولت جمهوری اسلامی را يک نهاد «ملی ـ ايرانی» بدانند و تعجب کنند اگر من و شما به آنها بگوئيم که «لطفاً حساب جمهوری اسلامی را از حساب ملت ايران جدا کنيد».

و در همان رانندگی عصرانه بود که اين ادراک همچون صاعقه ای بر من فرود آمد که ما، در اين 28 ساله، براستی تجربه ای را از سر گذرانده ايم که، شايد بعلت نداشتن جذابيت های تصويری يا فشردگی های لازم خبری، از چشم مردم جهان پنهان مانده است و، در نتيجه، ما اکنون صاحب حسی هستيم که توضيحش برای اين «ديگران» چندان راحت و ساده نيست. اما همين حس با روان مردم ما کاری کرده است که بيان آن تنها در خواستاری تفکيک آن دو حساب ظهور می کند.

يعنی، مردم جهان وقايعی روزمره را شاهد نبوده اند که بتدريج موجب شده تا اکنون نسل های تازه ای که در طی دوران حکومت همين رژيم اسلامی چشم بر جهان گشوده و به کوچه و خيابان آمده اند، به آن همچون حاکميتی بيگانه می نگرند و هيچگونه قرابتی بين خود و آن نمی يابند. و، بنظر من، نتيجهء کارکرد اين حس شکل گيری همين نياز به تفکيکی است که در روان جمعی ايرانيان روز به روز گسترده تر و عميق تر می شود و، در عين حال، خود را نه تنها در فراسوی مرزهای اقتدار و سرکوب اسلاميست ها، که در داخل کشور و در زير تهديد همان سرکوب، به شکل های گوناگون بيان می کند.

اما در اينجا توجه به نکته ای ظريف اهميت دارد: از لحاظ روانشناسی اجتماعی، هر حکومت ديکتاتوری و هر رژيم سرکوبگری نمی تواند لزوماً اين حس تفکيک را در مردم تحت سلطهء خود بوجود آورد. ماهيت ديکتاتور مآب و سرکوبگر يک حکومت لزوماً نشانه ای برای اثبات تسلط بيگانگان بر يک ملت نيست. به دوران معاصرمان نگاه کنيم: مردم شيلی جائی ادعا نکرده اند که حکومت ديکتاتوری پينوشه يک حکومت اشغالگر خارجی بوده است. پينوشه هم کاری نکرده بود که چنين توهمی حتی در دشمنانش بوجود آيد. داستان مردم آلمان و هيتلر نيز به همين گونه بوده است. در مورد رژيم پادشاهی ِ سابق ايران نيز حسی اينگونه بارز وجود نداشت و دعوا يک دعوای داخلی و ملی محسوب می شد. يعنی، در برابر چشم نسل ما، که در فردای 28 مرداد 32 پا به عرصهء حيات اجتماعی می گذاشت، يک رژيم دموکراتيک و مشروطه رفته رفته به يک ديکتاتوری نظامی و خودکامه تبديل شد بی آنکه، در پی اين استحاله، حس تفکيک بصورتی عميق در روان ما جا خوش کند. حداکثر اين بود که رژيم شاه را مورد حمايت نيروهای استعمارگر خارجی می دانستيم که ـ بی کوشش برای دستکاری در هويت ما ـ منابع و منافع ملی کشورمان را در اختيار حاميان خود می گذاشت (توجه کنيد که در اينجا به درست  يا غلط بودن اين برداشت ها کاری ندارم و به واقعيات فکری و روانی گسترده در بين آحاد نسل خود اشاره می کنم).

اما حساب رژيم اسلامی چيز ديگری است و مردم ايران، در پی استقرار اين حکومت، رفته رفته با واقعيات دردناک و نامنتظری روبرو شده اند که سرمنشاء بحران هويتی است که اکنون خود را بصورتی قاطع در احساس کامل «تفکيک» به نمايش می گذارد. شايد اشاره به برخی از نمونه های بارزتر روند دلشکنی که مردم ايران آن را تجربه کرده اند اما هيچ راديو و تلويزيونی قادر به نشان دادنش به مردم جهان نبوده است، به روشن شدن نکته ای که می گويم کمک کند:

1. اولين قدم «ضد ملی» رژيم اسلامی، در همان سال اول انقلاب، کنار گذاشتن فکر برگزاری مجلس مؤسسان برای نوشتن قانون اساسی جديد و برقرار کردن مجلس خبرگانی بود که اعضائش خبرگی خود را نه در راستای تخصص های اجتماعی که در راستای اسلام شناسی شيعی به دست آورده بودند. و اين مجلس دو مفهوم را بر هر منفعت عام، دموکراتيک و ملی برتری داد و تحميل کرد. مفهوم نخست «ولايت فقيه» بود که جز کسانی که از نزديک با نوشته های آيت الله خمينی آشنا بودند کسی معنا و کارکرد آن را نمی دانست. همين هفتهء پيش، آقای هاشمی رفسنجانی، رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام اسلامی، در يک سخنرانی در جمع روحانيون شهر ری، گفته است: «در ابتدای پيروزی انقلاب حتی در پيش‌‏نويس قانون اساسی بحث تأسيس ساختاری برای ولايت فقيه مطرح نبود، در شورای انقلاب نيز اين مسئله به ذهن ما و امام نيز خطور نکرد، حتی مراجع هم معترض آن نشدند. پس از آن امام با بحث خبرگان موافقت کردند و بحث ولايت فقيه در آن جمع شروع شد. سپس بحث ولايت فقيه در قانون اساسی مطرح شد. آن زمان خيلی‌‏ها با تأسيس ساختاری برای ولايت فقيه‌‏ مخالفت کرده و استعفا دادند و حتی عده‌‏ای نيز انتخابات را تحريم کردند». در واقع تأسيس نهاد «ولايت فقيه» بدترين پاسخی بود که رژيم اسلامی به ملتی که تازه برای رسيدن به آزادی و دموکراسی قيام کرده بود داد؛ چرا که با تأسيس اين نهاد به آنان می گفت که شما قابليت دموکراسی نداريد و صغار و گوسفندانی هستيد که به ولی و چوپان نيازمنديد. معنای اين سخن آن بود که مشکل رژيم سلطنتی نيز در ديکتاتور مآبی و سرکوبگری آن نبوده است. مشکل آن رژيم در اين بوده که «شاه» حق سلطنت (به معنای سلطه داشتن) را نداشته اما آخوند (با لفظ «فقيه») اين حق را از خدا و رسول و امامان شيعه به ارث برده است. پس، ملتی هم که قيام کرده تنها تا وقتی قابل احترام و لطف است که اين جابجائی «مشروع!» را بپذيرد؛ در غير اين صورت جزايش سرکوب است و اعدام و گورهای های دسته جمعی ِ بی نام و نشان.

2. با اين همه، تأسيس نهاد ولايت فقيه نمی توانست به تنهائی بوجود آورنده حس بيگانگی باشد و حداکثر به تثبيت ديکتاتوری مذهبی در ايران می انجاميد؛ اما مفهوم دومی که در قانون اساسی خبرگان مؤسس مطرح شد توانست در راستای جدائی کلی دولت از ملت نقشی اساسی تر را بازی کند. اين مفهوم به مرزبندی ميان «ملت» و «امت» بر می گشت. در سلسله مقالات مربوط به تشيع جبل عاملی نشان دادم که، در کلام حجه الاسلام حسين جوان آراسته، از شارحان قانون اساسی حکومت اسلامی، در مقالهء «امّت و ملّت، نگاهي دوباره» (در سايت اينترنتی مجلس خبرگان رهبری نظام جمهوری اسلامی که با نام مخفف «نظام» قابل دسترسی است): «در موارد همسويي منافع امت و ملت... هيچ گونه مشكل و اختلافي وجود نخواهد داشت. مشكل در جايي بروز مي كند كه ميان منافع ملت و امت نوعي تقابل در مورد پديده اي وجود داشته باشد... (در اين حالت)، با توجه به اصالت (اولويت) امت در فرهنگ ديني در مقابل عنصر ملت،.. علي القاعده ترديدي در تقديم (برتری) جانب امت وجود نخواهد داشت و اساساً تفاوت نظام اسلامي با غير اسلامي در همين امر ظاهر مي گردد!» و گفتم که معنای اين سخن آن است که هرگاه منافع «امت» (بهر تعريفی که رژيم از آن ارائه دهد) ايجاب کند، دولت ولايت فقيه «موظف است» منافع «ملت» را به پای آن قربانی کند. نمونه اش را هم در موارد فلسطين و جبل عامل نشان دادم. در واقع، در پی تصويب اين «قانون اساسی»، برتری دادن منافع امت اسلامی بر منافع ملت ايران بنياد اصلی و ستون قائمهء سياست خارجی حمهوری اسلامی را تشکيل می دهد و، در سطح برنامه ريزی داخلی هم، همهء برنامه ها را بصورتی تمشيت می دهد که در خدمت آن سياست امت گرا درآيند. مردم ايران از درآمد نفت و مالياتی که می پردازند محروم می شوند تا حکومت اسلامی بتواند به حزب الله و حماس و شورشيان عراق پول و اسلحه برساند، به سوريه نفت ارزان يا رايگان ببخشد، و در کشورهای مسلمان افريقائی بذل و بخشش کند. آوارگان بی خانمان «بم» را فرو گذارد و به بازسازی مناطق بمباران شدهء جنوب لبنان بپردازد.

3. قدم بعدی ضد ملی اين رژيم تحميل مجموعه ای از ارزش های بيگانه با تاريخ و فرهنگ ايرانيان بر آنان بود. مردم دنيا چگونه بدانند که «اسلام اين آقايان» با اسلامی که ملت ايران در طی قرون ساخته و پرداخته بود فرق دارد؟ اسلام ايرانی اسلام صلح و مدارا بود، اسلام عرفان و عشق، اسلام مولانا و حافظ، اسلام صفا کردن و دوست داشتن و کمک رسانی. اينان اما اسلام قاصم الجبارين و تعذير و امر به معروف و نهی از منکر را با خود آوردند؛ اسلام بی هيچ محاکمه ای کشتارکننده، اسلام سنگسار، اسلام تيغ کشنده بر چهرهء سرخابی دوشيزگان، اسلام خواهران زينب، اسلام خلخالی، اسلام بی رحم، اسلام ريشه گرفته در قتل عام مرد و زن و کودک قبيلهء «بنی قريظه»، اسلام آدم کش و هستی سوز. کدام يک از آنانی که در خيابان ها فرياد «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» می کشيدند، يا در 12 فروردين 58 به استقرار اين جمهوری رأی دادند، اين چهرهء اسلام را می شناختند و فکر می کردند که برای به قدرت رسيدن همين چهره فرياد می زنند و رأی می دهند؟

4. قدم بعدی ، از همان آغاز، به هويت شکنی و تاريخ زدائی مربوط می شد. چه کسی فکر می کرد اسلامی که به آن رأی داده بلافاصله خواهد کوشيد تا با بولدوزر های جاده سازی تخت جمشيد را ويران کند، ايرانيان پيش از اسلام را مردمی وحشی بخواند، کورش بزرگ ـ بنيانگزار ايران، را راهزن و منحرف جنسی معرفی کند، و مفهوم «طاغوت» را آنچنان بسط دهد که تمام تاريخ دو هزار سالهء پيش از اسلام را در بر گيرد؟ چه کسی فکر می کرد که بايد از اينکه در تاريخ بشريت آفريننده مدنيت و فرهنگ بوده است احساس شرمندگی کند و بپذيرد که هرآنچه را در طول تاريخی خونين اما سرفراز خود آفريده از يمن وجود اسلام اين آقايان داشته است؟ چه کسی فکر می کرد تمام سيستم آموزش و پرورش ـ که مهد شکل گيری فرزندان يک ملت است ـ در خدمت گسترش خرافات و زدايش حس ايرانی بودن قرار خواهد گرفت؟

5. در قدم بعدی، سرکردگان رژيم، چه عمامه ای و چه مکلا، حساب «انقلاب» را از حساب «ملت» جدا کردند و بر آن شدند تا، با ايجاد دستگاه های موازی، از توفق دستگاه های «ملی» بر دستگاه های «اسلامی ـ انقلابی» جلوگيری کنند. به نام «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» توجه کنيد تا به عمق اين تفکيک پی ببريد. ارتش در همه جای دنيا يک نهاد ملی است و از کيان ملت ها و دولت های برآمده از آن پاسداری می کند. اما انقلابيون اسلامی به موازات ارتش دست به ايجاد سپاهی زدند که وظيفه اش نه پاسداری از کشور و منافع ملی که حفاظت از «انقلاب اسلامی» بود. به همين دليل هم همواره حوزهء عمليات اين سپاه، در خارج از کشور، رفتن به فلسطين و لبنان (و اکنون هم با لباس مبدل به عراق و افغانستان) و، در داخل کشور، سرکوب هر صدای اعتراض و مخالفت بوده است. اکنون نيز رژيم آخوندی در قامت همين سپاه است که بر دستيابی به انرژی هسته ای پای فشاری می کند، مؤسسات اتمی را در کنار شهرهای پر جمعيت می سازد، و از حملهء نظامی و تحريم اقتصادی نه تنها هراسی ندارد که از آن به نفع اهداف خطرناک خود استفاده می کند. سرمشق اين رژيم گفتهء بنيان گزار آن است که جنگ را «نعمت الهی» می خواند. و همين سپاه است که اکنون تا گلو در ارتشاء و فساد نيز فرو رفته است و ـ در ظل حکومت الله بر زمين ـ برای پيشبرد کار خود از قاچاق مواد مخدر و اشياء عتيقه گرفته تا گسترش فحشا و صادرات آن به حاشيهء خليج معصوم فارس، همه چيز را در ادارهء خود دارد.

6. ششمين آزمون به نحوهء تصميم گيری های سرکردگان رژيم در جريان جنگ ايران و عراق بر می گردد؛ جنگی که آنها در آن نه به منافع ملی انديشيدند و نه به جان جوانان کشور رحم کردند. با تأکيد بر هدف «صادر کردن انقلاب» کشورهای همسايه را به وحشت انداختند، و هنگامی هم که خاک ايران پس گرفته شد به اين حد بسنده نکرده و به سودای فتح نجف و کربلا و اورشليم (قدس!) به جنگ ادامه دادند، امکان غرامت گيری را سوزاندند و عاقبت هم رهبرشان، بر کوهی از اجساد «شهيدان» جنگی که خود آن را «نعمت الهی» خوانده بود ايستاد تا جام زهر را سر کشد و، زمانی نگذشته از جنگ، نمايندگانش را به مغازله با صدام کافر بفرستد. اکنون که ـ بخاطر دعواهای داخلی سران رژيم ـ رفته رفته داستان های پشت پردهء جنگ، شکست، و آتش بس روشن می شود، مردم ايران بهتر می فهمند که چگونه اين نامردان از بچه های معصوم آنها بعنوان هيزم و سوخت ادامهء جنگی غيرملی و ضد ملی استفاده کرده اند.

7. محروم کردن نسل جوان ايران از هر سرگرمی سالم و از هرگونه ارتباط گيری سازنده نيز چيزی ازرفتار بيگانگان فاتح با مردم سرزمين های فتح شده کم ندارد. اينجا نيز، همانگونه که بر شانهء ضحاک استوره ای و انيرانی دو مار رسته بودند که غذايشان از مغز سر جوانان بود، اين ضحاکان ماردوش نيز اکنون مغز گروهی از جوانان را به مار خرافه پرستی و جمکران گردی و اعتکاف و دعای ندبه می بخشند و مغز بخش ديگری را به مار فساد و فحشا و اعتياد می سپارند.

باری، اگرچه می شود اين فهرست را بسا بلندتر کرد اما همين چند نکته کافی است تا نشان دهد که چرا، از نظر بخش عمده ای از مردم ايران، رژيم جمهوری اسلامی، به لحاظ ماهيت و کارکرد خود، يک رژيم اشغالگر است حتی اگر تک تک گردانندگانش شناسنامه ايرانی در جيب داشته باشند؛ که البته در همين هم شک است، چرا که از يکسو می دانيم که در بين «امت اسلامی»، بنا بر تعريف قانون اساسی رژيم، مرزی وجود ندارد و، از سوی ديگر، فهرستی از غير ايرانی هائی که در رژيم اسلامی به مقامات کشوری رسيده اند موجود است.

عصارهء نکته ای که کوشيده ام بگويم آن است که مشکل ما يک مشکل تجربی بطئی و طولانی است که آن را گام به گام و روز به روز، با پوست و گوشت و استخوان خويش دريافته و ادراک کرده ايم. دانسته ايم که يک رژيم اشغالگر بر کشورمان حاکم است که به ما ـ اگر به خدمتگزاری بی چون و چرايش تن ندهيم ـ بعنوان دشمن مغلوب می نگرد و با ما همان رفتاری را دارد که اشغالگران مسلمان عرب در 1400 سال پيش داشتند. مردانمان بردگان آنانند و زنانمان غنيمت آنان. منابع طبيعی مان و حتی موزه ها و آثار باستانی مان نيز همچون خزانه ها و قصر های ساسانيان قابل تقسيم در ميان آنان است. و اگر اثر عتيقه ای سر از خاک کشورمان بيرون آورد فقط از آن لحاظ قابل حفظ کردن است که بشود هرچه زودتر آن را در بازارهای بين المللی به پول تبديل کرد. حکومت کشور هم بين خود اشغالگران دست به دست می شود و ارادهء مردم در اين امر دخالتی ندارد. يعنی، همهء نشانه ها حکايت از آن می کنند که، در تعريف های شناخته شده و بين المللی ِ سياست و جامعه شناسی، اين رژيم يک رژيم ملی نيست و، در نتيجه، نه می تواند مردم ايران را نمايندگی کند و نه می شود اعمال و کردارهايش را به پای آن ملت نوشت.

اما، متأسفانه، از يکسو دنيای فراخ و تاجر چندان منفعتی در پذيرش ادعای مردم ما ندارد و، از سوی ديگر، ما نتوانسته ايم در طی 28 سال گذشته عمق تجربهء دردناک خود را از طريق رسانه های عمومی بين المللی به اطلاع مردم جهان برسانيم و، در نتيجه، آنها مشکل ما را نظير مشکل سياسی هر نيروی مخالفی با حکومت ديکتاتوری مسلط بر کشور خويش درک می کنند و به عمق روانی اين بحران هويت مدار پی نمی برند. و از اين نظر که بنگريم، شايد ملت ايران مظلوم ترين ملت جهان باشد؛ چرا که در چنگال اشغالگرانی زندانی است که ديگران آن را بعنوان اشغالگر نمی شناسند.

شايد برجسته ترين ظهور اين وضعيت دردناک را در جريان بازی های جام جهانی فوتبال و داستان بردن پرچم ايران به استاديوم ها ديده باشيم. جوانان ايرانی از سراسر دنيا با پرچم های شير و خورشيد نشان، و يا بی هيچ نشانی، به استاديوم ها می روند تا اعلام کنند که رژيمی که بر ميانهء پرچمش تصوير عقرب گذاشته نماينده ما نيست. اما صدايشان به جائی نمی رسد. رژيم همهء اطراف استاديوم ها را با پرچم های خود پر می کند و مقامات ورزشی دنيا هم مأمورند و معذور.

مهم اما سرعت و عمق گسترش اين حس روانی تفکيک است که هر روز در جان عدهء بيشتری از ايرانيان خانه می کند. چندانکه ديگر نمی توان به مسئلهء ايرانيان همچون يک مسئلهء سياسی نگريست و برای آن راه حل های سياسی جستجو کرد. مشکل ما ماهيتی فرهنگی ـ روانی دارد و اين ماهيت فضائی از دگرديسی پوينده را خلق می کند که وقتی همچون سيلی گسترنده به راه افتاد نمی توان مهارش کرد و بر آن سد بست.

رودخانهء خروشان آب های گل آلود روان آدمی، تا به دريای پاک آرامش های روانی ـ فرهنگی نرسد، هر آن طغيان گر تر می شود. اين يکی از درس های سادهء تاريخ است.

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب